دم صبح و قبل از طلوع آفتاب بود که از سرما بیدار شدم و پتو و بالشم را برداشتم و بیصدا از بالای سر بقیه رد شده به داخل خانه رفتم. صبح سر صبحانه همه تعجب کرده بودند که من کی و چطور رفتهام توی خانه و کسی بیدار نشده. صبحانه مختصری از پنیر و تفتان (نان محلی شاهرودی) آماده بود و بعد از صبحانه با دخترها و عروسها خداحافظی کردم تا با آقا محمد به سمت خیل برویم. خیل محل اسکان تابستانهی عشایر در ییلاق است که امروزه با مصالح محلی مانند سنگ و سیمان در آن سرپناه درست میکنند و سقفش را با چوب، شاخه درختان و گِل برپا می کنند. تمام اینها بستگی به سلیقه و وضعیت مالی صاحب خانه دارد که چه مصالحی به کار ببرد، مصالح طبیعی موجود در منطقه یا مصالحی که باید از جای دیگر بیاورد. در این منطقه بز و گوسفندهایشان را میآورند تا برای تمام فصل ییلاق چرا کنند و شیر بدهند. از آقا محمد پرسیدم شترهایتان کجا هستند؟ آنها را هم بردهاید خیل؟ گفت نه، شترهایم در همین بیابان خدا رها و آزاد هستند.
خیلِ طرودیها از شصت کیلومتری جادهی شاهرود و نزدیک چهجام در مسیری ناپیدا از جادهی اصلی جدا میشد و در دل دشت فرو میرفت. تا وقتی در جاده بودیم شاید هر ده دقیقه تا یکربع یک ماشین باری از کنارمان میگذشت. اما آقا محمد همصحبت خوبی بود و از هر دری سخن میگفت. او گفت که کاروانسرا و قلعهی طرود نیم ساعت با روستای فعلی فاصله دارند و از آنجا تا جندق هم در فواصل منظم قلعههای دیگری موجود است. برایم از قلعهای به نام قلعهی حاتمی گفت که قطر دیوارهایش به یک متر میرسد و اثری از آب سطحی یا چاه در اطراف آن دیده نمیشود. قلعهی حاتمی را میتوانستیم از جاده ببینیم، اما چون جادهای به آن سمت کشیده نشده بود به آنطرف نرفتیم چون امکان داشت با باران دیروز در بین ماسهها گیر کنیم.
آقا محمد اتومبیل را در کنار درختی جوان و نهالی در کنار دستش، که تنها درختان این دشت بزرگ بودند، متوقف کرد و گفت میخواهم قصهی این درخت را برایت بگویم. این درخت را یکی دو سال پیش اینجا کاشتند. هر روز باید بیایند و آبش بدهند. کمکم شترها میآمد و سرشاخهها را میخوردند. آمدند دور این محوطه حصار کشیدند. بعد آمدند بوتههای قیچ و دِرمَنه را کندند و اطراف درخت را صاف کردند. تو فکر میکنی که این درخت اینجا دوام میآورد؟ در مقابل این سئوال جواب دادم نه، چون بومی اینجا نیست. گفت احسنت. این درخت مال اینجا نیست. نمیتواند توی هوای گرم و بیآبی اینجا طاقت بیاورد. باید کلی بنزین و گازوییل مصرف کنند، کسی وقت بگذارد بیاید به این درخت آب بدهد، برای اینکه سرپا نگهش دارند، برای اینکه بگویند کاری انجام دادهاند، میآیند دورش را حصار میکشند، قیچ و درمنهای که مال اینجاست و نیازی به آبیاری و نگهداریشان ندارد را میکنند، شتری که خانهاش اینجاست و غذایش همین قیچ و درمنههاست را با حصار دور میکنند تا بگویند کاری انجام دادهاند. این که حفاظت از طبیعت نیست. آنوقت تو فکر میکنی بشر میتواند محیط زیست را نجات بدهد؟ اینهمه جلسات و همایشها و برو و بیاها، آخرش میآیند طبیعت را بیشتر خراب میکنند. الان دارند از اینجا جاده عرضی میزنند به سبزوار. میدانی چقدر از همین طبیعت، از محیط زیست این پرندهها و جانوران با همین جاده تخریب میشود؟ مثل این است که انگشتهای دو دست آدم را به هم بچسبانند. دیگر آدم با یک بازوی دایرهای چه کار میتواند انجام بدهد؟ این جادهها هم همین کار را انجام میدهند. آقا محمد دلش از تخریب طبیعت پر بود.
