مانیا گفته بود که خودش را میرساند. نتوانست.
وقتی در جزیرهی هنگام بلاتکلیف بودم تلفن زدم. گفت پنج شنبه میرسم. پنج شنبه هم خوب بود. لااقل حالا میدانستم که برنامهام چیست. گفت خب تو برو خانهی ما. مادرم آنجاست و خوشحال خواهد شد که ببیندت. دوست داشتم مادرش را ببینم. آوازهی غذاهای محلی و دریاییاش را از همکاران قدیمم شنیده بودم. مقصد مشخصی نداشتم. گفتم باشد. میروم نُقاشه.
توی اسکلهی خسته و در ردیف دوم مردهای خسته نشستم و تماشایشان کردم. من چیزی نمیگفتم. آنها چیزی نمیگفتند. نگاه هم نمیکردند. نگاهشان به کارگران حمل مصالح ساختمانی و تخلیهی بار بود. یک ساعت در آن سایهی گرم که هر چند وقت با نسیم خنک دریا ملایم میشد نشستم. فکر میکردم چه خنده دار است، که فردا شب باید سفرنامهای تحویل بدهم اما هنوز هیچ چیزی ندیدهام. رانندهی قایق بالاخره آمد. گفت میبینی که مسافر ندارم. گفتم شکایتی ندارم. نمیتوانستم تصورش بر اینکه همهی بچههای تهران مایه دارند و میتوانند قایق دربست کرایه کنند را برآورده کنم. دو ماه و نیم بود که از جایی حقوق نگرفته بودم. پولی برای این سفر نداشتم. وقتی توی کشوی میزم دویست هزار تومان پیدا کرده بودم بسیار شاد شده بودم، چون میدانستم حالا میتوانم به سفر بروم، هر چند سفر به قشم باشد که وسیلهی نقلیهی عمومی وجود ندارد و کرایهی ماشین دربستی بالاست. امیدم به کَرَم قشمیها بود که دستی تکان بدهم و اتومبیلشان را نگهدارند تا مرا از جایی به جایی آنطرفتر برسانند.
بالاخره جزیرهی هنگام دستهایش را باز کرد تا قایق به سمت قشم روانه شود. در اسکلهی کندالو که پیاده شدم مانیا تلفن زد و گفت با موتور که مشکل نداری؟ میگویم برادرم عبدالله بیاید دنبالت. گفتم مشکلی ندارم. اما قبل اینکه عبدالله بیاید نگهبان اسکله با اتومبیلش جلوی من توقف کرد و پرسید کجا میروم. گفتم نقاشه. گفت میتواند مرا برساند. هوا گرم است و ایستادن در آفتاب خوب نیست. میدانستم نقاشه از کندالو زیاد فاصله ندارد. قبول کردم و سوار شدم. شروع کرد به حرف زدن، به سئوال کردن. بد خلق بودم و با بدخلقی جواب میدادم. شاید بخاطر اینکه حس میکردم بخاطر یک مسابقهی سفرنامه نویسی مجبورم اتفاقات خوبی در این سفر رقم بزنم. میخواستم فکر کنم و خط مشی جدیدی برای سفر پیدا کنم. آقای نگهبان سکوت نمیکرد و من با لحن جدی جوابش را میدادم. پرسید شوهر کردهای؟ شوهرت کجاست؟ گفتم دلیلی ندارد جواب سئوالهایتان را بدهم. واقعا هم دلیلی نداشت، من که مجبورش نکرده بودم سوارم کند که حالا مجبور باشم به همهی سئوالهایش جواب بدهم. آمد دستم را بگیرد به تندی گفتم حق ندارید به من دست بزنید. از من حساب برد و دستش را کشید. دیدم بهتر است فضا را کمی بهتر کنم و حالا من شدم سئوالکننده. پرسیدم مال قشم نیستید؟ گفت چرا، ولی مردم اینجا بخاطر قیافهام به من میگویند سرحدی. به رویش نیاوردم که فکر میکردم افغان است. از زن و بچهاش سئوال کردم. از کارش، که چرا نگهبان است و روی قایق کار نمیکند. در میان این حرفها بودیم که عبدالله تلفن زد و پرسید کجا هستم. پرسیدم کجا هستیم و جواب شنیدم داریم میرسیم نقاشه. گفتم داریم میرسیم و فکر میکنم این منارهی مسجد که از دور پیداست مال نقاشه باشد. گفت میآید لب جاده. عبدالله با موتور سیکلت تا لب جاده آمد و آقای نگهبان به دنبالش حرکت کرد تا مرا جلوی درب خانه پیاده کند. از او تشکر کردم و پیاده شدم. از عبدالله هم بخاطر آمدنش تشکر کردم و جلوی درب خانه فرزانه به استقبالم آمد. یکمرتبه انگار رنگ همه چیز عوض شد. چقدر فرزانه صمیمی و مهربان و خوب بود. انگار به خانهی یکی از اقوام نزدیکم وارد میشدم.
