۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

اگرچه هنگام شنیدن خبر از تلفن، از آبادانی و امنیت و گرما دور بودم...

دریافت جوایز متعدد آقای فرهادی مایه‌ی افتخار و دلگرمی همه‌ی ایرانی‌هاست. این روز خوب را به همه‌ تبریک می‌گویم.



بعضی وقایع به طرز حیرت آوری به همدیگر گره می‌خورند...

۱۳۹۰ اسفند ۲, سه‌شنبه

Highway 1

این سفر سه روزه در کناره‌ی اقیانوس آرام در ایالت کالیفرنیا، بهترین فرصت بود که به آرامش فکری برسم. با دوست عزیزی از شرق سن‌فرنسیسکو حرکت کردیم اما دورترین مقصد را انتخاب نکردیم. در طول دو روز نم‌نمک به سمت جنوب راندیم و در مانه‌ریMonterey و روز بعد در مورو بِی Morro Bay شب را به صبح رساندیم. از زیبایی جادویی کارمل Carmel  که بی‌نهایت به شهرهای کوچک آرژانتینی شباهت داشت، و از رانندگی در جاده‌ی هفده مایل Seventeen Mile Drive لذت بردیم و در مسیر بیگ سور Big Sur از زیبایی جاده و صخره‌ها و اقیانوس مست شدیم. در طول این سه روز مناظر خواب‌گونه را با چشم ثبت کردیم، با هر نفس هوای تازه را فرو بردیم و از جان تازه شدیم.
مسافرهای بسیاری دیدیم. مسافرهایی که با اتومبیلهای کاروان یا فولکسهای قدیمی اتوبوسی سفر می‌کردند، کسانی که با موتور سیکلت و در دسته‌های چهار پنج نفره سفر می‌کردند، کسانی که با دوچرخه سفر می‌کردند، و حتی مردی که با یک کوله پشتی، پای پیاده حرکت می‌کرد. احساس عالی‌ای بود، بودن در کنار همه‌ی این دیوانه‌های سفر. هر چند کیلومتر، اتومبیل را متوقف می‌کردیم و در کنار دیگر مسافرها از مناظر عکس می‌انداختیم، ساندویچی درست می‌کردیم و یا به سنجابهای بانمک صحرایی غذا می‌دادیم. هر لحظه که از کنار یک منظره‌ی نفس‌گیر می‌گذشتیم، تکرار می‌کردیم که چه سفر خوبی‌ست که آمده‌ایم.
امروز که از این سفر برگشته‌ام احساس آرامش عمیقی دارم. مطمئنم که تدوین و تنظیم عکسها مدتی وقت خواهند برد، اما برای حالا تنها می‌خواهم این آرامش را برای مدتی طولانی‌تر نگه‌دارم. 
در طول این سفر فرصت داشتم به آدمی که در این سالها بوده‌ام فکر کنم، و به اهدافی که به آنها رسیده‌ام، و برای خودم هدفهای جدیدی تنظیم کنم، و با اطمینان برای رسیدن به این هدفهای جدید برنامه ریزی کنم. می‌دانم که روزهای پر فراز و نشیبی پیش رو دارم اما آن امید، اطمینان، و انرژی که باید داشته باشم را تماما دارم. 

سفر نمی‌باید که تنها یک آرزو باقی بماند. باید به جاده زد...

۱۳۹۰ بهمن ۲۸, جمعه

از آن معدود روزها که سقف آسمان باز شده...

امروز یکی از آن روزهاییست که خیلی حس خوبی دارم. دور روز دیگر قرار است به یک سفر جاده‌ای در یکی از زیباترین جاده‌های امریکا، شاهراه یک بروم که از سن‌فرنسیسکو در امتداد اقیانوس به سمت جنوب می‌رود. همسفرم یک دوست قدیمی‌ست، یک آدم سرزنده و برونگرا که برای شاد بودن از زندگی سخت نمی‌گیرد. هنوز نمی‌دانیم تا کجا خواهیم رفت، می‌خواهیم این دو سه روز را از این دنیا بکنیم و زندگی روزمره را کنار بگذاریم.
لنز اصلیم که کار نمی‌کرد را داده‌ام برای تعمیر. یک مغازه‌ی کوچک در خیابان لارکین، که پر است از دوربین و لنزهای قدیمی. عین همان پاتوق چهارده سال پیشم در خیابان ناصرخسرو. اولین دوربینم، Canon AE1 را هم دارند و وسوسه شده‌ام دوباره بخرمش، نوستالژی‌ست دیگر، نوستالژی خاطرات خوب. حالا در این سفر باید لنز ارزانتر را همراه ببرم اما امیدوارم با داشتن سه‌پایه کیفیت بهتری پیدا کند. 
یک چیز دیگر هم امروز باعث ایجاد این حس خوب شد. امروز به یک فروشگاه پوشاک ورزشی رفتم، که البته کوله‌پشتی‌هایی که دو سال پیش می‌خواستم بخرم را حراج کرده بود و خیلی دلم را سوزاند. اما چون آدم لجبازی هستم با خودم گفتم همین کوله‌ی درب و داغان شده‌ام برایم کافی‌ست. معلوم نیست کی بخواهم به سفر بروم و تازه دویست دلار هم دویست دلار است. اگر کوله نداشتم، یا کوله‌ی قدیمی‌ام غیر قابل استفاده می‌بود باز یک حرفی. به جایش در فروشگاه قدم زدم و به هر کرم و یا اسپری ضد حشره که می‌رسیدم دستم دراز می‌شد تا یکی بردارم! آخر به خودم آمدم که سفر امریکای جنوبی تمام شده! حالا اگر سفر بعدی پیش آمد می‌آیم و خودم را مجهز می‌کنم! از کنار اینها هم گذشتم و پوشاک مختلف را تماشا کردم که کمی قیمتشان بخاطر پایان فصل پایین آورده شده بود. اما، پوشاک هم نخریدم، با اینکه آن کاپشنهای فلیس سیاهرنگ را خیلی دوست داشتم و می‌دانستم می‌توانم پنج شش سال از آنها کار بکشم! داشتم کم‌کم دست خالی از مغازه بیرون می‌آمدم که نگاهم به یک کیف افتاد. یک کیف اسپرت مربع شکل، که به نظرم خیلی اندازه‌ی خوبی داشت. جلو رفتم و براندازش کردم. جنس محکم و طراحی عالی آن همان‌چیزی بود که در همه‌ی سفرها حسرتش را می‌کشیدم. هشت جیب داشت که تنها یکی از آنها بیرون از کیف تعبیه شده بود و حتی آنهم تا حدی مخفی بود. به نام و نشانش که نگاه کردم دیدم که کیف مسافرت است! از کمپانی Keen. همه چیزش دقیقا همان بود که من همیشه به دنبالش می‌گشتم. تنها مشکل این بود که رنگش را دوست نداشتم. توی فروشگاه چرخیدم تا یکی از کارکنان را پیدا کردم و از او پرسیدم که آیا رنگهای دیگر از این مدل دارند یا نه. مرا به قسمتی برد که از چشمم دور مانده بود و سه رنگ دیگر از این کیف را داشتند. آنجا بود که عاشق همان مدل با رنگ فیروزه‌ای هاشور خورده شدم! اصلن انگار کیف از همانجا که آویزان بود داشت به من می‌گفت بیا مرا بردار! من مال توام! کیف را برداشتم، بندش را از بالای سرم رد کردم و روی شانه‌ام جا گرفت. همانجا مطمئن شدم که من و این کیف برای همدیگر ساخته شده‌ایم! همانجا، حس امنیت و حس راحتی حمل این کیف به سراغم آمد. همانجا دلم پر کشید برای یک ماجراجویی جدید و یک سفر تازه. نمی‌دانم چطور توصیف کنم، حس زیبایی را که بعد از ماهها به من برگشته بود، و حس امیدی که به روزهای آینده خواهم داشت. آدم اهل خریدی نیستم. از خرید کردن لذت نمی‌برم، اما خرید امروز شاید پر هیجان‌ترین خریدم بعد از مدتها بود. انگار یک قسمت گمشده از پازل تجهیزات سفرم پیدا شد. انگار حالا پازلم به کامل شدن نزدیک شده. انگار به این قطعه‌ی گمشده برای بالا کشاندن روحیه‌ام محتاج بودم. 
خوشحالم!

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

سال نوی چینی در سن فرنسیسکو

شنبه‌ای که گذشت کار نمی‌کردم. دوربین را برداشتم و رفتم به کتابخانه‌ی مرکزی. از آنجا سری به شهر ژاپن زدم و چند تایی عکس انداختم. طراوت هوا بعد از باران و نور شفاف و طلایی خورشید باعث شد از قدم زدن و عکاسی لذت فراوان ببرم. در راه بازگشت به خانه بودم که دو خانم میانسال با شور و هیجان آمدند در ایستگاه اتوبوس و از اینکه اتوبوس به زودی می‌آمد ابراز خوشحالی کردند.  یکی از خانمها گفت داریم می‌رویم مراسم سال نوی چینی را ببینیم. من که فکر می‌کردم مراسم هفته‌ی گذشته بود و فرصتش را از دست داده‌ام با تعجب پرسیدم امشب؟ یک علت دیگر تعجبم این بود که در شیکاگو مراسم همیشه در روز برگزار می‌شد و تا بعد از ظهر تمام می‌شد. خانمها نشانی مراسم را به من گفتند و منهم که دوربین به همراه داشتم فرصت را غنیمت شمردم. البته اول به کتابخانه برگشتم تا کتابهای امانتی را پس بدهم و بارم سبک‌تر باشد. بعد سوار قطار شدم و از ایستگاه زیر زمینی که بیرون آمدم خودم را بین جمعیت دیدم. مراسم رژه تازه شروع شده بود و من با قد کوتاهم شانس زیادی نداشتم. جایم را عوض کردم و بر حسب اتفاق به جلوترین ردیف رسیدم و روی جدول خیابان نشستم. مراسم رنگارنگ و پر سر و صدایی بود. همه قشر آدمی برای تماشا آمده بود و در این بین چینی‌ها با شور و حال و تعصب بیشتری مراسم را دنبال می‌کردند. امسال سال اژدهاست و تا آنجا که می‌دانم اژدها نشانه‌ی ثروت و برکت است و در فرهنگ چینی اهمیت بسیاری دارد. به همین دلیل مراسم امسال بسیار خاص بود و اژدهاهای بسیاری در رژه حضور داشتند. شاید رقص اژدها را دیده باشید. عده‌ای داوطلب می‌شوند تا قسمتی از بدن اژدها را روی چوبدست حمل کنند و به آن حرکات نمایشی بدهند. اگر آدمهای محرک را ندیده بگیرید و محو تماشای اژدها بشوید از حرکات آن که بسیار طبیعی می‌نماید شگفت زده می‌شوید. یک نکته‌ی دیگر که متوجه شدم این بود که چینی‌ها به هر ترتیب سعی می‌کردند جلو بیایند و به بدن پارچه‌ای اژدها در حال رقص دست بکشند تا در سال جدید زندگیشان با خیر و برکت باشد. جمعیت مهاجرین چینی در شهر سن‌فرنسیسکو بیش از دیگر شهرهای امریکاست و به همین دلیل مراسم با آب و تاب خاصی برگزار می‌شد. اژدهای نهایی که در پایان رژه می‌رقصید یک اژدهای نارنجی رنگ و پر از چراغ بود که توسط یکصد نفر حمل می‌شد و البته عده‌ی دیگری از این گروه بودند که جایشان را با اینها عوض می‌کردند چون حمل اینهمه مفتول فلزی و پارچه و چراغ و البته انجام حرکات نمایشی کار طاقت‌فرسایی بود!
از این مراسم عکاسی کردم که البته در تاریکی هوا عکاسی از موضوعات متحرک کار بسیار مشکلی‌ست. مجبور شدم از فلاش مستقیم استفده کنم اما از نتیجه‌ی این آلبوم کوچک و رنگارنگ راضی هستم.
توصیه: عکسها در ابعاد بزرگ از کیفیت بهتری برخوردار هستند. برای دیدن عکسها در ابعاد بزرگتر روی آنها کلیک کنید یا آنها را مستقیما از آلبوم تماشا کنید. 
از تماشاچی‌ها که جای خوبی پیدا کرده بود!

این آقای سفید و کمی چاق نماد ثروت در فرهنگ چینی می‌باشند


یکی از اژدهایون در حالت نشسته

جناب اژدها بیدار می‌شوند

جناب اژدها حرکت می‌کنند و حسابی دور خودشان می‌چرخند

جناب اژدها دنبال توپ آتشینشان می‌گردند

جناب اژدها به دنبال توپ آتشین

از گروههای حرکات موزون


شخصا این عکس را بیشتر از بقیه دوست دارم

شیرها بعد از اژدهاها پرطرفدارترین شخصیتهای حاضر در مراسم هستند. دو نفر مسئول حمل و حرکت دادن این عروسکهای بزرگ در قسمت سر و پا هستند که از رقص و پرش تا شیطنت و پلک زدن را به این عروسکها القا می‌کنند و دلتان می‌خواهد به این موجودات ملوس دست بکشید.

اژدهای اصلی که در هنگام ورود جلوی پایش ترقه‌های بسیاری آتش می‌زدند تا حالت فواره‌ی آتش از دهانش را برای تماشاچی تداعی کنند

عکس نیم‌رخ از جناب اژدهای سال اژدها

۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

موسیقی

Batalti Eli
Zaman Band
Palestine 

خانواده

دُن آندرس، هشتاد و دو سال داشت. یک مرد کوچک اندام خیلی خوش مشرب و خنده‌رو که سعی می‌کرد همه‌ی اطرافیانش را خوشحال کند. همسرش، رامونا، هشتاد سال داشت. ده فرزند و دهها نوه‌ی آنها، اعضای خانواده‌ی بزرگی بودند که به این پدر و مادر افتخار می‌کردند و قدرشان را می‌دانستند. فرزندان و نوه‌ها، برای دیدار پیششان می‌آمدند، و با دست پر بر می‌گشتند، یک کاسه سوپ یا نوشیدنی گرم از جوی دوسر با میوه‌های مناطق استوایی، یا تنها یک صلیب که پدربزرگ یا مادربزرگ برایشان می‌کشیدند و از عیسی مسیح برایشان طلب برکت و سلامت می‌کردند. احترامی که بین اعضای این خانواده‌ی پر جمعیت وجود داشت بسیار زیبا و عمیق بود. من چند هفته مهمان این خانه‌ی پر برکت بودم.
چند روز آخر سفر که در اکوادر بودم، خواستم محبتهای دُن آندرس و همسرش را جبران کنم. برایشان غذا درست کردم، در رنگ کردن مغازه‌ی قصابی و آپارتمانشان کمک کردم، و با اصرار بچه‌ها، موهای دُن آندرس را رنگ زدم! دُن آندرس با خنده می‌گفت حالا جوان شده و باید برود دنبال یک زن جدید! همه‌ی اعضای خانه به شوخی‌هایش می‌خندیدند. 
دُن آندرس به طور ناگهانی بیمار شد، در بیمارستان بستری شد، زیر تیغ جراحی رفت، و دیگر به هوش نیامد. چهار روز بعد از شروع کُما، دُن آندرس دیگر نفس نکشید. رفت. به همین سرعت. خانواده از پس مخارج بیمارستان و کفن و دفن برنمی‌آمد. اهل فامیل دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند به یاد دُن آندرس مراسمی برگزار کنند، غذا و نوشیدنی بفروشند و مخارج را تهیه کنند. دُن چوکچوریو را یادتان هست؟ او مدیریت این برنامه را به عهده گرفت. آنها سه گروه موسیقی تدارک دیدند، چندین خوک سلاخی شده و جعبه جعبه آبجو خریدند و به همسایه‌ها اعلام کردند که در روز شنبه مراسمی برای بزرگداشت دُن آندرس برگزار خواهند کرد. دخترها و پسرهای خانه همگی در تهیه‌ی غذا کمک کردند. روز شنبه، در محل زمین فوتبال منطقه، غلغله بود. همه‌ی همسایه‌ها و اهالی منطقه که دُن آندرس و خانواده‌اش را برای سالیان سال می‌شناختند به زمین بازی آمدند، نه فقط برای تماشای موسیقی و رقص، بلکه بخاطر همسایه‌ی قدیمی‌شان که برای همه قابل احترام بود. همه آمدند، ساندویچ گوشت خوک و آبجو خریدند و در مراسمی شاد، از دُن آندرس و چهره‌ی خندانش یاد کردند. همه راضی بودند. احترام به جا آمد. مخارج تهیه شد. عکسی که از دُن آندرس در محل نصب شده بود، عکسی بود که من از او گرفته بودم. دلم می‌خواست آنجا می‌بودم.