۱۳۹۵ دی ۲۴, جمعه

چندتا کتاب و یک بغل حال خوب

فکر می‌کنم خانه‌ام هیچوقت اینقدر منظم نبوده. تمیزی یک مقوله‌ی دیگر است. واقعا وقت و حوصله‌ی گرد و خاک گیری را ندارم ولی به هر طرف خانه نگاه می‌کنم وسایل سر جایشان هستند و این یعنی حالم خیلی خوب است.
دیروز بعد از دندانپزشکی رفتم کتابفروشی نزدیک کلینیک. اول به قصد خرید یک کتاب به عنوان هدیه برای شخصی. چون روحیات مطالعه‌ی آن شخص را خوب نمی‌دانستم تمام کتابهای جذاب را ورق زدم و پیش خودم تصور کردم که آیا او این کتاب را دوست خواهد داشت یا نه. نتیجه این شد که یک کتاب برای او و تعدادی کتاب برای خودم خریدم، و آنقدر این تعداد کتابها که خریده‌ام را دوست دارم که طاقت ندارم دو کتاب کت و کلفتی که دارم این روزها می‌خوانم را تمام کنم و بروم سراغ اینها. اصلا یک خوشبختی کوچک پنهانی توی قلبم چرخ می‌خورد از تماشایشان. اما خودم را متعهد کردم دوتا کتاب قبلی را تمام کنم و کم‌کم خودم را به اتمام رساندن کارها عادت بدهم. کتابهایی که دارم می‌خوانم به هیچ کار یا درسی مربوط نیستند. تنها برای خوشحال کردن روان خودم می‌خوانمشان.
دوتا کتاب بالایی را دارم می‌خوانم. کتابهای زیری را دیروز خریده‌ام

در بین پزشکهایی که هفته‌ی پیش دیدم یکی دکتر مغز و اعصاب بود، آقایی مسن و یک ذره بداخلاق طور که با من دعوا کرد و گفت نباید دارو بخورم. گفت فکر کرده‌ای ای‌دی‌اچ‌دی با قرص و دارو خوب می‌شود؟ اصلا کی گفته توی ای‌دی‌اچ‌دی داری؟ بعد هم گیر داد به قرصهای هورمون و گفت بیخود می‌کنی قرص می‌خوری!! از لحن بداخلاقش خنده‌ام گرفته بود. اما دارم به حرفهایش گوش می‌دهم و قرصها را کم می‌کنم، اما یک خوبی این اتفاق این است که حالا پیش آمده، یعنی حالا که کم‌کم با خودم کار کرده‌ام و کنترل چیزهای بزرگ و کوچک زندگی توی دستم آمده (حالا به جز سر وقت سر کار رفتن که مثل گردگیری‌ست... هر چند ظاهرا مهم‌تر، اما هر چقدر با خودم کشتی بگیرم نمی‌توانم درستش کنم). 
اما واقعا هیچکدام از چالشهای چهل سالگی به اندازه‌ی تغییرات هورمونی برایم چالش برانگیز نبوده. آنهایی که تجربه‌اش کرده‌اند می‌دانند. هورمونهای آدم که بالا و پایین می‌شود انگار افسار آدم را یک سوارکار دیوانه‌ای گرفته و می‌تازد. اتفاقات، احساسات و عکس‌العمل‌ها دست خود آدم نیست. و این برای آدمی که یکی از افتخاراتش این بوده که افسار خودش را همیشه سفت نگه‌داشته و کنترلش کرده یک شکست واقعی محسوب می‌شود. واقعا یک جاهایی کاملا از ادامه‌ی این زندگی لجام‌گسیخته خسته می‌شدم و توی خانه می‌نشستم و زار می‌زدم که که دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم. الان که نگاهش می‌کنم، دلم برای آن خود بیچاره می‌سوزد و بیش از پیش نسبت به غدد احمق بدنم عصبانی می‌شوم. امیدوارم سرتان نیاید، یا لااقل همه‌ی زندگی‌تان خودتان را کنترل نکرده باشید که حالا دچار بحران شوید.
دکتر دیگری که به دیدنش رفتم، دکتر گوش و حلق و بینی بود. در واقع داستان از دندان درد یکماه پیشم شروع شد که در همان کلینیک کذایی که یکسال است مرا دربدر کرده و یکبار هم با دندانپزشکش دعوا کردم (!) به من گفتند باید هر دوتا دندانت را ترمیم کنی و شاید هم احتیاج به عصب کشی باشد. به حرف آنها گوش ندادم و از دکتر نازنین خودم وقت گرفتم و وقتی معاینه‌ام کرد گفت والا من هیچ مشکلی در این دندانها نمی‌بینم و توی عکس هم چیزی پیدا نیست، به احتمال نود درصد مشکل سینوس داری که دردش به ریشه‌ی دندانهایت زده. و به این صورت به جای مبالغی چند پیاده شدن در دندانپزشکی، به مطب این آقای دکتر گوش و حلق و بینی رفتم که معاینه‌ام کند. دکتر مربوطه چیزی حدود هفت ثانیه صرف نگاه انداختن به گوش و بینی و حلقم انداخت و گفت برایت سی‌تی‌اسکن می‌نویسم، برو بگیر و بیاور، اگر مشکل سینوس نداشتی که تنها بینی‌ات را عمل می‌کنم و اگر مشکلی بود هر دوتا را با هم عمل می‌کنم!! چشمهایم گرد شد!! عمل چی؟؟؟؟؟ با من هم بحث کرد که بینی‌ات انحراف دارد. منهم گفتم خب داشته باشد، همیشه داشته، چیز جدیدی که نیست. خلاصه یک جور حرف می‌زد انگار دارد روغن ماشین عوض می‌کند! منهم با نسخه‌ی سی‌تی‌اسکن آمدم بیرون و احتمالا دیگر پشت سرم را هم نگاه نکنم!
یک چیزهای دیگری هم توی سرم بود که راجع بهشان حرف بزنم، اما یادم رفته. عادی‌است. 

۲ نظر:

  1. به‌به. اون کتاب کیشلوفسکی واقعیه یا برداشتن دو سه تا مقاله‌اش رو مثلا به اسم کتاب چاپ کردن ؟ :دی

    پاسخحذف