میگویند عنصر وجودیام باد است، طالعبینها نمیگویند، آدمهایی که مرا میشناسند میگویند. نمیدانم این خاصیت است یا ضعف، که نمیتوانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر میکنم و از رقص قاصدک در باد مینویسم.
۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه
۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه
این هم تجربهای بود!!
لطفا کسانی که چشمشان به هر مطلبی که فاحشه را تداعی میکند حساس است این مطلب را نخوانند. میترسم چشمشان آسیب ببیند.
کارتاخنا د ایندیاس پایتخت زیباییهای امریکای جنوبیست. جزو اولین شهرهاییست که توسط اسپانیاییها بنا شده و جزو معدود شهرهاییست که بناهای تاریخیاش به همان شکل حفظ شده. ساختمانهای زیبا و رنگارنگ، توسط دیوار محافظی که چهارصد سال پیش ساخته شده محاصره شده و آدم توی خیابانهایش که قدم میزند حس میکند که توی تاریخ قدم گذاشته
همین ابتدا بگویم که قدم زدن در کنار منزل جناب گابریل گارسیا مارکز تنها یک قدم زدن عادی بود و با تکیه زدن به دیوار باغ آنجناب هم هیچ حالت عرفانیای به من دست نداد
در اولین روزی که به گردش در منطقهی قدیمی شهر رفتم، با تماشای گلهای آویزان از ایوانهای کوچک با نردههای چوبی به وجد آمدم و احساس کردم دلم میخواهد مثل دختربچهای توی این خیابانهای زیبا برقصم
به دیدن موزهی تاریخ رفتم و اگرچه محتویات موزه راضی کننده نبود، و خیلی کم و گنگ به نظر میرسید، از عکاسی در کنار دیوارهای نمور با رنگهای پوسیده لذت فراوان بردم
با خروجم از موزه، آقای سیاهپوست کم و بیش مسنی به سراغم آمد و اصرار کرد که راهنمای توریست است و از دولت حقوق ماهیانه میگیرد ( یعنی برای انعام کار نمیکند) و اصرار داشت شهر قدیم را به من نشان بدهد. مشکلی در همراهی این آقا نمیدیدم و تصمیم گرفتم اطلاعاتش را بسنجم. آقای بسیار جالبی بود. دستش را بلند میکرد و نکتهای ظریف در گوشهی دیواری یا بالای ایوانی به من نشان میداد، بعد اصرار میکرد: عکس زیبا! عکس بگیر! و قبل از اینکه من وقت لذت بردن از منظره را داشته باشم میگفت: از اینطرف! بیا! بیا
به سرعت خیابانهای زیبا را طی میکردیم، و من مثل توریستها راهنمایم را تعقیب میکردم و تلق تلق عکس میانداختم. تا اینکه بر بالای باروی شهر، آقا رازی را برایم فاش کرد. گفت که در این مکان فیلمی بازی کرده، در سال 1968 به همراه مارلون براندو و سوفیا لورن. اسم فیلم را به من گفت. منهم سعی کردم خودم را هیجانزده نشان بدهم. گوشه گوشهای را که صحنهی فیلمبرداری داشتند به من نشان داد. ورد زبانش هم سوفیا بود، که سوفیای زیبا اینجا فلان صحنه را بازی کرد و آنجا فلان صحنه را. آنقدر درباره فیلم و دربارهی نقش دوم بودن خودش تاکید داشت که گفتم اسم فیلم و اسم خودش را برایم بنویسد تا فیلم را پیدا کنم . با خوشحالی تمام این کار را انجام داد. اسمش مائوریسیو اواریستو مارکز بود و اسم فیلمی که بازی کرده بود: لا کیمادا : سوخته. وقتی به برکت گوگل دنبال اسم و فیلمش گشتم، هر دو را پیدا کردم با این تفاوت که سوفیا لورنی در فیلم حضور نداشت. هر چه بود، این آقا شخصیت جالبی بود، از آنها که شاید فقط یکی دوتایشان را در کل زندگیتان پیدا کنید
امروز عصر .وقتی برای تماشای غروب آفتاب به شهر قدیمی رفتم، در راه برگشت کسی مرا صدا زدو البته دوست خودمان آقای مارکز بود! گفت من فکر میکردم سوفیای دوم از شهر رفته. راستش من آدمی نیستم که با تعریف دیگران و خصوصا کلمبیاییها ذوقزده بشوم. خودم را در حد و اندازهی مقایسه شدن با دخترهای زیبای سرزمینم هم نمیبینم و از طرفی میدانم کلمبیاییهای چربزبان با زشترو ترین زنان طوری صحبت میکنند که باورشان بشود ملکهی زیبایی هستند
خلاصه اینکه آقای مائوریسیو با ذوق و شوق فراوان از پیدا کردن توریست قدیمیاش، مرا به نوشیدن در کافهای محلی دعوت کرد. اینبار صحبت کمتر از سوفیای زیبا بود (به رویش نیاوردم که سوفیا اصلا در فیلمی که به من گفته بود نقشی نداشت.) در عوض صحبت از یک خانم مانکن بود که سه سال پیش به کلمبیا آمد و فیلمی تبلیغاتی برای یک شرکت تلفن ساخت. حالا اینکه چند روز فیلمبرداری کردند و چطور آقای مائوریسیو را در بین اینهمه آدم در کارتاخنا انتخاب کردند که در این فیلم تبلیغاتی بازی کند و چقدر دستمزد تعیین کردند را به ذهن خلاق خودتان میسپارم! هر چه بود یکی دو ساعت صحبتهای آقای هنرپیشه بود و خندیدن من
پیشنهاد کرد به یک بار محلی برویم تا موزیک کلمبیایی گوش بدهیم و محلیها را در حال رقص تماشا کنیم. من که از محیطهای مملو از توریست خسته شده بودم از این پیشنهاد استقبال کردم. کمی موزیک رنچرا (از مکزیک) و بعد سالسای اصیل کلمبیایی گوش دادیم و آقای هنرپیشه پیشنهاد داد برویم بار همسایه که جمعیت بیشتری دارد. حق با او بود. بار سوم مملو از مردها و زنهای جوان محلی بود، که با هر موزیک بلند میشدند و چیک تو چیک میرقصیدند
چیزی که در رقص امریکای لاتین دوست دارم بیتعارف بودن آدمهاست. هر کسی قر توی کمرش باشد میرود از اولین کسی که سر راهش رسید دعوت میکند با هم برقصند. فرد دعوت شده اغلب بدون ناز و ادا میپذیرد و دو نفر یک آهنگ را کامل با همدیگر میرقصند. بسته به نوع موسیقی، نحوهی رقص تفاوت میکند، سالسا و تنگو کلی ژست و تکنیک دارند، و اگر رقص را خوب بدانی، میتوانی طوری برقصی که انگار داری مهارتت را به رخ دیگران میکشی. از رقصهای کلمبیایی، کومبیا را از همه بیشتر دوست دارم که بسیار شاد و ریتمیک است. حتی رقص هم بلد نباشی با این موزیک به خودت حرکتی میدهی. بعد چمپتا و واژناتو که کاملا چسبیده به همدیگر میرقصند. چمپتا مخصوص افرولاتینها (سیاهپوستهای لاتین که اجدادشان به صورت برده به امریکای جنوبی آورده شدند و رسما زیباترین چهرهها را دارند) و واژناتو موسیقی افراد میانسال و سن بالا، گسترده ترین موسیقی در تمام کلمبیا که در هر کوی و برزن و اتوبوس و تاکسی درحال پخش شدن است
آقای هنرپیشه گفت از اینجا برویم. بار قبلی محیطش خانوادگیست. اینجا محیطش کاری. منظورم را میفهمی؟ البته که منظورش را میفهمیدم. اینجا مکانی بود که مرد یا زنی تنها مینشست تا فرد دیگری بیاید و به او ملحق شود. به آقای هنرپیشه گفتم ایرادی ندارد. میخواهم تماشا کنم. (مگر آدم چندبار فرصت پیدا میکند از چنین محیطی دیدن کند؟
رفتم توی نخ تکتکشان. به مرد مستی که بیمقدمه خودش را در آغوش زنی انداخت و بعد او را برای رقصیدن بلند کرد خندیدم. به زنی که ناز میکرد و مردی که نازش را میخرید نگاه کردم، و به جمع چهارنفری که بیشتر شبیه یک گردهمایی دوستانه بود تا آشنایی برای یک رابطهی چندساعته علاقمند شدم. زنها، دخترهای جوان، اکثرا زیبا بودند. خوش پوش و خوش لباس بودند. یکی از دخترها که لباس سبزرنگ اسپرت به تن داشت و صورت بینهایت زیبایی داشت، با محبت به من لبخند میزد، من هم با لبخند جوابش میدادم. آقای هنرپیشه توی گوشم چیزی میگفت، کسی را با اشاره نشان میداد و میگفت بیزنس! بیزنس! بعد میخندید. به او گفتم چقدر زنهای اینجا زیبا هستند
از آقای هنرپیشه پرسیدم آیا زیاد اینجا میآید؟ به سرعت مخالفت کرد. گفت زنهای اینجا تمیز نیستند، او در یک دفتر کار میکند که زنهای آنجا تمیزند. زنهای اینجا به درد او نمیخورند، چون او هنرپیشهی معروفیست
آقای قد بلند و لاغری چند میز آنطرفتر بدجوری رفته بود توی نخ من! لابد با خودش فکر میکرد این چهرهی جدید باید خوب چیزی باشد! نگاهش آزاردهنده نبود، اهمیتی نمیدادم، آقای هنرپیشه کنارم نشسته بود و احساس مصونیت میکردم. قبلا هم به آقای هنرپیشه تاکید کرده بودم خوشم نمیآید هی دستش را بیندازد پشت گردنم و او هم احترام گذاشته بود. راه بازگشت به هاستل را هم میدانستم
بازهم به مردم حاضر در بار نگاه کردم. بعضی، تنها دغدغهشان انتخاب یکنفر بود و بعد چانه زدن سر قیمت و بعد غیب شدنشان، بعضی دیگر در کنار هم مینشتند، دو سه آبجویی میخوردند و مدتها با هم حرف میزدند. دلم میخواست بدانم از چه میگویند. مطمئنا بحث بر سر قیمت نبود. اغلب موقع رقصیدنشان بود که به توافق میرسیدند یا از همدیگر جدا میشدند.حضور یکی دوتا آدم مست هم این وسط باعث خندهی همه میشد
راستش، اینها را نمینویسم که بعد دربارهشان حکم بدهم، که بگویم خوب است یا بد است، فقط مینویسم که مشاهداتم را بگویم. قضاوتش با خودتان. در کلمبیا و اکوادر، کرایه دادن بدن قانونیست. نمیدانم قانونشان واقعا چه میگوید، اما میدانم که غیرقانونی نیست. نمیدانم مافیای جنسی وجود دارد یا نه، اما حدسم اینست که وجود ندارد. حدسم اینست که زنها به ارادهی خودشان تصمیم میگیرند در این راه قدم بگذارند، همانطور که مردها به ارادهی خودشان به این مکانهای مشخص میروند. اینها همهاش حدس من است، هیچ سندیتی ندارد، و هنوز از فردی که مطلع باشد نپرسیدهام
تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که، آقای هنرپیشه به من یک چیز را ثابت کرد. که حتی اینجا، در کلمبیا، که زنهایش جزو شادترین زنهای دنیا هستند، زنی که هر شب با کسی بخوابد کثیف است ولی مردی که هر شب یک زن را انتخاب کند کثیف نامیده نمیشود. آقای هنرپیشه برایم با افتخار از دوست دخترهایش از کالی (شهری دیگر در کلمبیا که دخترهایش در زیبایی شهرت دارند) تعریف کرد، و از فلان مانکن، و فلان هنرپیشه و فلان کارمند دفتر، و همهی کسانی که او با افتخار از رابطه داشتن با آنها تعریف میکرد و تاکید میکرد که با دیگران فرق دارند، چون بهتر هستند و چون عاشق او هستند، چون او یک هنرپیشه است
چون حد خودم را در نوشیدن میدانم، با احترام دست آقای هنرپیشه را رد کردم. به من گفت نگران پولش نباش، من پول همراه دارم. گفتم پول مهم نیست. من به نوشیدن عادت ندارم. حالم بد میشود. به خواستهام احترام گذاشت. گفت برویم به بار کناری، آنجا محیطش بهتر است
واقعا تشخیص اینکه یک بار محیط کار است و بار دیگر محیط خانوادگی، کار آسانی نیست. بار به قول دوست ما بیزنس، بار زنندهای نبود. اهالیاش شاد بودند. همانقدر مست بودند که در بار خانوادگی، همانطور چیک تو چیک میرقصیند که بار کناری. تنها جمعیت در بار خانوادگی کمتر بود
یک اصل کلی وجود دارد. اگر زن هستی، نباید تنها در یک بار یا محل رقص حاضر بشوی. باید قبل از رفتن یکی دو نفر دیگر با خودت همراه کنی که در بدو ورودت، تو را با کسی که چراغ سبز دارد اشتباه نگیرند. حتی وقتی با دوستان هستی جوانان میآیند و از تو تقاضای رقص میکنند. میتوانی با اطمینان خاطر تقاضایشان را بپذیری، یک دور با آن شخص برقصی، و در پایان رقص، اگر از طرف خوشت نیامد با سادگی بگویی ممنون، دیگر نمیخواهم برقصم، و بروی پیش دوستانت. خیلی خیلی کم پیش آمده که کسی سریش شده باشد روی کسی. آنهم میشود در همان ابتدا در دعوت به رقص فهمید. اگر هم طرف آدم خوبی از آب درآمد که چه بهتر از پیدا کردن یک دوست خوب! شاید وقت داشته باشد و فردا شهر را نشانت بدهد
آقای هنرپیشه یک چیز دیگر هم به من یاد داد که البته تا بحال برایم پیش نیامده اما فکر میکنم به دردم بخورد. گفت که اسکناسهای درشتش را قبل از پرداخت به کسی امضا میکند و سه شمارهی آخرشان را برمیدارد. گفت خیلی پیش آمده که مثلا پنجاه هزار پزویی یک توریست را در صندوق عوض کنند و به او بگویند پولت تقلبیست. آنوقت راحت سی دلار از پولت را از دست دادهای و با اسکناس تقلبیای که دادهاند دستت به هیچجا بند نیست
با تشکر از وقت آقای هنرپیشه و قبل از اینکه مستی کاملا احاطهاش کند، گفتم که میخواهم خداحافظی کنم و به هاستل برگردم چون دیر وقت است. اصرار کرد حالا که زود است، گفتم نه، باید برگردم. گفت صبر کن میرسانمت. هاستلت کجاست؟ اسم هاستل دیگری که در انتهای کوچهی هاستل خودمان بود گفتم. گفت میشناسد. با هم راه افتادیم به سمت هاستل. گفت این خیابان مدیالونا که داریم تویش راه میرویم خیابان خطرناکیست. اینجا تجارت کوکایین خیلی رواج دارد، دزد هم زیاد دارد. صلاح نیست تنهایی راه بروی. از لطفش تشکر کردم و به درب هاستل که رسیدیم خداحافظی کردیم. زنگ زدم و رفتم توی هاستل و به مسئول آن گفتم که اجازه بدهد پنج دقیقه آنجا بمانم چون شخصی توی خیابان بود که به او اطمینان ندارم. مسئول با خوشرویی گفت حتما، بیا بنشین توی سالن تلویزیون. بعد از من سئوال کرد که آیا کسی مزاحمم شده؟ داستانی بافتم دربارهی اینکه جوانکی در خیابان مدیالونا تعقیبم کرده و من از ترسم پناه آوردهام اینجا. گفت کار خوبی کردی. الان هم اگر مشکلی برایت پیش آمد برگرد و تلفن میزنیم به پلیس. گفتم حتما. تشکر کردم و با خیال راحت به هاستل خودم برگشتم
با خروجم از موزه، آقای سیاهپوست کم و بیش مسنی به سراغم آمد و اصرار کرد که راهنمای توریست است و از دولت حقوق ماهیانه میگیرد ( یعنی برای انعام کار نمیکند) و اصرار داشت شهر قدیم را به من نشان بدهد. مشکلی در همراهی این آقا نمیدیدم و تصمیم گرفتم اطلاعاتش را بسنجم. آقای بسیار جالبی بود. دستش را بلند میکرد و نکتهای ظریف در گوشهی دیواری یا بالای ایوانی به من نشان میداد، بعد اصرار میکرد: عکس زیبا! عکس بگیر! و قبل از اینکه من وقت لذت بردن از منظره را داشته باشم میگفت: از اینطرف! بیا! بیا
