۱۳۹۰ بهمن ۲۸, جمعه

از آن معدود روزها که سقف آسمان باز شده...

امروز یکی از آن روزهاییست که خیلی حس خوبی دارم. دور روز دیگر قرار است به یک سفر جاده‌ای در یکی از زیباترین جاده‌های امریکا، شاهراه یک بروم که از سن‌فرنسیسکو در امتداد اقیانوس به سمت جنوب می‌رود. همسفرم یک دوست قدیمی‌ست، یک آدم سرزنده و برونگرا که برای شاد بودن از زندگی سخت نمی‌گیرد. هنوز نمی‌دانیم تا کجا خواهیم رفت، می‌خواهیم این دو سه روز را از این دنیا بکنیم و زندگی روزمره را کنار بگذاریم.
لنز اصلیم که کار نمی‌کرد را داده‌ام برای تعمیر. یک مغازه‌ی کوچک در خیابان لارکین، که پر است از دوربین و لنزهای قدیمی. عین همان پاتوق چهارده سال پیشم در خیابان ناصرخسرو. اولین دوربینم، Canon AE1 را هم دارند و وسوسه شده‌ام دوباره بخرمش، نوستالژی‌ست دیگر، نوستالژی خاطرات خوب. حالا در این سفر باید لنز ارزانتر را همراه ببرم اما امیدوارم با داشتن سه‌پایه کیفیت بهتری پیدا کند. 
یک چیز دیگر هم امروز باعث ایجاد این حس خوب شد. امروز به یک فروشگاه پوشاک ورزشی رفتم، که البته کوله‌پشتی‌هایی که دو سال پیش می‌خواستم بخرم را حراج کرده بود و خیلی دلم را سوزاند. اما چون آدم لجبازی هستم با خودم گفتم همین کوله‌ی درب و داغان شده‌ام برایم کافی‌ست. معلوم نیست کی بخواهم به سفر بروم و تازه دویست دلار هم دویست دلار است. اگر کوله نداشتم، یا کوله‌ی قدیمی‌ام غیر قابل استفاده می‌بود باز یک حرفی. به جایش در فروشگاه قدم زدم و به هر کرم و یا اسپری ضد حشره که می‌رسیدم دستم دراز می‌شد تا یکی بردارم! آخر به خودم آمدم که سفر امریکای جنوبی تمام شده! حالا اگر سفر بعدی پیش آمد می‌آیم و خودم را مجهز می‌کنم! از کنار اینها هم گذشتم و پوشاک مختلف را تماشا کردم که کمی قیمتشان بخاطر پایان فصل پایین آورده شده بود. اما، پوشاک هم نخریدم، با اینکه آن کاپشنهای فلیس سیاهرنگ را خیلی دوست داشتم و می‌دانستم می‌توانم پنج شش سال از آنها کار بکشم! داشتم کم‌کم دست خالی از مغازه بیرون می‌آمدم که نگاهم به یک کیف افتاد. یک کیف اسپرت مربع شکل، که به نظرم خیلی اندازه‌ی خوبی داشت. جلو رفتم و براندازش کردم. جنس محکم و طراحی عالی آن همان‌چیزی بود که در همه‌ی سفرها حسرتش را می‌کشیدم. هشت جیب داشت که تنها یکی از آنها بیرون از کیف تعبیه شده بود و حتی آنهم تا حدی مخفی بود. به نام و نشانش که نگاه کردم دیدم که کیف مسافرت است! از کمپانی Keen. همه چیزش دقیقا همان بود که من همیشه به دنبالش می‌گشتم. تنها مشکل این بود که رنگش را دوست نداشتم. توی فروشگاه چرخیدم تا یکی از کارکنان را پیدا کردم و از او پرسیدم که آیا رنگهای دیگر از این مدل دارند یا نه. مرا به قسمتی برد که از چشمم دور مانده بود و سه رنگ دیگر از این کیف را داشتند. آنجا بود که عاشق همان مدل با رنگ فیروزه‌ای هاشور خورده شدم! اصلن انگار کیف از همانجا که آویزان بود داشت به من می‌گفت بیا مرا بردار! من مال توام! کیف را برداشتم، بندش را از بالای سرم رد کردم و روی شانه‌ام جا گرفت. همانجا مطمئن شدم که من و این کیف برای همدیگر ساخته شده‌ایم! همانجا، حس امنیت و حس راحتی حمل این کیف به سراغم آمد. همانجا دلم پر کشید برای یک ماجراجویی جدید و یک سفر تازه. نمی‌دانم چطور توصیف کنم، حس زیبایی را که بعد از ماهها به من برگشته بود، و حس امیدی که به روزهای آینده خواهم داشت. آدم اهل خریدی نیستم. از خرید کردن لذت نمی‌برم، اما خرید امروز شاید پر هیجان‌ترین خریدم بعد از مدتها بود. انگار یک قسمت گمشده از پازل تجهیزات سفرم پیدا شد. انگار حالا پازلم به کامل شدن نزدیک شده. انگار به این قطعه‌ی گمشده برای بالا کشاندن روحیه‌ام محتاج بودم. 
خوشحالم!

۳ نظر:

  1. از اون پست‌های ساده‌ای که شادی مسری داره. خوشحالیت شادم کرد فرا، مرسی‌.

    پاسخحذف
  2. لبخند و لایه ی اشک نازکی که تو چشمام جمع شده هدیه ی این پست به من بود و البته یک یغض بزرگ در گلو...

    پاسخحذف
  3. سلام خیلی وقته اینجا سر نزدم مثل همیشه زیبا عالی و الهام بخش...

    پاسخحذف