کوههایی که در سمت شرق قد کشیده بودند کوههایی آتشفشانی بودند و از آقا محمد خواستم که معرفیشان کند. کوه اول که تک و جدا بود، هشتگاه بود و دومی به کوه مَشتی معروف بود. میگفت وقتی هفتاد سال پیش باصریهای فارس به آن منطقه آمدند و راهزنی میکردند روی نوک کوه مَشتی سنگری ساخته بودند که به سنگر مشتی معروف بود. کوه سوم نامش کِلیدر بود، مانند دری که با کلید باز میکنید و وارد میشوید. بین این کوه و کوه بعدی به اسم کوه اِنجیلو گردنهای وجود دارد که به آن گردنهی دیو میگویند. این اسمها آدم را برمیانگیزد که برود پیرترین فرد آبادیها را پیدا کند تا برایش قصهی این کوهها و گردنهها را بگویند. از پشت همین کوهها و قبل از رسیدن به اشترکوه به سمت راست و جادهی خاکی محو و ناپیدایی پیچیدیم و مسیر طولانی و ناهموار شروع شد. بعضی جاها باید از مسیر مسیل حرکت میکردیم وخیلی جاها رد قبلی اتومبیلها بر اثر باران شدید دیروز از بین رفته بود. گاهی هم آقا محمد شور انقلابیاش گل میکرد و میزد به ماسهها و با سرعت میراند، و بیش از هر زمان من را به این فکر میانداخت که ادمهایی مثل او در سالهای جنگ با تویوتا و نیسان چه بارهایی از مهمات را جابجا کردهاند یا زخمیها و اسرا را به عقب آوردهاند.
آقا محمد در تمام مسیر حرف زد. از هشت سالی که در شهر زندگی میکرد به عنوان سالهای بیماری حرف میزد. از اتفاقاتی در زندگیش تعریف کرد که از این رو به آنرویش کرده بود. از بیماری همسرش گفت. از اینکه دخترهایش زود ازدواج کردند ناراحت بود، مخصوصا دختر کوچکترش را خیلی دوست میداشت و میگفت اشتباه کردم که اینقدر زود شوهرش دادم. میگفت همسرم زن خیلی خوبیست. عاشق من است. هر چه که گفتهام هیچ مخالفتی نکرد، گفتم برویم شهر، گفت برویم شهر، گفتم برگردیم روستا، گفت برگردیم روستا. من هیچوقت ثروتی جمع نکردم. هر چه داشتم از دست دادم. شکایتی نکرد. من سر میزدم به صحرا، بزها را میبردم توی کوه، همانجا میماندم، فکر میکردم، با خودم فکر میکردم، میدانی فرشته خانم، من همیشه فکرم مشغول است.
در راه متوجه شدیم دبهی بیست لیتری آب که از طرود پشت وانت داشتیم برگشته و بیشتر آبش در مسیر خالی شده. آقا محمد گفت ای وای. حالا زنم مرا میکشد. بعد با خوشحالی از اینکه فکری به خاطرش رسیده گفت نه، جرات نمیکند چیزی بگوید چون دارم برایش مهمان میبرم. در طول راه، دو خیل کوچکتر متشکل از پنج شش سرپناه وجود داشت، و جایی در مسیر به گلهی بزها و گوسفندهایی رسیدیم که آقا محمد صاحب آنها را به من معرفی کرد. از فامیلهای نزدیکشان بود و دو فرزند میانسال نابینا داشت. در طرود هم که بودم دو سه نفر نابینا وجود داشتند و این مسئله که نابینایی مادرزادی شایع بود خیلی ناراحت کننده بود. علت آن باید ازدواجهای فامیلی باشد، چرا که طرودیها نهتنها از روستای خودشان، بلکه حتیالمکان از فامیل خودشان همسر میگیرند.