خانه در میانهی حیاط بزرگی بود که بخش وسیعی از آن در زیر سایهبان حصیری یا ساباط قرار داشت و در آن گرمای ظهر نسیم خنکی در زیر آن در جریان بود. دو تخت در زیر سایهبان و چند مبل در اطراف آن دیده میشد. دو تا از بچههای تیم سفر نامه نویسی قبل از من به آنجا رسیده بودند و به دنبال راهی بودند که به سلخ بروند. فرزانه گفت وقتی آنها آمدند من از آنها پرسیدم فرشته شمایید؟ و سارا در جواب گفته بود نه. آندو ترجیح دادند که به راهشان به سمت سلخ ادامه بدهند و از من پرسیدند تو هم با ما میایی؟ گفتم نه. من تازه رسیدهام. آنها که رفتند من پس از آن بچهها را دیدم، که یکی یکی از توی خانه بیرون میآمدند و با حالتی خجول و متعجب به من نگاه میکردند. دخترها با چهرهی سبزه و موهای فرفری یکی یکی پیدایشان میشد، از فرزانه پرسیدم بچههای تو هستند؟ بچههای برادر بزرگم هستند، و ملیسا بچهی عبدالله است. رفتم و هر سهتایشان را چلاندم و بوسیدم. انگار که میشناختمشان. پرهام هم از در بیرون آمد. مثل یک مرد کوچک بود. با پرهام مثل یک آدم بزرگ درست دادم. نگاه پریا آنقدر معصوم بود که نمیشد مدتی طولانی به آن چشمها خیره ماند و مور مور شدن قلب را احساس نکرد. تینا با شیرینی شادمانهاش آدم را در همان نگاه اول عاشق میکرد. ملیسا دختر عموی آنها بود و بیش از بقیه نسبت به این غریبهی جدید، کنجکاو. به داخل خانه رفتم تا مادر را ببینم. مادر مانیا هم مثل دخترش چهرهی افریقایی جذابی داشت و به گرمی با من سلام و روبوسی کرد.
به زیر ساباط برگشتم و روی تخت نشستم. فرزانه پرسید چای میخورید؟ گفتم آب میخورم. ممنونم. فرزانه به گرمی و مهربانی با من گرم گفتگو شد و گفت که شب دارد به سلخ برای عروسی میرود. یکی از اقوام شوهرش دارد ازدواج میکند. گفتم توی عروسیشان غریبه هم دعوت میکنند؟ گفت من دارم با موتور برادر شوهرم میروم. ماشین نداریم. برای شما سخت است. گفتم برای من که سخت نیست، اما لباس مناسب ندارم. تصمیم گرفتم خیلی اصرار به رفتن نکنم و بگذارم سفر خودش مرا هدایت کند. از فرزانه پرسیدم میتوانم همانجا روی تخت دراز بکشم؟ با مهربانی گفت البته! میتوانید به اتاق هم بروید آنجا کولر هست. گفتم نه همین جا از همه جا بهتر است. گفت صبر کن بروم برایت پتوی نرم بیاورم. روی تخت سخت است. به پرهام گفت که برود و پتویی بیاورد. من آنقدر خواب آلوده بودم که دیگر نمیتوانستم تعارف کنم. پتو که پرهام آورده بود روی تخت پهن کردم، رویش دراز کشیدم و در پناه سایهبان مطبوع سه ساعت شیرین خوابیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر