لطفآباد، شهر کوچک دیگری در نقطهی صفر مرز ایران و ترکمنستان است، کمی بزرگتر و با جمعیت بیشتر از باجگیران. در مسیر درگز به لطف آباد از کنار شالیزارهای کنار جاده رد شدیم و باور نمیکردم که در شمال خراسان شالیزار وجود داشته باشد. یکجا کنار جاده توقف کردیم و سر و صدای قورباغهها گوش فلک را کر میکرد!
وقتی از خیابان اصلی شهر عبور میکردیم سر و صدای ستادهای انتخاباتی بلند بود و میدان شهر به کارزار رقبای انتخاباتی تبدیل شده بود. پیدا کردن حمام عمومی اتفاق بسیار خوبی در بدو ورود به شهر بود چون با چند روز در چادر خوابیدن، فرصت حمام کردن دست نداده بود. فضای کوچک حمام عمومی منظم و تمیز بود و مسافرها باید همان جلوی در کفشها را توی جاکفشی میگذاشتند و با دمپایی وارد میشدند. از فواید سفر این است که آدم میتواند قدر کوچکترین امکانات روزمرهاش را بداند و من سالهاست که نعمت حمام را شکرگزارم.
بعد پای صحبت آقای عبدی نشستیم و او از تنوع قومیتی منطقه برایمان گفت. از ترکهای افشاری و کردها و بلوچها و فارسها که در همین یک تکهی شمال خراسان در کنار همدیگر زندگی میکنند.
برای خوردن چای پرس و جو کردیم، گفتند بروید بازار. بازار، یک خیابان باریک و در واقع ادامهی خیابان اصلی شهر بود، که با مغازههای کوچک، تنوع مشاغل و البته ستادهای شورای پر سر و صدا حال و هوای منحصر به فردی داشت! قهوهخانههای بازار تبدیل به ستاد شده بودند و از بلندگوها صدای بلند موسیقی در هم میآمیخت، یکی ترکی آذری پخش میکرد، دیگری ای ایران. دو ستاد در کنار همدیگر، برای پذیرایی از ما که مهمان شهر بودیم با هم رقابت میکردند! یکی صندلی میآورد، آن یکی چای و شیرینی و یکی میآمد میپرسید آیا چیز دیگری لازم داریم یا نه. دلم میخواست تنها میبودم و تجربهی این مهماننوازی و این رقابتهای فامیلی برای شورای شهر را کامل میدیدم، اما همسفرم با پیشداوری اینکه یک زن نباید در این محیطها وارد شود عیشم را از بین برده بود.
بعد از غروب بود که یکمرتبه خیابان از آنچه بود شلوغتر شد، یکی دو اتومبیل مدل بالا توقف کردند و آدمهایی که عکسشان روی پوسترهای تبلیغاتی بود پیاده شدند، بعد مردم ستادها را خالی کردند و همه به مسجد رفتند تا شاهد سخنرانی کاندیداهای شورا باشند. دلم میخواست تنها میبودم و برای تماشای این داستان، که مرا یاد فیلمهای برادران تاویانی میانداخت، به مسجد میرفتم. حواسم رفت به آقایی که روی صندلی کنار خیابان نشسته بود و بدون اینکه جوش و خروش، یا خلوتی خیابان اثری روی او بذارد در حال مرتب کردن پاکتهایی در یک سبد بود. جلو رفتم، سلام کردم و گفتم مردم برای انتخابات هیجان دارند. بدون اینکه کارش را متوقف کند گفت بله. هر بار برای انتخابات شلوغ میشود. پرسیدم چه کار میکنید؟ گفت کارت عروسیها را مرتب میکنم. روی پاکتها تنها اسم نوشته شده بود اما او آنها را بر حسب آدرس که توی ذهن داشت مرتب میکرد. درست مثل مرتب کردن پاکتهای نامه در ادارهی مرکزی پست. سر بلند کرد و گفت من پیک شادمانی هستم، کارتهای عروسی را من میبرم در خانهها...
پیک شادمانی ...
پاسخحذفحک شد تو ذهنم
پاسخحذف