بالاخره به خیل رسیدیم. روی تپه، خانهها، جدا اما نزدیک به هم، ساخته شده بودند. جلوی خانهها تنور نان پزی سر از زمین برآورده بود و پشت خانهها با کمی فاصله اتاقکهای استوانهای شکل که بعدا فهمیدم دستشویی و حمامشان است. دو درخت میوه در یک حصار گرد محافظت شده بودند و آنطرف درخت دیگری بر سر چاه سایه انداخته بود. تعداد بسیار کمی آدم به چشم میخورد و آقا محمد در بین آنها خانمش را به من نشان داد، آن که ماسک به صورت زده بود.
زهرا خانم با گرمی به استقبالمان آمد وبا من روبوسی کرد. خیلی دلم میخواست ببینم که آقا محمد بعد از این دوری چند روزه بوسهای به صورتش میزند، اما آنها تنها با کلمات خوش و بش کردند. آقا محمد گفت خانم دیدی چه شد؟ بیست لیتری توی جاده برگشت و همهی آبش ریخت. زهرا خانم با اینکه از این خبر ناراحت شده بود نگذاشت چیزی در نگاهش یا کلامش دیده شود، گفت اشکالی ندارد، فدای سرتان. از همین لحظه بود که من جذب این زن شدم، زنی که محجوب و صبور بود و آرام و بیصدا مردش را مدیریت میکرد. در تمام یک شبانه روزی که در کنار زهرا خانم بودم تمام رفتارهای آن دو را زیر نظر داشتم و سالها فداکاری و گذشت را در این زن میدیدم، که حالا به صورت بیماری قلبی خود را نشان داده بود.
اهالی خیل، باقیماندهی جمعیت سی چهل نفری که هفتهی پیش به روستا برگشته بودند، همه مشغول به کار بودند. پسر بچهای پنج بز را با خود میبرد تا به گلهی اصلی برساند، زنی بر سر چاه ظرف میشست و چند بز در آبشخور کنار چاه آب میخوردند. گلهای که شاید متشکل از صد بز و گوسفند بود هم در حال خروج از محوطه و رفتن برای چرا بود. زهرا خانم صدایم زد تا بروم ناشتا بخورم، نان پخت خودشان به همراه آریشه و ماست به همراه چای. بعد از خوردن ناشتا زهرا خانم مسئولیتهای شوهر را به او یادآوری کرد و بعد ما به سرپناه دیگری رفتیم که ماهتاب خانم آنجا آریشه میپخت. ماهتاب خانم زن تنومند بسیار برونگرایی بود که با خوشحالی به استقبال من آمد و با هم روبوسی کردیم. ماهتاب خانم پشت دیگ نشست و در حال به هم زدن آریشه گفت گفت از هفت و نیم صبح پنیر را توی قابلمه روی اجاق کوبیده و آرد و روغن به آن اضافه کرده تا الان که یازده و نیم است. درست کردن آریشه کار بسیار پر زحمتیست و چهار ساعت کوبیدن و به هم زدن مادهی خمیرمانند روی اجاق واقعا صبر ایوب میخواهد. ماهتاب خانم پرسید آیا در جشنواره عشایری هفتهی پیش بودم؟ گفتم نه، خبر هم نداشتم. گفت من آنجا تُلُم میزدم و به عنوان عشایر دامدار نمونه انتخاب شدم و تقدیر نامه گرفتم. اینها را با کلی احساسات تعریف میکرد. زهرا خانم بعدا گفت ماهتاب خانم سه انگشت دست راستش را در کودکی و بر اثر سوختگی از دست داده. شخص دیگری هم در خیل بود که هر دو دستش در اجاق سوخته بود و فهمیدم که چرا از دست دادن با من طفره رفته بود. زهرا خانم گفت ماهتاب خیلی وقت است که بیوه شده و تنها مانده. گفت خیلی دخترها اینطور می شوند، زود به شوهر میدهندشان، آنهم چه شوهری؟ یک مرد معتاد بیکاره که زود میمیرد و زن حالا باید بیوهگی و نگاه مردم را هم تحمل کند. وقتی زهرا خانم حرف میزد من در سکوت گوش میکردم و فکر می کردم که دل زنان طرود چقدر درد دارد. آنها زیاد شکایت نمیکردند و اگر حرفی به زبانشان میرسید تنها جرقهای بود از آتشی که در درونشان میسوخت. عصر در خانه ی ماهتاب خانم، خانمها راضیاش کردند که آواز بخواند، خواند و چه پر سوز خواند.
شب در نور لامپا، با زهرا خانم و آقا محمد صحبت میکردیم. بحث بر سر جوانی در روستا بود که زن دومی گرفته بود و زن دوم ابتدا قبول کرده بود که قضیهی ازدواج را به کسی نگوید و این راز بزرگ تنها بین خود او شوهر باشد، و وقتی خرش از پل گذشت آمد و در میدان ده اعلام کرد که من زن فلانی هستم و با زن اول درگیر شد. آقا محمد گفت حرف بر سر دو تا زن نیست، در واقع صحبت بر سر چهارتاست. دوتایشان بیوه بودند، این آخری از قدیم عاشقش بود و تازه پسر جوان به او قول ازدواج داده بود، اما سر حرفش نماند و رفت با زن اولش ازدواج کرد. این دختر دیگر به همهی خواستگارها جواب رد داد و گفت نمیخواهم ازدواج کنم، تا حالا که مرد آمد و با او شرط گذاشت و با او ازدواج کرد. خواست ثوابی بکند. از حرفهای آندو میشد فهمید که چندبار ازدواج کردن برای مردها هیچ عیبی که محسوب نمیشود هیچ، اصلا به صورت ثواب مطرح میشود. آقا محمد اعتراف کرد که وقتی جوانتر بود دنبال زن دوم میگشت، زهرا خانم گفت که برای شوهرش به خواستگاری میرفت. کسی به آقا محمد زن نمیداد و من نمیفهمیدم چرا او باید با داشتن همسری به این نازنینی به دنبال کس دیگری باشد. یکی از دخترهایی که آقا محمد خواستگاریش کرده بود پرسیده بود برای چه بازهم میخواهی زن بگیری؟ مگر زن اولت خوب نیست؟ او در جواب گفته بود چرا، خیلی هم خوب است، و من دوست دارم از چیزهای خوب بیشتر داشته باشم، دختر زیرک گفته بود تو نادان هستی که چون زنی به این خوبی نصیبت شده و فکر میکنی همهی زنها خوبند. تو قدر زن به این خوبی را نمیدانی که دارد با نداری تو میسازد، حقت است که یکی از آن زنهایی نصیبت بشود که روزگار را به تو سیاه کند. این حرفها که میزد مال سالهای جوانیاش بود اما راستش من شک داشتم که همین حالا زن دیگری در جایی منتظر آقامحمد نباشد، یا اینکه این هوس از سرش پریده باشد. چقدر تعصبها و نابرابریها به دین و فرهنگ این مردم نفوذ کرده بود... کاش به جای توجیه کردن دربارهی ثوابهای ازدواج مجدد، کمی به اطرافشان نگاه میکردند و به وضع زندگیشان سر و سامان میدادند. تازه این که آقا محمد بود، مدتها به خود ریاضت داده بود و به تفکر پرداخته بود و روشنفکر این منطقه بود. حتی عقایدش را مردم عامی روستا به تمسخر میگرفتند.
مراسم عروسی و حنابندان دیشب توی ذهنم بود، و آن زنها و دخترها و سنتها و رفتارها. ازدواجهای سنین پایین که هنوز در روستا رواج دارد، چند همسری، و این زندگی مشکل و مشقتبار... اینبار که زهرا خانم در میان حرفهایش به بیماری قلبیاش اشاره کرد گفتم انشالله که زود بهبود پیدا میکند. آهسته، مانند اینکه یک راز ممنوع را بازگو میکند گفت ما زیاد عمر نمیکنیم. من لال شدم. چه میتوانستم بگویم؟ تنها به او گوش دادم که افراد خانواده و فامیلش را نام میبرد که در دههی چهل یا پنجاه زندگیشان از دنیا رفتند.
چیزی روی سینهام نشسته. زهرا خانم، مهربانیش، سادگیش، و غصهاش از ذهنم بیرون نمیروند. از روزی که بازگشتهام در فکر بودم، که ما داریم چه کار میکنیم، و چه کاری خوب است؟ آیا این سنت و اعتقاد و نحوهی زندگیایست که من قرار است مدافعش باشم؟ یا اینکه هدف غایی آن از درک من خارج است؟ و اگر این زندگی را از این آدمها بگیریم چه چیزی داریم که به آنها بدهیم؟ آیا چیزی داریم که بتواند جایگزین آن باشد؟ آنهایی که حرف از اسکان عشایر میزنند، چه چیزهایی در اختیار عشایر قرار میدهند؟ عشایر اسکان یافته، روستایی شده و کشاورز چه میگویند؟ کسی به حرف دل آنها گوش میدهد؟ یا اینکه تنها پشت تریبونها از موفقیت طرح اسکان پنج هزار نفر از عشایر فلان جا حرف میزنیم، بیآنکه بدانیم پیامدهای اجتماعی آن چه بوده؟ یا مثل ما که از تشکّلهای عشایری و تداوم زندگی سنتی آنها حرف میزنیم، آیا حرف دل همهی اقشار را شنیدهایم؟ نمیدانم چه بگویم. تنها میدانم که آقا محمد کار درستی کرده به بچههایش گفته بروند آنطور که خود میخواهند زندگی کنند، درس بخوانند، و اگر خواستند به روستا برنگردند.
خیلِ طرودیها از شصت کیلومتری جادهی شاهرود و نزدیک چهجام در مسیری ناپیدا از جادهی اصلی جدا میشد و در دل دشت فرو میرفت. تا وقتی در جاده بودیم شاید هر ده دقیقه تا یکربع یک ماشین باری از کنارمان میگذشت. اما آقا محمد همصحبت خوبی بود و از هر دری سخن میگفت. او گفت که کاروانسرا و قلعهی طرود نیم ساعت با روستای فعلی فاصله دارند و از آنجا تا جندق هم در فواصل منظم قلعههای دیگری موجود است. برایم از قلعهای به نام قلعهی حاتمی گفت که قطر دیوارهایش به یک متر میرسد و اثری از آب سطحی یا چاه در اطراف آن دیده نمیشود. قلعهی حاتمی را میتوانستیم از جاده ببینیم، اما چون جادهای به آن سمت کشیده نشده بود به آنطرف نرفتیم چون امکان داشت با باران دیروز در بین ماسهها گیر کنیم.
آقا محمد اتومبیل را در کنار درختی جوان و نهالی در کنار دستش، که تنها درختان این دشت بزرگ بودند، متوقف کرد و گفت میخواهم قصهی این درخت را برایت بگویم. این درخت را یکی دو سال پیش اینجا کاشتند. هر روز باید بیایند و آبش بدهند. کمکم شترها میآمد و سرشاخهها را میخوردند. آمدند دور این محوطه حصار کشیدند. بعد آمدند بوتههای قیچ و دِرمَنه را کندند و اطراف درخت را صاف کردند. تو فکر میکنی که این درخت اینجا دوام میآورد؟ در مقابل این سئوال جواب دادم نه، چون بومی اینجا نیست. گفت احسنت. این درخت مال اینجا نیست. نمیتواند توی هوای گرم و بیآبی اینجا طاقت بیاورد. باید کلی بنزین و گازوییل مصرف کنند، کسی وقت بگذارد بیاید به این درخت آب بدهد، برای اینکه سرپا نگهش دارند، برای اینکه بگویند کاری انجام دادهاند، میآیند دورش را حصار میکشند، قیچ و درمنهای که مال اینجاست و نیازی به آبیاری و نگهداریشان ندارد را میکنند، شتری که خانهاش اینجاست و غذایش همین قیچ و درمنههاست را با حصار دور میکنند تا بگویند کاری انجام دادهاند. این که حفاظت از طبیعت نیست. آنوقت تو فکر میکنی بشر میتواند محیط زیست را نجات بدهد؟ اینهمه جلسات و همایشها و برو و بیاها، آخرش میآیند طبیعت را بیشتر خراب میکنند. الان دارند از اینجا جاده عرضی میزنند به سبزوار. میدانی چقدر از همین طبیعت، از محیط زیست این پرندهها و جانوران با همین جاده تخریب میشود؟ مثل این است که انگشتهای دو دست آدم را به هم بچسبانند. دیگر آدم با یک بازوی دایرهای چه کار میتواند انجام بدهد؟ این جادهها هم همین کار را انجام میدهند. آقا محمد دلش از تخریب طبیعت پر بود.
