سر خیابان ما چند درخت هست که گلهای خیلی ریزی دارند و فضای اطراف را عطرآگین میکنند. شبها در هر وضعیتی که باشم، وقتی از زیر این درختها عبور میکنم بیاختیار نفس عمیقی میکشم و با آسودگی میایستم. بعد که چشمهایم را باز میکنم نگاه میکنم که آیا کس دیگری هم دارد از این عطر استفاده میکند یا نه. امروز اما موقع آمدن به خانه، از خیابان دیگری میآمدم وبوتههای یاس را دیدم که از بین نردههای حیاط یک ساختمان سر بیرون آوردهاند. آنجا هم خم شدم تا یاسها را بو کنم و لذت ببرم. عابری با موهای فرفری و نارنجی رنگ که از روبرو میآمد، با تعجب به من نگاه کرد. من هم نگاهش کردم و دلم میخواست به او بگویم کاش موهایم مثل موهای تو بود! مدتیست تصمیم گرفتهام موهایم را رنگ نزنم و دستههای بزرگ تارهای نقرهای رنگ به من شکل و شمایل یک آدم میانسال را میدهد. اینطور شاید به سن و سال واقعیام نزدیکتر باشم.
به وبلاگم که نگاه میکنم، میبینم خیلی از جنبههای زندگیام را از اینجا پنهان کردهام. شدهام یک آدم یک بعدی که انگار جز سفر کار دیگری ندارد که انجام بدهد یا چیزی ندارد بنویسد. از اتفاقات روزمرهام نمینویسم، از برنامهها و هدفهایم نمینویسم، و مهمتر از همه، از شکستهایم نمینویسم. طوری که خودم از این آدم چمدانکی خسته شدهام. فرای چمدانک غیر از سفر کردن، کنجکاوی و اهل خطر بودن، و زیر ذرهبین گرفتن مردم جنبههای دیگری هم دارد. فرای چمدانک با چیزهای کوچکی شاد میشود، و با چیزهای بیاهمیتی به عمق افسردگی فرو میرود. یک دنیا شکست و اشتباه را پشت سر گذاشته. آدم لجباز و یکدندهایست و زیر بار حرفی که دوست نداشته باشد نمیرود. اهل معاشرت نیست، و در اکثر اوقات آدم خسته کنندهایست. گاهی از این خستهکننده بودن عصبانی میشود، گاهی نسبت به آن بیخیال است. گاهی وطنپرست دوآتشهایست، و گاهی از شنیدن اخبار وطنش گریزان است، چون فکر میکند آدم نباید همیشه از یک سوراخ گزیده شود. فرای چمدانک هنوز دستبند تسبیح سبز رنگش را به دست دارد، اما دیگر جنبش سبزی نیست. از دروغها و سوء استفادهها دلزده است، اما دلش برای هر کوی و برزن شهرش، و هر روستایی که رفته و یا حتی فقط نام آن را شنیده پر میزند. بزرگترین آرزویش هنوز تحقق سفریست که از خرمشهر شروع شود و به چابهار ختم شود و هنوز دلش برای صدای گلهبانها در مه و بوی هیزم نیمسوخته در کوهستانهای شمال تنگ است. فرای چمدانک همیشه کولهباری از دلتنگی برای خاک پدربزرگش را به دوش میکشد.
به این باور رسیدم که هر کدوم از ما یه کمی از چمدانک تو رو در درون خودمون داریم..
پاسخحذفمن همون فرای چمدانک رو دوست دارم که کاری جز سفر و خطر کردن نداره.. مسائل روزمره چه اهمیتی داره؟ قسمت هیجان انگیز زندگیه که چمدانک رو خاص میکنه.. وقتی میگه سفر نباید فقط یه آرزو بمونه وقتی به هر چیزی نگاه کنجکاوانه داره من این چمدانک رو دوست دارم
پاسخحذففرا جان من فکر می کنم که چمدانک گوشه و کنار زندگی تو را نیز به ما نمایانده ست...فرای کوله به پشت همان فراییست که با به خرج دادن کمی لجبازی در یک سفر بدون آب راه طولانی را طی کرده ست یا وقتی عکس میگیرد از دید درونیش با ما حرف می زند...نوشتن از آن آقایی که با قاشق خرت وپرت های تزیینی درست می کرد که شاید در روز آدمهای زیادی از کنارش گذشته باشند و او را ندیده باشند...
پاسخحذفمن فکر می کنم فرای ما ورای آن فرای صرفا مسافریست که خود می بیند...