دُن آندرس، هشتاد و دو سال داشت. یک مرد کوچک اندام خیلی خوش مشرب و خندهرو که سعی میکرد همهی اطرافیانش را خوشحال کند. همسرش، رامونا، هشتاد سال داشت. ده فرزند و دهها نوهی آنها، اعضای خانوادهی بزرگی بودند که به این پدر و مادر افتخار میکردند و قدرشان را میدانستند. فرزندان و نوهها، برای دیدار پیششان میآمدند، و با دست پر بر میگشتند، یک کاسه سوپ یا نوشیدنی گرم از جوی دوسر با میوههای مناطق استوایی، یا تنها یک صلیب که پدربزرگ یا مادربزرگ برایشان میکشیدند و از عیسی مسیح برایشان طلب برکت و سلامت میکردند. احترامی که بین اعضای این خانوادهی پر جمعیت وجود داشت بسیار زیبا و عمیق بود. من چند هفته مهمان این خانهی پر برکت بودم.
چند روز آخر سفر که در اکوادر بودم، خواستم محبتهای دُن آندرس و همسرش را جبران کنم. برایشان غذا درست کردم، در رنگ کردن مغازهی قصابی و آپارتمانشان کمک کردم، و با اصرار بچهها، موهای دُن آندرس را رنگ زدم! دُن آندرس با خنده میگفت حالا جوان شده و باید برود دنبال یک زن جدید! همهی اعضای خانه به شوخیهایش میخندیدند.
دُن آندرس به طور ناگهانی بیمار شد، در بیمارستان بستری شد، زیر تیغ جراحی رفت، و دیگر به هوش نیامد. چهار روز بعد از شروع کُما، دُن آندرس دیگر نفس نکشید. رفت. به همین سرعت. خانواده از پس مخارج بیمارستان و کفن و دفن برنمیآمد. اهل فامیل دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند به یاد دُن آندرس مراسمی برگزار کنند، غذا و نوشیدنی بفروشند و مخارج را تهیه کنند. دُن چوکچوریو را یادتان هست؟ او مدیریت این برنامه را به عهده گرفت. آنها سه گروه موسیقی تدارک دیدند، چندین خوک سلاخی شده و جعبه جعبه آبجو خریدند و به همسایهها اعلام کردند که در روز شنبه مراسمی برای بزرگداشت دُن آندرس برگزار خواهند کرد. دخترها و پسرهای خانه همگی در تهیهی غذا کمک کردند. روز شنبه، در محل زمین فوتبال منطقه، غلغله بود. همهی همسایهها و اهالی منطقه که دُن آندرس و خانوادهاش را برای سالیان سال میشناختند به زمین بازی آمدند، نه فقط برای تماشای موسیقی و رقص، بلکه بخاطر همسایهی قدیمیشان که برای همه قابل احترام بود. همه آمدند، ساندویچ گوشت خوک و آبجو خریدند و در مراسمی شاد، از دُن آندرس و چهرهی خندانش یاد کردند. همه راضی بودند. احترام به جا آمد. مخارج تهیه شد. عکسی که از دُن آندرس در محل نصب شده بود، عکسی بود که من از او گرفته بودم. دلم میخواست آنجا میبودم.
با خوندن این پست لرزیدم. یعنی اولش به خاطر بغضی که توی گلوم چنگ میکشید و ناراحتیای که پیش اومد، بعدش به خاطر کاری که مردم دوستداشتنی اون منطقه برای دن آندرس و خانوادهش انجام دادن. بزرگداشتی که بسیار بسیار غبطهانگیز بود برام. برای همراهی خانوادهای که عزیزشون رو از دست داده، کمکی که از دستشون بر میومده رو دریغ نکردن.
پاسخحذفاینطور که تو نوشتی، من هم دلم خواست آنجا بودم...
پاسخحذف