کوههایی که در سمت شرق قد کشیده بودند کوههایی آتشفشانی بودند و از آقا محمد خواستم که معرفیشان کند. کوه اول که تک و جدا بود، هشتگاه بود و دومی به کوه مَشتی معروف بود. میگفت وقتی هفتاد سال پیش باصریهای فارس به آن منطقه آمدند و راهزنی میکردند روی نوک کوه مَشتی سنگری ساخته بودند که به سنگر مشتی معروف بود. کوه سوم نامش کِلیدر بود، مانند دری که با کلید باز میکنید و وارد میشوید. بین این کوه و کوه بعدی به اسم کوه اِنجیلو گردنهای وجود دارد که به آن گردنهی دیو میگویند. این اسمها آدم را برمیانگیزد که برود پیرترین فرد آبادیها را پیدا کند تا برایش قصهی این کوهها و گردنهها را بگویند. از پشت همین کوهها و قبل از رسیدن به اشترکوه به سمت راست و جادهی خاکی محو و ناپیدایی پیچیدیم و مسیر طولانی و ناهموار شروع شد. بعضی جاها باید از مسیر مسیل حرکت میکردیم وخیلی جاها رد قبلی اتومبیلها بر اثر باران شدید دیروز از بین رفته بود. گاهی هم آقا محمد شور انقلابیاش گل میکرد و میزد به ماسهها و با سرعت میراند، و بیش از هر زمان من را به این فکر میانداخت که ادمهایی مثل او در سالهای جنگ با تویوتا و نیسان چه بارهایی از مهمات را جابجا کردهاند یا زخمیها و اسرا را به عقب آوردهاند.
آقا محمد در تمام مسیر حرف زد. از هشت سالی که در شهر زندگی میکرد به عنوان سالهای بیماری حرف میزد. از اتفاقاتی در زندگیش تعریف کرد که از این رو به آنرویش کرده بود. از بیماری همسرش گفت. از اینکه دخترهایش زود ازدواج کردند ناراحت بود، مخصوصا دختر کوچکترش را خیلی دوست میداشت و میگفت اشتباه کردم که اینقدر زود شوهرش دادم. میگفت همسرم زن خیلی خوبیست. عاشق من است. هر چه که گفتهام هیچ مخالفتی نکرد، گفتم برویم شهر، گفت برویم شهر، گفتم برگردیم روستا، گفت برگردیم روستا. من هیچوقت ثروتی جمع نکردم. هر چه داشتم از دست دادم. شکایتی نکرد. من سر میزدم به صحرا، بزها را میبردم توی کوه، همانجا میماندم، فکر میکردم، با خودم فکر میکردم، میدانی فرشته خانم، من همیشه فکرم مشغول است.
