راستش هر جای دنیا که میرم، زود امریکایی ها به چشمم میان. چه بسا عین خار میرن تو چشم من! واقعا نمیخوام انقدر حساسیت نشون بدم. اما تحملشون برام خیلی مشکل شده و هر روزی که کشف کنم اخلاق امریکایی روم تاثیر گذاشته اون روز برام عین جهنمه. مثل بعضی ایرانیهاست که تو یه مملکت دیگه از اعلام ایرانی بودنشون امتناع میکنن و از دور ایرانی بازی بعضی دیگه رو تماشا میکنن و حرص میخورن!! حالا مثال:
به شهر بوکته Boquete در پاناما رسیدیم. شب تازه رسیده بودیم به شهر و آدرس هاستل چند قدمی ایستگاه اتوبوس بود. همه ساکنان هاستل دور هم جمع شده بودند که برن بار. از ما هم نپرسیدن میخوایم باهاشون بریم یا نه. البته من و همسفر، چون از یه شهر به شدت گرمسیری اومده بودیم تمام وجودمون بوی عرق میداد و احتیاج شدیدی به حمام داشتیم. خلاصه داستان اینکه وقتی آماده شدیم همه رفته بودن و پرنده هم تو هاستل پر نمیزد. سر و صدایی که از بار کنار هاستل به گوش میرسید و ما چون اهالی هاستل رو نمیشناختیم فکر کردیم بچه های خودمونن. یه گروه جوونهای نروژی اومدن ما رو دعوت کردن به گروه خودشون و نشستیم به گپ زدن که از کجا اومدیم و به کجا داریم میریم و چه جاهایی رو دیدیم و ... بعد دو تا آقای امریکایی به ما پیوستند. یعنی از اول اونجا نشسته بودند اما رفته بودن لابد یه کم قدم بزنن. به هر حال، هر دو آقا اسمشون جان بود. یکی شون به حد بی اندازه ای خاکی و بی ریا بود. وقتی بهش گفتم ایرانیم گفت که زمان شاه با همسرش به ایران اومده بود. میگفت بیست ساله که نقل مکان کرده به پاناما و از زندگی تو این شهر کوچیک کمال لذت رو میبره. اما آقای جان دوم، آنچنان سیگار برگش رو به دندون گرفته بود و تکیه زده بود که انگار پادشاه دنیاست. از سئوالاتی که راجع به ایران کرد حدس زدم جمهوریخواه باشه. از اینجور آدمایی که به هر جا نگاه کنن دنبال منافع خودشون هستن. اصلا از حالت نشستن، نگاه کردن و حرف زدنش حرص میخوردم و میخواستم با کفش برم تو صورتش!! بعد یهو یه خانومی اومد خودشو به طرز بی ادبانه ای جا کرد بین ما!!! یعنی من که از اول خیلی نزدیک این آقای متکبر ننشسته بودم اما ظاهرا این خانوم که خیلی هم کارهی آقا نبوده احساس خطر کرده که نکنه من دارم میرم رو مخ آقا؟ خبر نداشت که من تو دلم داشتم چه نقشه ها میکشیدم!! یه خورده این دوتا رو با اون رفتار یخ و عوضی شون تماشا کردم اما چون نمونه شون رو زیاد تو مملکت خودمون میبینم پا شدم رفتم پشت پیشخون بارتندر و با اون گپ زدم.
صبح روز بعد، رفتم توی آشپزخونه ببینم چیزی برای صبحانه پیدا میشه یا نه. عموما توی هاستلها میشه یه مقدار نون و کره و مربا پیدا کرد، جاهای خیلی توریستی یه ظرف مایه پنکیک آماده میکنن میگذارند روی کابینت و خودمون ماهیتابه برمیداریم و پنکیک درست میکنیم. اینجا هم مایه پنکیک آماده بود و دوتا خانم امریکایی وایستاده بودند با تنها ماهیتابه های هاستل پنکیک درست میکردن. من نمیدونم این دوتا خانوم واقعا به عمرشون پنکیک درست نکرده بودن؟ شاید هم هزار جور دستگاه برقی تو آشپزخونه شون داشتن که مثلا یکی شون برای درست کردن پنکیکه و وقتی آماده شد دینگ صدا میکنه و پنکیکشون حاضر و آماده ست! خلاصه ش کنم که پنکیک های این خانوم ها، یا شکل شامی از آب در میاومد یا شکل تخم مرغ همزده. کلی هم از ماهیتابه و روغن و مایه پنکیک ایراد گرفتن. بالاخره از اونی که دست و پا چلفتی تر بود پرسیدم کارتون با ماهیتابه تموم شد؟ گفت بعله، اما اینو استفاده نکنین. خیلی بده. همه چی بهش میچسبه. گفتم نه عیب نداره. با دستمال کاغذی ماهیتابه رو تمیز کردم و گذاشتمش رو اجاق گاز. خانومه گفت روغن اینجاست. گفتم نه ممنون. احتیاجی نیست. صبر کردم ماهیتابه داغ داغ بشه و با مهارت یه سر آشپز مایه پنکیک رو به حالت دورانی ریختم توی ماهیتابه ( من خدای پز دادنم اگه تا حالا نمیدونستین!) حواسم هم به خانومها بود که واسه یه لیوان قهوه همه آشپزخونه رو به هم میریختن. صبر کردم حباب های پنکیک که تموم شد با یک حرکت پنکیک رو که اندازه یه بشقاب بود برگردوندم. گوشه چشمم هم به خانومها بود که نگاه میکنین یا نه؟ اینجوریه!!! وقتی پنکیک آماده رو گذاشتم تو بشقاب کنار بشقابای خانومها، هر دوتاشون وا رفتن. اون یکی که یه کم واردتر بود گفت عجب خوب شده. منم با کلی تیریپ خونسردی گفتم بعله!
به شهر بوکته Boquete در پاناما رسیدیم. شب تازه رسیده بودیم به شهر و آدرس هاستل چند قدمی ایستگاه اتوبوس بود. همه ساکنان هاستل دور هم جمع شده بودند که برن بار. از ما هم نپرسیدن میخوایم باهاشون بریم یا نه. البته من و همسفر، چون از یه شهر به شدت گرمسیری اومده بودیم تمام وجودمون بوی عرق میداد و احتیاج شدیدی به حمام داشتیم. خلاصه داستان اینکه وقتی آماده شدیم همه رفته بودن و پرنده هم تو هاستل پر نمیزد. سر و صدایی که از بار کنار هاستل به گوش میرسید و ما چون اهالی هاستل رو نمیشناختیم فکر کردیم بچه های خودمونن. یه گروه جوونهای نروژی اومدن ما رو دعوت کردن به گروه خودشون و نشستیم به گپ زدن که از کجا اومدیم و به کجا داریم میریم و چه جاهایی رو دیدیم و ... بعد دو تا آقای امریکایی به ما پیوستند. یعنی از اول اونجا نشسته بودند اما رفته بودن لابد یه کم قدم بزنن. به هر حال، هر دو آقا اسمشون جان بود. یکی شون به حد بی اندازه ای خاکی و بی ریا بود. وقتی بهش گفتم ایرانیم گفت که زمان شاه با همسرش به ایران اومده بود. میگفت بیست ساله که نقل مکان کرده به پاناما و از زندگی تو این شهر کوچیک کمال لذت رو میبره. اما آقای جان دوم، آنچنان سیگار برگش رو به دندون گرفته بود و تکیه زده بود که انگار پادشاه دنیاست. از سئوالاتی که راجع به ایران کرد حدس زدم جمهوریخواه باشه. از اینجور آدمایی که به هر جا نگاه کنن دنبال منافع خودشون هستن. اصلا از حالت نشستن، نگاه کردن و حرف زدنش حرص میخوردم و میخواستم با کفش برم تو صورتش!! بعد یهو یه خانومی اومد خودشو به طرز بی ادبانه ای جا کرد بین ما!!! یعنی من که از اول خیلی نزدیک این آقای متکبر ننشسته بودم اما ظاهرا این خانوم که خیلی هم کارهی آقا نبوده احساس خطر کرده که نکنه من دارم میرم رو مخ آقا؟ خبر نداشت که من تو دلم داشتم چه نقشه ها میکشیدم!! یه خورده این دوتا رو با اون رفتار یخ و عوضی شون تماشا کردم اما چون نمونه شون رو زیاد تو مملکت خودمون میبینم پا شدم رفتم پشت پیشخون بارتندر و با اون گپ زدم.
صبح روز بعد، رفتم توی آشپزخونه ببینم چیزی برای صبحانه پیدا میشه یا نه. عموما توی هاستلها میشه یه مقدار نون و کره و مربا پیدا کرد، جاهای خیلی توریستی یه ظرف مایه پنکیک آماده میکنن میگذارند روی کابینت و خودمون ماهیتابه برمیداریم و پنکیک درست میکنیم. اینجا هم مایه پنکیک آماده بود و دوتا خانم امریکایی وایستاده بودند با تنها ماهیتابه های هاستل پنکیک درست میکردن. من نمیدونم این دوتا خانوم واقعا به عمرشون پنکیک درست نکرده بودن؟ شاید هم هزار جور دستگاه برقی تو آشپزخونه شون داشتن که مثلا یکی شون برای درست کردن پنکیکه و وقتی آماده شد دینگ صدا میکنه و پنکیکشون حاضر و آماده ست! خلاصه ش کنم که پنکیک های این خانوم ها، یا شکل شامی از آب در میاومد یا شکل تخم مرغ همزده. کلی هم از ماهیتابه و روغن و مایه پنکیک ایراد گرفتن. بالاخره از اونی که دست و پا چلفتی تر بود پرسیدم کارتون با ماهیتابه تموم شد؟ گفت بعله، اما اینو استفاده نکنین. خیلی بده. همه چی بهش میچسبه. گفتم نه عیب نداره. با دستمال کاغذی ماهیتابه رو تمیز کردم و گذاشتمش رو اجاق گاز. خانومه گفت روغن اینجاست. گفتم نه ممنون. احتیاجی نیست. صبر کردم ماهیتابه داغ داغ بشه و با مهارت یه سر آشپز مایه پنکیک رو به حالت دورانی ریختم توی ماهیتابه ( من خدای پز دادنم اگه تا حالا نمیدونستین!) حواسم هم به خانومها بود که واسه یه لیوان قهوه همه آشپزخونه رو به هم میریختن. صبر کردم حباب های پنکیک که تموم شد با یک حرکت پنکیک رو که اندازه یه بشقاب بود برگردوندم. گوشه چشمم هم به خانومها بود که نگاه میکنین یا نه؟ اینجوریه!!! وقتی پنکیک آماده رو گذاشتم تو بشقاب کنار بشقابای خانومها، هر دوتاشون وا رفتن. اون یکی که یه کم واردتر بود گفت عجب خوب شده. منم با کلی تیریپ خونسردی گفتم بعله!