سفر میکنیم تا عکس بیاندازیم؟ تا سفرنامه بنویسیم؟ پس خود سفر، حس سفر، اینها چه میشوند؟
نازنینم میگفت دوربین نمیخواهم، میخواهم همهی جزییات را با چشمهایم ثبت کنم. راست میگفت. هر بار دوربین بهتری همراهم بود، تنها یادگار سفر شد عکسهایش. درست است که عکسها را تماشا میکنم و یادم میآید که کجاها رفتم، کجاها دیدم، اما اینها جاهایی بود که در آنها چشمهایم دنبال ترکیب و سوژهی مناسب برای عکس میگشت، و چیز دیگری از آنها یادم نیست. اما یک جاهایی را بدون دوربین رفتم، یک جاهایی دستم نرفت دوربین را از جلدش بیرون بیاورم. یک جاهایی با همهی حس و روحشان جا گرفتهاند در قلبم که وقتی به خاطر میآورمشان، همان حس و روح به من مستولی میشود. و یک جاهایی، اشتباه کردم، دوربین را بیرون آوردم، و لحظهای بسیار ظریف و بیمانند را شکستم. به همین سادگی.
عکاسی هنوز بخش بزرگی از روحم را سیراب میکند. هنوز هم وقتی دوربین دست میگیرم و سعی میکنم تمرین دیگرگونه دیدن کنم، دخترک درونم شاد میشود. باید این را ادامه بدهم. دوربین را بردارم، بزنم به خیابانها و جادهها، بروم به شهرها و دشتها، برای عکاسی. اما دارم کمکم یاد میگیرم که عکسها لحظات خاص خودشان را دارند و نباید جای تصویرها را بگیرند.
یک موقعی با آدمهایی نشستهای که به تو، آدم غریبه، اعتماد کردهاند، با آنها بنشینی، بر سر سفرهشان باشی، در صحبتشان مشارکت کنی، با آنها برقصی. اما اگر آن دوربین را بیاوری، یکمرتبه تو میشوی تاجر و آنها میشوند اجناس. اگر چه شاید هیچوقت این عکسها را به فروش نرسانی، اما میخواهی عکسها را بگیری، تا به دیگران نشان بدهی، پزش را بدهی که فلان جا بودم و فلان جا. جاهایی بودم که شماها نبودهاید. وقتی دوربینت را بیرون آوردی، هیچ به صورت میزبانهایت نگاه کردی؟ هیچ دیدی که قدمی به عقب برداشتند؟ هیچ دیدی که آن شوق و صمیمیت توی چشمهایشان کمرنگ شد؟ من دیدم. تلخ بود. درس گرفتم که باید آن دوربین را توی کیفم میگذاشتم بماند. جایش اینجا نبود. اما یک چیزی این وسط شکست. شاید محبتی که بیدریغ به تو هدیه شده بود. شاید اعتمادی که قرار بود به مهمان بعدی هدیه شود.
از کی اینقدر خودخواه شدم؟
شاید علتش همینها باشد که ازتصور عینک گوگل هم میترسم. تا کجا میخواهیم روح دیگران را زخمی کنیم؟ خودخواهی ما تا کجا میرود؟ ما، بشر مجهز به فنآوری نوین...
باید سخت تمرین کنم تا این خودخواهی جایش را به درایت بدهد. باید به خودم سخت بگیرم، تا دستم بیاختیار نرود، آن دستگاه مکانیکی را بیرون بیاورد، تا مرا پشت خودش پنهان کند، تا آدمهایی که خودشان را با من شریک میشوند را به کالا تبدیل کند. این نگاه خودخواهانهام باید عوض شود. جای اغماض ندارد. باید عوض شود.
یک موقعی هست، با صدای ملایمش بیدار میشوی، میگوید عزیزم بیا میخواهم چیزی نشانت بدهم. پتوی نازکی روی دوشت میاندازد، دستت را میگیرد و میبرد بیرون از خانه. پرندهها، حشرات، محیط، دارند کمکم از خواب بیدار میشوند. میپرسی چرا اینموقع گرگ و میش بیدارم کردی؟ دستش را میاندازد دور شانهات و آهسته میگوید کمی صبر داشته باش. همانطور که تنگ در حلقهی بازویش قرار گرفتهای، کمکم اولین نوار از پوستهی خورشید جلوی چشمهایت ظاهر میشود. خورشید، با همهی سادگیاش، با همهی یکرنگیاش، مثل یک سکهی نورانی از پشت تپهها ظاهر میشود، ذره ذره بالا میآید و چشمهایت را سیراب میکند. همزمان لبهایی عاشق، برایت شرح میدهد که چه روزهایی اینجا به تماشای طلوع خورشید نشسته، و غروری در صدایش موج میزند از اینکه توانسته این گنجینه را با تو شریک شود. چشمهایت از تحسین و قلبت از افتخار پر میشود. دلت میخواهد این لحظه، این آغوش، این طلوع خورشید، همیشه همینطور بماند. نمیشود. نمیماند. زیباییاش به همین یک لحظه بودنش است. میخواهی همانطور که هست، همانطور که باید، ثبتش کنی، یا اینکه با دوربین عکاسی و صدای شاتر بشکنیاش؟