در راه متوجه شدیم دبهی بیست لیتری آب که از طرود پشت وانت داشتیم برگشته و بیشتر آبش در مسیر خالی شده. آقا محمد گفت ای وای. حالا زنم مرا میکشد. بعد با خوشحالی از اینکه فکری به خاطرش رسیده گفت نه، جرات نمیکند چیزی بگوید چون دارم برایش مهمان میبرم. در طول راه، دو خیل کوچکتر متشکل از پنج شش سرپناه وجود داشت، و جایی در مسیر به گلهی بزها و گوسفندهایی رسیدیم که آقا محمد صاحب آنها را به من معرفی کرد. از فامیلهای نزدیکشان بود و دو فرزند میانسال نابینا داشت. در طرود هم که بودم دو سه نفر نابینا وجود داشتند و این مسئله که نابینایی مادرزادی شایع بود خیلی ناراحت کننده بود. علت آن باید ازدواجهای فامیلی باشد، چرا که طرودیها نهتنها از روستای خودشان، بلکه حتیالمکان از فامیل خودشان همسر میگیرند.
بالاخره به خیل رسیدیم. روی تپه، خانهها، جدا اما نزدیک به هم، ساخته شده بودند. جلوی خانهها تنور نان پزی سر از زمین برآورده بود و پشت خانهها با کمی فاصله اتاقکهای استوانهای شکل که بعدا فهمیدم دستشویی و حمامشان است. دو درخت میوه در یک حصار گرد محافظت شده بودند و آنطرف درخت دیگری بر سر چاه سایه انداخته بود. تعداد بسیار کمی آدم به چشم میخورد و آقا محمد در بین آنها خانمش را به من نشان داد، آن که ماسک به صورت زده بود.
زهرا خانم با گرمی به استقبالمان آمد وبا من روبوسی کرد. خیلی دلم میخواست ببینم که آقا محمد بعد از این دوری چند روزه بوسهای به صورتش میزند، اما آنها تنها با کلمات خوش و بش کردند. آقا محمد گفت خانم دیدی چه شد؟ بیست لیتری توی جاده برگشت و همهی آبش ریخت. زهرا خانم با اینکه از این خبر ناراحت شده بود نگذاشت چیزی در نگاهش یا کلامش دیده شود، گفت اشکالی ندارد، فدای سرتان. از همین لحظه بود که من جذب این زن شدم، زنی که محجوب و صبور بود و آرام و بیصدا مردش را مدیریت میکرد. در تمام یک شبانه روزی که در کنار زهرا خانم بودم تمام رفتارهای آن دو را زیر نظر داشتم و سالها فداکاری و گذشت را در این زن میدیدم، که حالا به صورت بیماری قلبی خود را نشان داده بود.
اهالی خیل، باقیماندهی جمعیت سی چهل نفری که هفتهی پیش به روستا برگشته بودند، همه مشغول به کار بودند. پسر بچهای پنج بز را با خود میبرد تا به گلهی اصلی برساند، زنی بر سر چاه ظرف میشست و چند بز در آبشخور کنار چاه آب میخوردند. گلهای که شاید متشکل از صد بز و گوسفند بود هم در حال خروج از محوطه و رفتن برای چرا بود. زهرا خانم صدایم زد تا بروم ناشتا بخورم، نان پخت خودشان به همراه آریشه و ماست به همراه چای. بعد از خوردن ناشتا زهرا خانم مسئولیتهای شوهر را به او یادآوری کرد و بعد ما به سرپناه دیگری رفتیم که ماهتاب خانم آنجا آریشه میپخت. ماهتاب خانم زن تنومند بسیار برونگرایی بود که با خوشحالی به استقبال من آمد و با هم روبوسی کردیم. ماهتاب خانم پشت دیگ نشست و در حال به هم زدن آریشه گفت گفت از هفت و نیم صبح پنیر را توی قابلمه روی اجاق کوبیده و آرد و روغن به آن اضافه کرده تا الان که یازده و نیم است. درست کردن آریشه کار بسیار پر زحمتیست و چهار ساعت کوبیدن و به هم زدن مادهی خمیرمانند روی اجاق واقعا صبر ایوب میخواهد. ماهتاب خانم پرسید آیا در جشنواره عشایری هفتهی پیش بودم؟ گفتم نه، خبر هم نداشتم. گفت من آنجا تُلُم میزدم و به عنوان عشایر دامدار نمونه انتخاب شدم و تقدیر نامه گرفتم. اینها را با کلی احساسات تعریف میکرد. زهرا خانم بعدا گفت ماهتاب خانم سه انگشت دست راستش را در کودکی و بر اثر سوختگی از دست داده. شخص دیگری هم در خیل بود که هر دو دستش در اجاق سوخته بود و فهمیدم که چرا از دست دادن با من طفره رفته بود. زهرا خانم گفت ماهتاب خیلی وقت است که بیوه شده و تنها مانده. گفت خیلی دخترها اینطور می شوند، زود به شوهر میدهندشان، آنهم چه شوهری؟ یک مرد معتاد بیکاره که زود میمیرد و زن حالا باید بیوهگی و نگاه مردم را هم تحمل کند. وقتی زهرا خانم حرف میزد من در سکوت گوش میکردم و فکر می کردم که دل زنان طرود چقدر درد دارد. آنها زیاد شکایت نمیکردند و اگر حرفی به زبانشان میرسید تنها جرقهای بود از آتشی که در درونشان میسوخت. عصر در خانه ی ماهتاب خانم، خانمها راضیاش کردند که آواز بخواند، خواند و چه پر سوز خواند.
| ||
باید بزها را به گلهی اصلی برساند. |
پختن آریشه کار پر زحمتیست، چهار ساعت بود که پای این دیگ داشت دود میخورد و هم میزد. |
بچهها دو هفتهی دیگر باید مدرسه را شروع کنند. |
مردها و زنها در کارهایی مانند بردن گله و دوشیدن شیر با هم همکاری میکنند. |
زهرا خانم و سایرین دارند ماهتاب را راضی میکنند که برایشان بخواند |
ماهتاب خانم، بخوان! |
مراسم عروسی و حنابندان دیشب توی ذهنم بود، و آن زنها و دخترها و سنتها و رفتارها. ازدواجهای سنین پایین که هنوز در روستا رواج دارد، چند همسری، و این زندگی مشکل و مشقتبار... اینبار که زهرا خانم در میان حرفهایش به بیماری قلبیاش اشاره کرد گفتم انشالله که زود بهبود پیدا میکند. آهسته، مانند اینکه یک راز ممنوع را بازگو میکند گفت ما زیاد عمر نمیکنیم. من لال شدم. چه میتوانستم بگویم؟ تنها به او گوش دادم که افراد خانواده و فامیلش را نام میبرد که در دههی چهل یا پنجاه زندگیشان از دنیا رفتند.
چیزی روی سینهام نشسته. زهرا خانم، مهربانیش، سادگیش، و غصهاش از ذهنم بیرون نمیروند. از روزی که بازگشتهام در فکر بودم، که ما داریم چه کار میکنیم، و چه کاری خوب است؟ آیا این سنت و اعتقاد و نحوهی زندگیایست که من قرار است مدافعش باشم؟ یا اینکه هدف غایی آن از درک من خارج است؟ و اگر این زندگی را از این آدمها بگیریم چه چیزی داریم که به آنها بدهیم؟ آیا چیزی داریم که بتواند جایگزین آن باشد؟ آنهایی که حرف از اسکان عشایر میزنند، چه چیزهایی در اختیار عشایر قرار میدهند؟ عشایر اسکان یافته، روستایی شده و کشاورز چه میگویند؟ کسی به حرف دل آنها گوش میدهد؟ یا اینکه تنها پشت تریبونها از موفقیت طرح اسکان پنج هزار نفر از عشایر فلان جا حرف میزنیم، بیآنکه بدانیم پیامدهای اجتماعی آن چه بوده؟ یا مثل ما که از تشکّلهای عشایری و تداوم زندگی سنتی آنها حرف میزنیم، آیا حرف دل همهی اقشار را شنیدهایم؟ نمیدانم چه بگویم. تنها میدانم که آقا محمد کار درستی کرده به بچههایش گفته بروند آنطور که خود میخواهند زندگی کنند، درس بخوانند، و اگر خواستند به روستا برنگردند.