به سرعت خیابانهای زیبا را طی میکردیم، و من مثل توریستها راهنمایم را تعقیب میکردم و تلق تلق عکس میانداختم. تا اینکه بر بالای باروی شهر، آقا رازی را برایم فاش کرد. گفت که در این مکان فیلمی بازی کرده، در سال 1968 به همراه مارلون براندو و سوفیا لورن. اسم فیلم را به من گفت. منهم سعی کردم خودم را هیجانزده نشان بدهم. گوشه گوشهای را که صحنهی فیلمبرداری داشتند به من نشان داد. ورد زبانش هم سوفیا بود، که سوفیای زیبا اینجا فلان صحنه را بازی کرد و آنجا فلان صحنه را. آنقدر درباره فیلم و دربارهی نقش دوم بودن خودش تاکید داشت که گفتم اسم فیلم و اسم خودش را برایم بنویسد تا فیلم را پیدا کنم . با خوشحالی تمام این کار را انجام داد. اسمش مائوریسیو اواریستو مارکز بود و اسم فیلمی که بازی کرده بود: لا کیمادا : سوخته. وقتی به برکت گوگل دنبال اسم و فیلمش گشتم، هر دو را پیدا کردم با این تفاوت که سوفیا لورنی در فیلم حضور نداشت. هر چه بود، این آقا شخصیت جالبی بود، از آنها که شاید فقط یکی دوتایشان را در کل زندگیتان پیدا کنید
امروز عصر .وقتی برای تماشای غروب آفتاب به شهر قدیمی رفتم، در راه برگشت کسی مرا صدا زدو البته دوست خودمان آقای مارکز بود! گفت من فکر میکردم سوفیای دوم از شهر رفته. راستش من آدمی نیستم که با تعریف دیگران و خصوصا کلمبیاییها ذوقزده بشوم. خودم را در حد و اندازهی مقایسه شدن با دخترهای زیبای سرزمینم هم نمیبینم و از طرفی میدانم کلمبیاییهای چربزبان با زشترو ترین زنان طوری صحبت میکنند که باورشان بشود ملکهی زیبایی هستند
خلاصه اینکه آقای مائوریسیو با ذوق و شوق فراوان از پیدا کردن توریست قدیمیاش، مرا به نوشیدن در کافهای محلی دعوت کرد. اینبار صحبت کمتر از سوفیای زیبا بود (به رویش نیاوردم که سوفیا اصلا در فیلمی که به من گفته بود نقشی نداشت.) در عوض صحبت از یک خانم مانکن بود که سه سال پیش به کلمبیا آمد و فیلمی تبلیغاتی برای یک شرکت تلفن ساخت. حالا اینکه چند روز فیلمبرداری کردند و چطور آقای مائوریسیو را در بین اینهمه آدم در کارتاخنا انتخاب کردند که در این فیلم تبلیغاتی بازی کند و چقدر دستمزد تعیین کردند را به ذهن خلاق خودتان میسپارم! هر چه بود یکی دو ساعت صحبتهای آقای هنرپیشه بود و خندیدن من
پیشنهاد کرد به یک بار محلی برویم تا موزیک کلمبیایی گوش بدهیم و محلیها را در حال رقص تماشا کنیم. من که از محیطهای مملو از توریست خسته شده بودم از این پیشنهاد استقبال کردم. کمی موزیک رنچرا (از مکزیک) و بعد سالسای اصیل کلمبیایی گوش دادیم و آقای هنرپیشه پیشنهاد داد برویم بار همسایه که جمعیت بیشتری دارد. حق با او بود. بار سوم مملو از مردها و زنهای جوان محلی بود، که با هر موزیک بلند میشدند و چیک تو چیک میرقصیدند
چیزی که در رقص امریکای لاتین دوست دارم بیتعارف بودن آدمهاست. هر کسی قر توی کمرش باشد میرود از اولین کسی که سر راهش رسید دعوت میکند با هم برقصند. فرد دعوت شده اغلب بدون ناز و ادا میپذیرد و دو نفر یک آهنگ را کامل با همدیگر میرقصند. بسته به نوع موسیقی، نحوهی رقص تفاوت میکند، سالسا و تنگو کلی ژست و تکنیک دارند، و اگر رقص را خوب بدانی، میتوانی طوری برقصی که انگار داری مهارتت را به رخ دیگران میکشی. از رقصهای کلمبیایی، کومبیا را از همه بیشتر دوست دارم که بسیار شاد و ریتمیک است. حتی رقص هم بلد نباشی با این موزیک به خودت حرکتی میدهی. بعد چمپتا و واژناتو که کاملا چسبیده به همدیگر میرقصند. چمپتا مخصوص افرولاتینها (سیاهپوستهای لاتین که اجدادشان به صورت برده به امریکای جنوبی آورده شدند و رسما زیباترین چهرهها را دارند) و واژناتو موسیقی افراد میانسال و سن بالا، گسترده ترین موسیقی در تمام کلمبیا که در هر کوی و برزن و اتوبوس و تاکسی درحال پخش شدن است
آقای هنرپیشه گفت از اینجا برویم. بار قبلی محیطش خانوادگیست. اینجا محیطش کاری. منظورم را میفهمی؟ البته که منظورش را میفهمیدم. اینجا مکانی بود که مرد یا زنی تنها مینشست تا فرد دیگری بیاید و به او ملحق شود. به آقای هنرپیشه گفتم ایرادی ندارد. میخواهم تماشا کنم. (مگر آدم چندبار فرصت پیدا میکند از چنین محیطی دیدن کند؟
رفتم توی نخ تکتکشان. به مرد مستی که بیمقدمه خودش را در آغوش زنی انداخت و بعد او را برای رقصیدن بلند کرد خندیدم. به زنی که ناز میکرد و مردی که نازش را میخرید نگاه کردم، و به جمع چهارنفری که بیشتر شبیه یک گردهمایی دوستانه بود تا آشنایی برای یک رابطهی چندساعته علاقمند شدم. زنها، دخترهای جوان، اکثرا زیبا بودند. خوش پوش و خوش لباس بودند. یکی از دخترها که لباس سبزرنگ اسپرت به تن داشت و صورت بینهایت زیبایی داشت، با محبت به من لبخند میزد، من هم با لبخند جوابش میدادم. آقای هنرپیشه توی گوشم چیزی میگفت، کسی را با اشاره نشان میداد و میگفت بیزنس! بیزنس! بعد میخندید. به او گفتم چقدر زنهای اینجا زیبا هستند
از آقای هنرپیشه پرسیدم آیا زیاد اینجا میآید؟ به سرعت مخالفت کرد. گفت زنهای اینجا تمیز نیستند، او در یک دفتر کار میکند که زنهای آنجا تمیزند. زنهای اینجا به درد او نمیخورند، چون او هنرپیشهی معروفیست
آقای قد بلند و لاغری چند میز آنطرفتر بدجوری رفته بود توی نخ من! لابد با خودش فکر میکرد این چهرهی جدید باید خوب چیزی باشد! نگاهش آزاردهنده نبود، اهمیتی نمیدادم، آقای هنرپیشه کنارم نشسته بود و احساس مصونیت میکردم. قبلا هم به آقای هنرپیشه تاکید کرده بودم خوشم نمیآید هی دستش را بیندازد پشت گردنم و او هم احترام گذاشته بود. راه بازگشت به هاستل را هم میدانستم
بازهم به مردم حاضر در بار نگاه کردم. بعضی، تنها دغدغهشان انتخاب یکنفر بود و بعد چانه زدن سر قیمت و بعد غیب شدنشان، بعضی دیگر در کنار هم مینشتند، دو سه آبجویی میخوردند و مدتها با هم حرف میزدند. دلم میخواست بدانم از چه میگویند. مطمئنا بحث بر سر قیمت نبود. اغلب موقع رقصیدنشان بود که به توافق میرسیدند یا از همدیگر جدا میشدند.حضور یکی دوتا آدم مست هم این وسط باعث خندهی همه میشد
راستش، اینها را نمینویسم که بعد دربارهشان حکم بدهم، که بگویم خوب است یا بد است، فقط مینویسم که مشاهداتم را بگویم. قضاوتش با خودتان. در کلمبیا و اکوادر، کرایه دادن بدن قانونیست. نمیدانم قانونشان واقعا چه میگوید، اما میدانم که غیرقانونی نیست. نمیدانم مافیای جنسی وجود دارد یا نه، اما حدسم اینست که وجود ندارد. حدسم اینست که زنها به ارادهی خودشان تصمیم میگیرند در این راه قدم بگذارند، همانطور که مردها به ارادهی خودشان به این مکانهای مشخص میروند. اینها همهاش حدس من است، هیچ سندیتی ندارد، و هنوز از فردی که مطلع باشد نپرسیدهام
تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که، آقای هنرپیشه به من یک چیز را ثابت کرد. که حتی اینجا، در کلمبیا، که زنهایش جزو شادترین زنهای دنیا هستند، زنی که هر شب با کسی بخوابد کثیف است ولی مردی که هر شب یک زن را انتخاب کند کثیف نامیده نمیشود. آقای هنرپیشه برایم با افتخار از دوست دخترهایش از کالی (شهری دیگر در کلمبیا که دخترهایش در زیبایی شهرت دارند) تعریف کرد، و از فلان مانکن، و فلان هنرپیشه و فلان کارمند دفتر، و همهی کسانی که او با افتخار از رابطه داشتن با آنها تعریف میکرد و تاکید میکرد که با دیگران فرق دارند، چون بهتر هستند و چون عاشق او هستند، چون او یک هنرپیشه است
چون حد خودم را در نوشیدن میدانم، با احترام دست آقای هنرپیشه را رد کردم. به من گفت نگران پولش نباش، من پول همراه دارم. گفتم پول مهم نیست. من به نوشیدن عادت ندارم. حالم بد میشود. به خواستهام احترام گذاشت. گفت برویم به بار کناری، آنجا محیطش بهتر است
واقعا تشخیص اینکه یک بار محیط کار است و بار دیگر محیط خانوادگی، کار آسانی نیست. بار به قول دوست ما بیزنس، بار زنندهای نبود. اهالیاش شاد بودند. همانقدر مست بودند که در بار خانوادگی، همانطور چیک تو چیک میرقصیند که بار کناری. تنها جمعیت در بار خانوادگی کمتر بود
یک اصل کلی وجود دارد. اگر زن هستی، نباید تنها در یک بار یا محل رقص حاضر بشوی. باید قبل از رفتن یکی دو نفر دیگر با خودت همراه کنی که در بدو ورودت، تو را با کسی که چراغ سبز دارد اشتباه نگیرند. حتی وقتی با دوستان هستی جوانان میآیند و از تو تقاضای رقص میکنند. میتوانی با اطمینان خاطر تقاضایشان را بپذیری، یک دور با آن شخص برقصی، و در پایان رقص، اگر از طرف خوشت نیامد با سادگی بگویی ممنون، دیگر نمیخواهم برقصم، و بروی پیش دوستانت. خیلی خیلی کم پیش آمده که کسی سریش شده باشد روی کسی. آنهم میشود در همان ابتدا در دعوت به رقص فهمید. اگر هم طرف آدم خوبی از آب درآمد که چه بهتر از پیدا کردن یک دوست خوب! شاید وقت داشته باشد و فردا شهر را نشانت بدهد
آقای هنرپیشه یک چیز دیگر هم به من یاد داد که البته تا بحال برایم پیش نیامده اما فکر میکنم به دردم بخورد. گفت که اسکناسهای درشتش را قبل از پرداخت به کسی امضا میکند و سه شمارهی آخرشان را برمیدارد. گفت خیلی پیش آمده که مثلا پنجاه هزار پزویی یک توریست را در صندوق عوض کنند و به او بگویند پولت تقلبیست. آنوقت راحت سی دلار از پولت را از دست دادهای و با اسکناس تقلبیای که دادهاند دستت به هیچجا بند نیست
با تشکر از وقت آقای هنرپیشه و قبل از اینکه مستی کاملا احاطهاش کند، گفتم که میخواهم خداحافظی کنم و به هاستل برگردم چون دیر وقت است. اصرار کرد حالا که زود است، گفتم نه، باید برگردم. گفت صبر کن میرسانمت. هاستلت کجاست؟ اسم هاستل دیگری که در انتهای کوچهی هاستل خودمان بود گفتم. گفت میشناسد. با هم راه افتادیم به سمت هاستل. گفت این خیابان مدیالونا که داریم تویش راه میرویم خیابان خطرناکیست. اینجا تجارت کوکایین خیلی رواج دارد، دزد هم زیاد دارد. صلاح نیست تنهایی راه بروی. از لطفش تشکر کردم و به درب هاستل که رسیدیم خداحافظی کردیم. زنگ زدم و رفتم توی هاستل و به مسئول آن گفتم که اجازه بدهد پنج دقیقه آنجا بمانم چون شخصی توی خیابان بود که به او اطمینان ندارم. مسئول با خوشرویی گفت حتما، بیا بنشین توی سالن تلویزیون. بعد از من سئوال کرد که آیا کسی مزاحمم شده؟ داستانی بافتم دربارهی اینکه جوانکی در خیابان مدیالونا تعقیبم کرده و من از ترسم پناه آوردهام اینجا. گفت کار خوبی کردی. الان هم اگر مشکلی برایت پیش آمد برگرد و تلفن میزنیم به پلیس. گفتم حتما. تشکر کردم و با خیال راحت به هاستل خودم برگشتم
۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه
توضیح
هشت پست رو همزمان فرستادم. با اینکه تنظیمات بلاگ رو عوض کردم باز هم فقط یکی یا دوتا رو نشون میده. برای بقیهی پستها میتونین از آرشیو زمانی استفاده کنین یا برین تو قسمت مطالب قدیمتر.
Santa Marta
سنتا مارتا شهر ساحلی معروفی در شمال کلمبیاست، که اغلب مورد توجه قرار نمیگیرد و به عنوان یک توقفگاه برای دیدنیهای اطراف از قبیل پارک تایرونا، شهر گمشده و یا دهکدهی تاگانگا استفاده میشود. اما برای من این شهر جذابیتهای بسیاری داشت. من کلا از بندرگاه خوشم میآید و از تماشای کشتیهای بزرگ در نزدیک ساحل لذت میبرم. همچنین بخش قدیمی شهر زیبایی خاص خودش را دارد. اولین هاستلی که در آن اقامت کردم در خارج از شهر اما در نزدیکی پررفت و آمدترین جادهها قرار دارد، بنابراین رفتن به هر قسمتی از این منطقه آسان است. صبح، قبل از داغ شدن غیر قابل تحمل هوا سوار مینیبوس شدم تا به دیدن شهر بروم. باید بگویم بعد از چند روز اقامت در بیابانهای گواخیرا، بودن در یک شهر واقعی لذتبخش بود.
جزیرهای که مشاهده میکنید بزرگترین کشتیایست که به عمرم دیدهام! به سایز ساختماهای اطراف توجه کنید!
سیمون بولیوار
یک ساختمان دولتی. گفتند چیست، متوجه نشدم
در همان ساختمان دولتی
پس از بازگشت از سفر چند روزه به پارک تایرونا در هاستل اول جایی نمانده بود و پس از جستجوی بسیار موفق شدم هاستل دیگری در منطقهی مرکزی شهر پیدا کنم. این هاستل ساختمان قدیمی بسیار زیبایی بود در نزدیکی کلیسا و بهترین محل برای توقف، اگر تا این حد نابسامان نبود!
با ورودم به هاستل و در قسمت پذیرش، دختر جوانی ایستاده بود و تقاضای دریافت یک حوله داشت و مسئول مربوطه چون حولهی تمیز نداشتند میخواست ملافه به او بدهد! وقتی هم که من اعلام کردم که همانم که تلفن زده بود و دنبال تخت میگشت، به اتاقهای مختلف سر زدیم تا ببینیم آیا تخت خالی وجود دارد یا نه!! نمیدانم این چه کارمندی بود که از مسافرها میپرسید آیا تخت خالی هست یا نه! بالاخره در یکی از اتاقهای تخت خالی پیدا کردیم و من وسایلم را زمین گذاشتم. بعد متوجه شدم که تخت (طبقهی بالای یک تخت دو طبقه) خیلی بالاست و نردبان هم ندارد و بالا رساندنم کار خیلی مشکلیست. پیش مسئول برگشتم و مشکلم را مطرح کردم. فکر میکنید عکسالعملش چه بود؟ به من خندید و گفت تا بحال کسی چنین مشکلی نداشته!
برای درست کردن شام به آشپزخانهی بسیار کوچک هاستا رفتم و متوجه شدم امکانات بسیار کمی برای آشپزی وجود دارد. اما توانستم قابلمهای برای درست کردن سوپ آماده پیدا کنم. سوپ را جوشاندم و با جوان آرژانتینی خجالتی که داشت ماکارانی درست میکرد گپ زدم. سوپ را کنار گذاشتم تا کمی خنک شود و چون در آشپزخانه کاسه وجود نداشت، به اتاقم برگشتم تا ظرف پلاستیکی ساندویچم را بردارم، که متوجه شدم تختخوابم اشغال شده. با کسی که آنرا تصاحب کرده بود حرف زدم و معلوم شد تختخواب دیگری خالیست و اتفاقا مشکل نردبان ندارد بنابراین به پذیرش رفتم تا سری جدیدی ملحفهی تمیز دریافت کنم و تخت را تا کسی صاحب نشده از آن خود کنم!! با ولو کردن وسیلهها و پیدا کردن ظرف ساندویچ به آشپزخانه برگشتم اما قابلمهی سوپ را پیدا نکردم. فکر میکنید چه اتفاقی افتاده بود؟ آقایی که میخواست آشپزی کند، چون قابلمهی دیگری دم دستش نبود،، سوپ مرا دور ریخته بود و داشت برای خودش آشپزی میکرد. عصبانی بودم اما چارهای هم نداشتم. از صبح اعصابم خراب بود و پایان روز به این شکل بود. شکلاتی توی کیفم پیدا کردم. خوردم و بعد خوابیدم.
جزیرهای که مشاهده میکنید بزرگترین کشتیایست که به عمرم دیدهام! به سایز ساختماهای اطراف توجه کنید!
سیمون بولیوار
ساختمان مدرن بانک جمهوریت و محل موزهی طلا
یک ساختمان دولتی. گفتند چیست، متوجه نشدم
در همان ساختمان دولتی
پس از بازگشت از سفر چند روزه به پارک تایرونا در هاستل اول جایی نمانده بود و پس از جستجوی بسیار موفق شدم هاستل دیگری در منطقهی مرکزی شهر پیدا کنم. این هاستل ساختمان قدیمی بسیار زیبایی بود در نزدیکی کلیسا و بهترین محل برای توقف، اگر تا این حد نابسامان نبود!
با ورودم به هاستل و در قسمت پذیرش، دختر جوانی ایستاده بود و تقاضای دریافت یک حوله داشت و مسئول مربوطه چون حولهی تمیز نداشتند میخواست ملافه به او بدهد! وقتی هم که من اعلام کردم که همانم که تلفن زده بود و دنبال تخت میگشت، به اتاقهای مختلف سر زدیم تا ببینیم آیا تخت خالی وجود دارد یا نه!! نمیدانم این چه کارمندی بود که از مسافرها میپرسید آیا تخت خالی هست یا نه! بالاخره در یکی از اتاقهای تخت خالی پیدا کردیم و من وسایلم را زمین گذاشتم. بعد متوجه شدم که تخت (طبقهی بالای یک تخت دو طبقه) خیلی بالاست و نردبان هم ندارد و بالا رساندنم کار خیلی مشکلیست. پیش مسئول برگشتم و مشکلم را مطرح کردم. فکر میکنید عکسالعملش چه بود؟ به من خندید و گفت تا بحال کسی چنین مشکلی نداشته!
برای درست کردن شام به آشپزخانهی بسیار کوچک هاستا رفتم و متوجه شدم امکانات بسیار کمی برای آشپزی وجود دارد. اما توانستم قابلمهای برای درست کردن سوپ آماده پیدا کنم. سوپ را جوشاندم و با جوان آرژانتینی خجالتی که داشت ماکارانی درست میکرد گپ زدم. سوپ را کنار گذاشتم تا کمی خنک شود و چون در آشپزخانه کاسه وجود نداشت، به اتاقم برگشتم تا ظرف پلاستیکی ساندویچم را بردارم، که متوجه شدم تختخوابم اشغال شده. با کسی که آنرا تصاحب کرده بود حرف زدم و معلوم شد تختخواب دیگری خالیست و اتفاقا مشکل نردبان ندارد بنابراین به پذیرش رفتم تا سری جدیدی ملحفهی تمیز دریافت کنم و تخت را تا کسی صاحب نشده از آن خود کنم!! با ولو کردن وسیلهها و پیدا کردن ظرف ساندویچ به آشپزخانه برگشتم اما قابلمهی سوپ را پیدا نکردم. فکر میکنید چه اتفاقی افتاده بود؟ آقایی که میخواست آشپزی کند، چون قابلمهی دیگری دم دستش نبود،، سوپ مرا دور ریخته بود و داشت برای خودش آشپزی میکرد. عصبانی بودم اما چارهای هم نداشتم. از صبح اعصابم خراب بود و پایان روز به این شکل بود. شکلاتی توی کیفم پیدا کردم. خوردم و بعد خوابیدم.
پارک تایرونا Parque Tayrona
پارک تایرونا یکی از معروفترین جذابیتهای گردشگری کلمبیاست. جاییست که جنگل و ساحل به هم میرسند. زیباست، اما نکات منفیای هم دارد.
به علت محبوبیت این پارک بین توریستهای ممالک امریکایی و اروپایی، ورودیهی پارک بالاست. 35000 پزو چیزی حدود هجده دلار. اما با پرداخت این مبلغ، شما هیچ امکانات قابل توجهی دریاف نمیکنید. سوار اتوبوسی میشوید که باید کرایه بدهید، بعد از جایی که پیاده میشوید، از مسیر طولانی حرکت میکنید تا به محل چادر زدن یا اقامت برسید. اگر چادر و امکانات کمپ داشته باشید، با شما ارزانتر حساب میکنند. بستگی به ایستگاهی که برای اقامت انتخاب کردهاید قیمت یک جای خواب بالا و پایین میشود، اما یک حکم کلی وجود دارد. هیچچیز ارزان نیست. خوابیدن در یک ننو در قسمت پرطرفدار پارک (کابو د سن خوان Cabo de San Juan) میتواند 25000 پزو آب بخورد. پشه اینجا حکمرانی میکند و اسپری و تور و این دست تنها تا یکی دو ساعت جواب میدهد. اگر با خودتان غذا و میوه آورده باشید در گرمای هوا فاسد میشود، خوراکیها اینجا راحت دوبرابر قیمت سوپر مارکت هستند.
اینکه چرا من تصمیم گرفتم به پارک تایرونا بروم، راستش خودم هم نمیدانم. این بخش به علت هزینههایش جزو برنامههایم نبود، اما وجود گروهی که به این سفر میرفت مرا ترغیب کرد که امتحانش کنم.
از سنتا مارتا میشود سوار مینیبوسهای کوچک شد و تا درب پارک رفت. بعد بار و بندیل خریدها و کولهها در جلوی درب ورودی بازبینی میشوند تا کسی مشروبات الکلی یا اسلحه به داخل پارک نبرد.
از همان درب پارک و وقتی منتظر بازبینی کولههایمان بودیم حشرات منطقه از من استقبال کردند. گروه ما چهار نفر بود. دخترجوانی از استرالیا، پسر جوانی از اتریش و آقایی از اسپانیا که به اندازهی خود من خودمحور و تک رو بود و تا لحظهی آخر آبمان توی یک جوب نرفت. جالب اینجا بود که آقا انگلیسی نمیدانست و دختر اسپانیولی بلد نبود و ما نمیتوانستیم مکالمهی دوستانهای را چهارنفری دنبال کنیم. و در مواقع اختلاف هم این من بودم که با آقای اسپانیایی بحث میکردم که تکروی را کنار بگذارد.
و اما پارک
مورچگان!
در راه رسیدن به حمام!
حمام صحرایی!
در راه رسین به پوئبلیتو Pueblito
منطقه باستانی معروف به پوئبلیتو بین سالهای 450 و 1600 میلادی مسکونی بوده و از 250 تراس برای ساخت خانهها و زمینهای کشاورزی تشکیل شده
به علت محبوبیت این پارک بین توریستهای ممالک امریکایی و اروپایی، ورودیهی پارک بالاست. 35000 پزو چیزی حدود هجده دلار. اما با پرداخت این مبلغ، شما هیچ امکانات قابل توجهی دریاف نمیکنید. سوار اتوبوسی میشوید که باید کرایه بدهید، بعد از جایی که پیاده میشوید، از مسیر طولانی حرکت میکنید تا به محل چادر زدن یا اقامت برسید. اگر چادر و امکانات کمپ داشته باشید، با شما ارزانتر حساب میکنند. بستگی به ایستگاهی که برای اقامت انتخاب کردهاید قیمت یک جای خواب بالا و پایین میشود، اما یک حکم کلی وجود دارد. هیچچیز ارزان نیست. خوابیدن در یک ننو در قسمت پرطرفدار پارک (کابو د سن خوان Cabo de San Juan) میتواند 25000 پزو آب بخورد. پشه اینجا حکمرانی میکند و اسپری و تور و این دست تنها تا یکی دو ساعت جواب میدهد. اگر با خودتان غذا و میوه آورده باشید در گرمای هوا فاسد میشود، خوراکیها اینجا راحت دوبرابر قیمت سوپر مارکت هستند.
اینکه چرا من تصمیم گرفتم به پارک تایرونا بروم، راستش خودم هم نمیدانم. این بخش به علت هزینههایش جزو برنامههایم نبود، اما وجود گروهی که به این سفر میرفت مرا ترغیب کرد که امتحانش کنم.
از سنتا مارتا میشود سوار مینیبوسهای کوچک شد و تا درب پارک رفت. بعد بار و بندیل خریدها و کولهها در جلوی درب ورودی بازبینی میشوند تا کسی مشروبات الکلی یا اسلحه به داخل پارک نبرد.
از همان درب پارک و وقتی منتظر بازبینی کولههایمان بودیم حشرات منطقه از من استقبال کردند. گروه ما چهار نفر بود. دخترجوانی از استرالیا، پسر جوانی از اتریش و آقایی از اسپانیا که به اندازهی خود من خودمحور و تک رو بود و تا لحظهی آخر آبمان توی یک جوب نرفت. جالب اینجا بود که آقا انگلیسی نمیدانست و دختر اسپانیولی بلد نبود و ما نمیتوانستیم مکالمهی دوستانهای را چهارنفری دنبال کنیم. و در مواقع اختلاف هم این من بودم که با آقای اسپانیایی بحث میکردم که تکروی را کنار بگذارد.
و اما پارک
مورچگان!
در راه رسیدن به حمام!
حمام صحرایی!
در راه رسین به پوئبلیتو Pueblito
منطقه باستانی معروف به پوئبلیتو بین سالهای 450 و 1600 میلادی مسکونی بوده و از 250 تراس برای ساخت خانهها و زمینهای کشاورزی تشکیل شده
اشتراک در:
پستها (Atom)