یک تکه از قلبم کنده شده. هر بار که توی خیابانم، باد میوزد توی همان تکهی شکسته. به خودم میلرزم. هر بار راهم را کج میکنم، میروم دم ایستگاه. میگویند خانم خیلی لطف کردید آمدید. میگویم چه خبر؟ جوان توی چشمهایم نگاه میکند، میگوید هر چه کمتر پیدا میکنیم امیدمان بیشتر میشود. توی چشمهایم میکاود، شاید باور را در چشمهای ناباورم ببیند.
تا خانه را اشک میریزم.
تا خانه را اشک میریزم.
چند سال پیش یکی از دوستام به همراه دو تا کوهنورد دیگه توی مسیر برگشت از قله برودپیک گم شدن و از دست رفتن. تا یک ماه خواب آیدین رو میدیدم که زنده است. توی آخرین تماسش گفته بود دارم میآم پایین. دارم کمپ رو میبینم. دچار هذیون شده بود. تا آخرین لحظه امید به زندگی داشته. مرد و ما هیچ کاری از دستمون برنیومد. از روز آتشسوزی همش آیدین جلوی چشمامه.
پاسخحذفآخ...
حذف