داشتيم با هم حرف ميزديم كه گفت كاش حبيبه الان اينجا بود. چقدر الان به وجودش نياز داريم.
حبيبه مادربزرگمان بود. بزرگ ما بود. بى سواد بود، اما آنقدر درايت و وسعت نظر داشت كه با ادعا ترين آدمهاى باسواد فاميل را پاى سفره ى نصيحت خالصانه اش مى نشاند. آنقدر روحش بزرگ بود كه هيچوقت خودش را كوچك نمى ديد. آنقدر مهربان بود كه هر كسى، در سايه اش پناه مى گرفت و امن مى جست.
چقدر جاى خالى اش الان حس مى شود. كاش بود و ف پيشش مى رفت، برايش درد دل مى كرد. كاش مى توانست سرش را روى پاى حبيبه بگذارد و گريه كند و بگويد خسته ام. كاش حبيبه بود و خستگى ف را با نوازش دستهاى هميشه گرمش و با كلمات هميشه عاشقانه اش از روى شانه هاى او مى چيد. كاش بود و مى گفت توى اين دنيا همه حق دارند خسته شوند، اما بعد بايد بلند شوند، بخاطر خانواده شان، فرزندانشان، جنگيدن را از سر بگيرند.
نمى دانم كلمات حبيبه از كجا سرچشمه مى گرفت. كجاى قلب زلالش اينهمه گنجينه داشت كه هر كسى را با محبت عجيبى مى پذيرفت و هر كسى با آرامش از خانه اش بيرون مى رفت.
پدربزرگم در جوانى عاشق دخترى شده بود كه اسب داشت و در حين سواركارى موهايش توى باد مى رقصيد. اين داستان را برايم گفته اند. اما من دوست دارم داستان عشق آندو را در جاى ديگرى بگويم. در آرامشى كه پدربزرگم در پناه قلب آزاد آن دختر مى يافت. پدر دختر، گنجينه اش را به كسى نمى داد. گفته بود حبيبه را به فضل الله مى دهم چون سواد دارد.
حالا وقتى ف مى گويد كاش حبيبه اينجا بود، بار غم روى وجودش را لمس مى كنم و با خود مى گويم، حتى ف هم از پا درآمده. از من مى پرسد هيچوقت شده كه احساس خستگى كنى و بگويى ديگر توان ادامه دادن ندارى؟ مى گويم بارها. زبانم نمى چرخد كه بگويم تقريبا هميشه. فكر مى كنم بايد با ف همدردى كنم، كه بداند تنها نيست. اما تا يك جايى...
كاش حبيبه اينجا بود، سرم را روى پايش مى گذاشتم و گريه مى كردم، مى گفتم خسته ام. كاش به من مى گفت وَچه جان. پناه بر خِدا. دِرِست وونه. كاش توى نوازش دست هميشه گرمش به خواب مى رفتم.
هجده سالم بود. هنوز سالگرد فوت بابا نشده بود. بعد از سیزده به در همه ی فامیل مادری اومده بودن خونه ی ما. من تب و لرز کرده بودم. توی تختم زیر پتو می لرزیدم و می سوختم . مامانم هی میاومد بهم سر میزد. مهمونا که دیگه داشتن میرفتن آبا (مامان بزرگم) اومد. ترکی گفت خوبی بچه ؟ یه صدایی از خودم در آوردم که نه . اومد نشست روی تخت کنارم. گفت بذار ببینم تب داری یا نه. با دست های زبرش مچ پام رو گرفت. گفت تبت کمه بچه . داری می لرزی . ولی زود خوب میشی. بگیر بخواب . منم همینجام تا بخوابی. خوابم برد.
پاسخحذفآخ...
حذفهمين قدر ساده...
سلام
پاسخحذفخدا روح همه این نازنینها رو شاد کنه، لهجه مادربزرگ چقدر چسبید.
کهنسالان گویی راه رو رفتند و آخرش رو دیدند، برای همین وقتی میگن طوری نیست، درست میشه... حرفشون آرامش خاصی داره چون واقعیته. اونا دیدن و میدونن که طوری نیست و واقعا یه روز همه چیز درست میشه.
كاش امروز هم بودن و اين رو به ما مى گفتن
حذفسلام
حذفبله، همیشه دل آدم براشون تنگه. وقتی کوچیک بودیم و میومدن خونمون بمونن، اون روزا روزای خاصی بود. انگار صبح اون روزها قشنگتر و همه چیز باطراوتتر بود. وجودشون آرامشدهنده است.