روزگار خيلى آهسته و نرم نرم آرزوهاى ديرين مرا برآورده مى كند، خيلى آهسته و نرم نرم. شب يلداى سال نود و سه آرزوى ديرينه اى بود، از جمع شدن خانواده دور هم، اگرچه بزرگترها نبودند، اما ما بچه هاى روزهاى دور، دور هم جمع شديم، يكى مادر دو فرزند، يكى مادر يك، و به برادر تلفن زديم و برايش عكسها فرستاديم تا يلدا را با ما شريك باشد، بعد از سالها، بعد از سال ها...
ما، فرزندهاى خلف همان دو خانواده ايم، كه سالهاى انقلاب، جنگ، صلح، در هر يلدا، هر چهارشنبه سورى، هر نوروز، دور هم جمع مى شد، به بهانه ى سنت ديرينه، دور هم جمع...
ديشب آرزوى سيزده سال مهاجرت به واقعيت پيوست، ديشب چقدر جاى دايى پر بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر