داستان از آنجا شروع شد که به طور ناگهانی متوجه شدم قطاری به مقصد سنفرنسیسکو وجود ندارد. در محل جشن نوروزی ایرانیان در دانشگاه سکرمنتو بودم و به دنبال راه خروج از شهر. پس به شرکت اتوبوسرانی شیر خاکستری تلفن زدم و با پیدا کردن برنامهی اتوبوسها تنها شانسم را در تعبیهی بلیط ساعت پنج و نیم بعد از ظهر دیدم و با مراجعهی آنلاین متوجه شدم خرید آنلاین بلیط شامل تخفیف ویژهایست و بلیطی به قیمت یازده دلار خریداری کردم. در مقایسه با بلیط سی دلاری قطار و قیمت بیست و نه دلاری اتوبوس بین این دو شهر، این قیمت استثنایی محسوب میشد. پس بلیط را خریدم و با کمی گم و پیدا شدن در مرکز گیج کنندهی شهر سکرمنتو به ایستگاه اتوبوس در منطقهای خالی از سکنه رسیدم. بیرون ساختمان تنها یک زن بیخانمان و معتاد روی زمین نشسته بود و دو مامور پلیس داشتند با مرد جوانی یکییدو میکردند. به داخل ساختمان رفتم و یکجورهایی احساس کردم اشتباها به مرز مکزیک رسیدهام! دیدن مردهای مکزیکی با کلاههای بزرگ و سفیدشان صحنهای بود که انتظار دیدن آن در شهر سکرمنتو را نداشتم! به باجه رفتم و بلیطم را دریافت کردم و البته از تماشای صف طولانی جلوی درب شمارهی چهار تعجب کردم. بطری آبی خریدم و منتظر ساعت حرکت نشستم. اتوبوس سر موقع سر رسید و با نگاهی به ظاهر آن متوجه شدم یازده دلار چندان هم خرید استثناییای نبوده! اتوبوس قدیمی مرا بیشتر به یاد وسایل حمل و نقل عمومی در بولیوی میانداخت! رانندهی اتوبوس، یک آقای چاق سفید پوست، برآمدگی بامزهای روی صورتش داشت که انگار یک هلوی بزرگ توی لپش پنهان کرده.وقتی بلیطها را میگرفت همزمان به یک شیفتهی اتومبیل شاسی متحرک و صدای جیغ ترمزش میخندید. به من گفت که شمارهی صندلی وجود ندارد و هر کس هر کجا بخواهد مینشیند. حالا علت صف طولانی را میفهمیدم. صد البته هر کسی به سرعت صندلی مورد علاقهی خود را پیدا کرده بود و با گذاردن وسایلش آنرا پر کرده بود. به انتهای اتوبوس رفتم و یک صندلی کنار پنجره پیدا کردم. شباهت این اتوبوس به اتوبوس قراضهای که در مسیر سنتا کروز تا سوکرهی بولیوی تجربه کرده بودم مرا به این فکر میانداخت که سفر با این اتوبوس نباید چندان راحت باشد. آقایی مکزیکی با پیراهن مردانهی آبی نفتی و یک زنجیر طلا بر گردن آمد و کنارم نشست. امروز حوصلهی معاشرت نداشتم پس هیچ نشانهای از دانستن زبان اسپانیولی از خودم بروز ندادم. در عوض تلفن را برداشتم و با پدرم به فارسی حرف زدم! آقای مکزیکی در نهایت سکوت سرش را پایین انداخت و به خواب رفت. آقای راننده با هلوی بزرگ در لپش آمد و از تعداد مسافرها سرشماری کرد. من هم لپتاپ را باز کردم و با اینکه اکثر اتوبوسهای گریهاوند به اینترنت بیسیم مجهزند، حدس میزدم این اتوبوس که از انبارهای عتیقه فروشی بیرون آمده نباید به تجهیزات مدرن مجهز باشد. پس نشستم به نوشتن در صفحهی یادداشت. یک خانم سیاهپوست آمد و در صندلی پشت سر ما نشست و بدون وقفه و با صدای نسبتا بلند با تلفنش شروع به صحبت کرد. همهی قصهی زندگیاش را پشت تلفن تعریف میکرد، با جزییات دقیق! گاهی هم صدایش از هیجان بالاتر میرفت طوری که آقای مکزیکی روی صندلی کناری من دائما از خواب بپرد! من هم به خودم میگفتم آخر چرا گوشپنبهها را روی میز تحریر، و هدفونهایم را در جیب کیف دستیام جا گذاشتهام!
تلفن آقای مکزیکی زنگ خورد. وقتی گوشیاش را بیرون آورد ساعت طلاییرنگ و دستبند و انگشتر بزرگ طلایش پیدا شدند. در صحبتهایش معلوم بود که مسیر و مقصدش را خوب نمیشناخت. نظرم را عوض کردم و خواستم تا با او گپی بزنم.
صحبت با آقای مکزیکی جالب بود. صحبتمان دربارهی خانم سیاهپوست پر حرف شروع شد و گفتیم احتمالا تا وقتی باطری تلفنش تمام نشده حرف خواهد زد. بعد سئوال از اینکه از کجا میآیی، به کجا میروی، اهل کجایی. آقای مکزیکی اسماعیل نام داشت! البته به لهجهی اسپانیولی ایسماعل. به او گفتم در کشور ما هم این نام خیلی استفاده میشود و نامی از انجیل است. گفت که نوهای هم دارد که اسمش را اسماعیل گذاشتهاند اما او راضی نبود، چون وقتی خیلی جوان بود کسی به او گفته بود نباید نامش را روی نوزادی از خانوادهی خودش بگذارد چون یکی از آن دو فرد خواهند مرد! بعد گفت که خواهرش نام فرزند خود را اسماعیل گذاشت و آن کودک بر اثر تصادف از این دنیا رفت! و حالا وقتی او از مکزیک به امریکا آمده دیده که پسرش اسم فرزند خود را اسماعیل گذاشته و خیلی ناراحت شده چون یاد حرف آن شخص افتاده و حالا نگران است که نوهاش یا خودش بمیرند. به او گفتم اتفاقی که برای خواهرزادهاش افتاد تنها یک حادثه بود و نباید به این حرفها اعتقاد داشته باشد.
اسماعیل آدم جالبی بود. آقایی میانسال و کوچک اندام با صورت آفتابسوخته و سبیلهای پر پشت خاکستری. چند سالیست به امریکا آمده و در لسآنجلس زندگی میکند. سالها برای شرکت حمل و نقل بین شهری کار میکرد و مدتی پیش دچار تصادف شد، حالا از دولت حقوق میگیرد و هر از چندگاهی اگر کاری با حقوق نقدی پیش بیاید کار میکند. بیشتر وقتمان را دربارهی مکزیک صحبت کردیم، از شرایط ناامن حاکم بر کشور. گفت در حال حاضر همهی استانهای مکزیک دچار مشکلات امنیتی هستند، اما چند سال پیش اینطور نبود. خود او در شهر تیخوانا در مرز مکزیک با امریکا (جادهای که به شهر سندیهگو در جنوب کالیفرنیا منتهی میشود) رستوران داشت و در قدیم میزبان مسافرها بود. اما تعداد آدمرباییها وقتلها آنقدر زیاد شد که او هم مثل بسیاری از اهالی مجبور به فرار و نجات جان خود شد. اسماعیل میگفت قاچاقچیان مواد مخدر در همهی کشور قدرت را در دست دارند و آنها هستند که اراده میکنند که مکانی خالی از سکنه باشد یا نه.
وقتی اسماعیل پیاده شد، من به این فکر میکردم که چطور سرنوشت آدمها اینطور عوض میشود که به کشور دیگری کوچ کنند، و بعضی از آنها مانند این آقای مکزیکی هرگز مجبور به یادگیری زبان بیگانه نشوند و با زبان مادری خود کارشان را راه بیندازند. خیلی از ایرانیها هم در لسآنجلس نیازی به یادگیری انگلیسی نمیبینند و تا وقتی در محدودهی آن شهر هستند کارشان بدون مشکل راه میافتد. یا چینیهای بسیاری هستند که در شهر سنفرنسیسکو زندگی و رفت و آمد میکنند و میدانند تا وقتی در محدودههای این شهر باشند، کسی هست که کمکشان کند.
با رسیدن به سنفرنسیسکو از اینکه از صدای مکالمهی تلفنی خانم سیاهپوست خلاص شدهام با خوشحالی از پلههای اتوبوس پایین آمدم و از راننده تشکر کردم. با رضایت از این تجربهی اتوبوس سواری در امریکا، مانند یک فاتح که به فتح جدیدی دست پیدا کرده، به طرف ایستگاه اتوبوس داخل شهری رفتم تا خودم را به خانه برسانم و زندگی روزمره را آغاز کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر