ساعت چهار صبح، دهکدهی ساکت و آرام کابو د لا ولا Cabo de la vela که در آن تنها صدای پارس کردن سگها به گوش میرسید، تبدیل به یک بزرگراه پر سر و صدا میشد. ساعت چهار صبح زمانیست که وانتها به سمت اوریبیا حرکت میکنند و محلیها میتوانند به شهر بروند تا صنایع دستی یا مرغ و خروسشان را به فروش برسانند و مایحتاجشان را خریداری کنند. بعد از این سر و صدای وانتها که احتمالا سه چهار بار دور دهکده میچرخند تا کسی جا نماند، دوباره سکوت برقرار میشود و خواب بر اهالی ننویی غلبه میکند.
صبح تصمیم گرفتیم حرکتی کنیم و به دیدن ساحلهای معروف منطقه برویم. یک وانت که یک تکه مقوا با کلمه تاکسی روی شیشهاش گذاشته بود گفت ما را به ازاء پنجهزار پزو به ساحل میبرد. عدهای دیگر هم به ما پیوستند و قیمت را با سه هزار پزو تمام کردیم. پشت وانت به سرعت پر شد و من و لوکاس جلو نشستیم. باور کردنی نبود که این اتومبیل هنوز هم حرکت میکرد. جلو داشبرد کلا وجود خارجی نداشت، در محل دنده یک میل گرد قرار داده شده بود که با یک تکه شلنگ پوشانده شده بود، لابد برای احتراز از داغ بودن دنده. سیمهای متعددی جلوی دست راننده بود که با اتصالشان کارهای مختلف انجام میداد و بیشتر شبیه به شعبدهبازی بود!!
بالاخره به ساحل رسیدیم. Ojo de Agua (اوخو د آئوا) و یا چشم آب ساحل بسیار زیباییست که با یکساعت و نیم پیاده روی و یا بیست دقیقه وانت سواری میتوان به آن رسید. ساحل خلوت است و میشود تک و توک توریستهایی را دید که با خیال راحت مایوهایشان را هم در ساحل میاندازند.
رنگ نارنجی شن گرمای خاصی به منطقه میدهد. با بالا رفتن از صخرههای محیط، میشود دید بهتری به منطقه داشت
برای بازگشت با همان راننده قرار گذاشته بودیم و در عین حیرتمان، سر موقع سر قرار حاضر بود. نتیجه گرفتیم که مردم این منطقه واقعا با بقیهی کلمبیاییها فرق دارند.
شب محل اقامتمان را به جای تمیزتری عوض کردیم که هنوز همان سیستم را برای دستشویی داشت. اما میتوانستیم با خریدن دبههای هجده لیتری آب شیرین حمام کنیم. ننوهایمان اینبار نه در کلبه بلکه در زیر سقفی بدون دیوار و در چند قدمی آب برپا شد. بازهم ساعت یازده بدون تعارف و تکلف و بدون اعتنا به خواهش ما مسافرها، موتور برق خاموش شد و ما راهی ننوهایمان شدیم. نور مهتاب تا زمانی که چشمهایمان بخاطر دارند روی سطح آب دریا میدرخشید.
صبح وقتی برای سفارش صبحانه به رستوران مراجعه کردیم جواب شنیدیم که وقت صبحانه گذشته و الان وقت ناهار است. ساعت هنوز یازده هم نبود! به فروشگاه کوچکی در همسایگی رفتیم و کمی خوراکی خریدیم. تمتم روز را توی ننوهایمان به تنبلی گذراندیم. شب به محل رقص دهکده رفتیم. این خصوصیت همهجای امریکای مرکزی و شمال امریکای جنوبی است که حتی اگر نان شب نداشته باشند، بلندگوهایشان از قد من هم بلند تر است و اگر آدم نزدیکشان راه برود به خوبی لرزش زمین را زیر پاهایش حس میکند. از طرف گروه دیگر توریستها با بیاعتنایی مواج شدیم. به آنها اهمیت ندادیم. با آهنگی رقصیدیم و بعد برای رفع خستگی به ننو برگشتیم!!
روز بعد همت کردیم و صبح زود بیدار شدیم. تا حرکت کنیم و سئوال کنیم که صبحانه چه دارند، ساعت نه شده بود، و بازهم با جواب روز قبل مواجه شدیم که برای صبحانه دیر شده!!
در این روز راهی Playa pilón de azúcar پلایا پیلون د آسوکار و یا ساحل کله قند شدیم! یکساعت پیاده روی به خودی خود چیز مهمی نیست اما در آفتاب شدید و گرمای کلافه کنندهی سواحل کاراییب مثل کوه کندن میماند!
این ساحل که خلوتتر از ساحل قبل بود، حیات وحش بزرگتری داشت و در هر چند قدم خرچنگی از داخل لانهاش به بیرون سر میکشید.
پس از فتح هر دو ساحل، به دنبال وسیلهی ایاب و ذهاب به دهکدهی واقع در انتهای شبه جزیره گشتیم اما ظاهرا غیر ممکن بود. هیچ وانتیحاضر نمیشد ما را تا پورتو بولیوار برساند و در آنجا قایقهایی با قیمتهای گزاف انتظارمان را میکشیدند، در حالی که گفته بودند با کمتر از چهار نفر مسافر حرکت نخواهند کرد.تصمیم گرفتیم به ریوآچا برگردیم و از آنجا از همدیگر جدا بشویم. در راه بازگشت، شب یکشنبه، که دهکده کاملا ساکت و خلوت بود، یک سگ سیاهرنگ بدون دلیل و یا تهدید به من حمله کرد و ساق پای راستم را گرفت. واقعا شانس آوردم که آنشب بر حسب اتفاق شلوار به پا داشتم والا در آن بیابان بدون خدمات پزشکی معلوم نبود چه به سرم میآمد. جای دندانهای سگ روی پایم کبود شد و من برای اولین بار از سگها ترسیدم.
صبح تصمیم گرفتیم حرکتی کنیم و به دیدن ساحلهای معروف منطقه برویم. یک وانت که یک تکه مقوا با کلمه تاکسی روی شیشهاش گذاشته بود گفت ما را به ازاء پنجهزار پزو به ساحل میبرد. عدهای دیگر هم به ما پیوستند و قیمت را با سه هزار پزو تمام کردیم. پشت وانت به سرعت پر شد و من و لوکاس جلو نشستیم. باور کردنی نبود که این اتومبیل هنوز هم حرکت میکرد. جلو داشبرد کلا وجود خارجی نداشت، در محل دنده یک میل گرد قرار داده شده بود که با یک تکه شلنگ پوشانده شده بود، لابد برای احتراز از داغ بودن دنده. سیمهای متعددی جلوی دست راننده بود که با اتصالشان کارهای مختلف انجام میداد و بیشتر شبیه به شعبدهبازی بود!!
بالاخره به ساحل رسیدیم. Ojo de Agua (اوخو د آئوا) و یا چشم آب ساحل بسیار زیباییست که با یکساعت و نیم پیاده روی و یا بیست دقیقه وانت سواری میتوان به آن رسید. ساحل خلوت است و میشود تک و توک توریستهایی را دید که با خیال راحت مایوهایشان را هم در ساحل میاندازند.
حتی پروانههای تولید انرژی از باد هم از اینجا قابل رویت هستند
برای بازگشت با همان راننده قرار گذاشته بودیم و در عین حیرتمان، سر موقع سر قرار حاضر بود. نتیجه گرفتیم که مردم این منطقه واقعا با بقیهی کلمبیاییها فرق دارند.
شب محل اقامتمان را به جای تمیزتری عوض کردیم که هنوز همان سیستم را برای دستشویی داشت. اما میتوانستیم با خریدن دبههای هجده لیتری آب شیرین حمام کنیم. ننوهایمان اینبار نه در کلبه بلکه در زیر سقفی بدون دیوار و در چند قدمی آب برپا شد. بازهم ساعت یازده بدون تعارف و تکلف و بدون اعتنا به خواهش ما مسافرها، موتور برق خاموش شد و ما راهی ننوهایمان شدیم. نور مهتاب تا زمانی که چشمهایمان بخاطر دارند روی سطح آب دریا میدرخشید.
صبح وقتی برای سفارش صبحانه به رستوران مراجعه کردیم جواب شنیدیم که وقت صبحانه گذشته و الان وقت ناهار است. ساعت هنوز یازده هم نبود! به فروشگاه کوچکی در همسایگی رفتیم و کمی خوراکی خریدیم. تمتم روز را توی ننوهایمان به تنبلی گذراندیم. شب به محل رقص دهکده رفتیم. این خصوصیت همهجای امریکای مرکزی و شمال امریکای جنوبی است که حتی اگر نان شب نداشته باشند، بلندگوهایشان از قد من هم بلند تر است و اگر آدم نزدیکشان راه برود به خوبی لرزش زمین را زیر پاهایش حس میکند. از طرف گروه دیگر توریستها با بیاعتنایی مواج شدیم. به آنها اهمیت ندادیم. با آهنگی رقصیدیم و بعد برای رفع خستگی به ننو برگشتیم!!
روز بعد همت کردیم و صبح زود بیدار شدیم. تا حرکت کنیم و سئوال کنیم که صبحانه چه دارند، ساعت نه شده بود، و بازهم با جواب روز قبل مواجه شدیم که برای صبحانه دیر شده!!
در این روز راهی Playa pilón de azúcar پلایا پیلون د آسوکار و یا ساحل کله قند شدیم! یکساعت پیاده روی به خودی خود چیز مهمی نیست اما در آفتاب شدید و گرمای کلافه کنندهی سواحل کاراییب مثل کوه کندن میماند!
این ساحل که خلوتتر از ساحل قبل بود، حیات وحش بزرگتری داشت و در هر چند قدم خرچنگی از داخل لانهاش به بیرون سر میکشید.
پس از فتح هر دو ساحل، به دنبال وسیلهی ایاب و ذهاب به دهکدهی واقع در انتهای شبه جزیره گشتیم اما ظاهرا غیر ممکن بود. هیچ وانتیحاضر نمیشد ما را تا پورتو بولیوار برساند و در آنجا قایقهایی با قیمتهای گزاف انتظارمان را میکشیدند، در حالی که گفته بودند با کمتر از چهار نفر مسافر حرکت نخواهند کرد.تصمیم گرفتیم به ریوآچا برگردیم و از آنجا از همدیگر جدا بشویم. در راه بازگشت، شب یکشنبه، که دهکده کاملا ساکت و خلوت بود، یک سگ سیاهرنگ بدون دلیل و یا تهدید به من حمله کرد و ساق پای راستم را گرفت. واقعا شانس آوردم که آنشب بر حسب اتفاق شلوار به پا داشتم والا در آن بیابان بدون خدمات پزشکی معلوم نبود چه به سرم میآمد. جای دندانهای سگ روی پایم کبود شد و من برای اولین بار از سگها ترسیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر