۱۳۹۴ شهریور ۱, یکشنبه

قاصدک

آسمان سیاه شده بود. نه واقعی، آسمان برلین آبی بود، اما آسمان روح من سیاه شده بود. شده بودم مرده‌ی متحرک. نه، نمرده بودم. روحم در نهایت فشار، نهایت غم غوطه می‌خورد. توی خیابان که بودم بغضم بی‌هوا می‌ترکید. می‌زدم زیر گریه. و خیابانهای برلین اشکهایم را نمی‌دید. 
یکبار توی خیابان نامجو گوش می‌دادم. همراه با آن بلند می‌خواندم. گوشهای برلین به صدای من بسته بودند. به بنای یادبود کشته‌شدگان جنگ رسیدم، بنای مجسمه‌ی مادری که پسر سرباز جوانش را به آغوش داشت. وارد شدم، چشمهایم غرق بود. گوشه‌ی ورودی روی سکو نشستم. آهسته و بی‌صدا برای ساعتی اشک ریختم. مادر، در غم من غرق بود. فرزندش را در آغوش داشت، و نوری که به آندو می‌تابید، مرا در تاریکی فرو برده بود. توریستها می‌آمدند، وارد می‌شدند. جلو می‌رفتند. گلهایی که برای مادر و فرزند گذاشته شده بودند را تماشا می‌کردند. به مجسمه نگاه می‌کردند. آنقدر جلو می‌رفتند که شاید می‌خواستند چیزی جدید از هنر زیبایی‌شناسانه‌ی مجسمه‌ي برنزی پیدا کنند. نمی‌فهمیدند که حریم آن مادر چقدر وسیع است، آنقدر وسیع که تمام آن ساختمان را در بر می‌گیرد، و آنها اجازه داشتند تنها تا سکوی ورودی قدم بگذارند. نمی‌فهمیدند، چون اگر می‌فهمیدند، چشمشان به من نمی‌افتاد، و نمی‌دیدند که بغضم تمام نمی‌شود. 
به او گفته بودم من یک قاصدکم. از سبکبالی، از درخشش در زیر نور آفتاب، از لذت سوار بودن به باد و رسیدن به ابرها برایش می‌گفتم، از بازیگوشی در دستهای بی‌احتیاط کودکان، از شنیدن رازهای دل عاشقان، از گرفتن یادها و پیامها برایش می‌گفتم. نمی‌دانستم ظرفیتش تا کجاست. به خیال خودم، ظرفیتش بالا بود. به خیالم که از آن حرفها شور و شوق پیدا می‌کرد. به خیالم، عاشق بود...
عشق... چه معجون غریبی هستی تو. می‌آیی تا زخم چندین ساله‌ام را ترمیم کنی، یا می‌آیی تا زخمی عمیق‌تر توی جانم بکنی؟ ارزشش را دارد آن چند روز زندگی از فرط عشق، به آنچه بعد از آن تصاحب می‌کنی؟ عشق، تو می‌آیی و آجر روی آجر، لبخند روی لبخند، شوق روی شوق، مرا دوباره می‌سازی و یکمرتبه... 
و من، یک گم‌شده بودم، در خیابانهای برلین، که هیچ خیابانی به اندازه‌ی آنها تیغ تنهایی روی تن نمی‌کشید. مثل این بود که در حبابی از آب قدم برمی‌داشتم، شور و جنب و جوش اطرافم را تار می‌دیدم، سر و صدایش را نمی‌شنیدم. توی حبابی فرو رفته بودم که همه‌ی صداها گنگ بود، همه‌ی تصویرها درهم، و من زیر لایه‌ای از چرک و غم مچاله بودم. 
توی خانه از بیرونش صدها برابر بدتر بود. خانه‌ای که نماد شادی، جمعیت و خنده بود، حالا مرا تنها به حال خود می‌گذاشت، با یک همخانه، که بودنش بیش از نبودنش آزار دهنده بود. همخانه‌ای که از توی اتاقش بیرون نمی‌آمد، با تو چشم توی چشم نمی‌شد، حتی سلامی نمی‌کرد. همخانه‌ای که بود، اما نبود. همین بود و نبودش از نبودش شکنجه‌گرتر بود. 
توی خانه، از احساس سرما سر انگشتهایم یخ می‌کرد، زیر پتو خودم را جمع می‌کردم و سر توی بالش هق‌هقم را خفه می‌کردم. چه فرقی می‌کرد برای آن کسی که آنطرف دیوار، بود و نبود تو برایش کوچکترین اهمیتی نداشت؟ توی خانه، تنها یک موسیقی بود که گوش می‌دادم. زنی به نام پرناز، قاصدک را می‌خواند، و تنها صدای او مرحم دل زخم‌دیده‌ام بود. "انتظار خبری نیست مرا... نه ز یاری، ز دیاری باریک..." روزهایم با صدای او شب می‌شد، و شبها را با صدای او به امید طلوع صبح می‌نشستم، در حالی که چهره‌ام را خودم هم نمی‌شناختم، و این حجم عظیم غم مرا در خود بلعیده بود. 
نفس نمی‌کشیدم.
وقتی پیغامش آمده بود، آن ایمیل مبهم، در محل کار بودم. معمولا اجازه‌ی استفاده از تلفن را در محل کار نداشتیم. در هنگام ناهار ایمیلش را باز کرده بودم، خوانده بودم، اما نمی‌فهمیدمش. وقتی برای کار برگشته بودم، کار ماشین‌وار در چاپخانه، آنهم برای پرداخت کرایه آخرین ماه، فکرم به آن ایمیل بود، و سعی می‌کردم پیامش را تجزیه و تحلیل کنم. خودم را قانع می‌کردم که نه، منظورش این نبود، منظورش... منظورش چه بود؟ لحظه‌ای گوشی را بیرون می‌آوردم و دوباره می‌خواندم. بازهم گوشی را در جیب می‌گذاشتم. در ابهام، در یک فضای مه‌آلود سرد، دستهایم جعبه‌ها را می‌بست، روی هم می‌چید، ذهنم در انکار بود. نه. منظورش... منظورش... 
وقتی مینا به دیدنم آمده بود، خیلی تلاش می‌کردم که برایش سخت نگذرد، سعی می‌کردم حباب پر از آب تیره رنگ غم من او را در خود نگیرد، و مثل این بود که توی آن حباب، دستهایی نامرعی دارند پوستم را می‌خراشند. با هم به پتسدام رفته بودیم، توی باغ گیاهان گم شده بودیم، و آنجا بود که روحم برای چند قدم هم که شده جلوتر از من و جداره‌ی سیاهی که مرا در خود زندانی کرده بود حرکت کرد، به عقب برگشتم، خودم را در آن وضعیت اسفبار دیدم، و گفتم نه! این آنها هستند که تو را از دست داده‌اند! این را نه برای دلداری روان پیر شده‌ام، بلکه به عنوان واقعیتی برای خودم تکرار کردم. باید روی پای خودم می‌ایستادم. 
آنروز، وقتی از ابهام پیام ایمیل بیرون آمده بودم، تا پایان کار در سکوت محض بودم. در سکوت محض بودن در آلمان هیچ زحمتی ندارد. می‌توانی روزها، ماهها، هیچ کلامی به زبان نیاوری و هیچکس ناراحت نمی‌شود، هیچکس ککش نمی‌گزد، هیچکس حتی متوجهش نمی‌شود. وسایلم را از توی کمد برداشتم و به ایستگاه اس-بان رفتم. توی قطار هیچ حسی نداشتم، گیج و منگ بودم. چشمهایم نمی‌دید، گوشهایم نمی‌شنید، اما روحم از غم ورم کرده بود و نزدیک به انفجار بود. می‌توانستم تا خانه نگهش دارم؟ می‌توانستم تا خانه صبر کنم؟ خانه‌ی سرد با همخانه‌ی ارواح مانندش... صدای بلندگوی توی قطار اعلام کرد"برنبورگر تور". روی صندلی میخکوب بودم، اما دستی نامرعی و بزرگ آمد و مرا بیرون کشید. هیچ چیز نمی‌شنیدم، اما تصاویر به شدت شفاف و واضح بود. درست قبل از بسته شدن در پیاده شده بودم و دست نامرعی مرا بی وقفه به سمت بیرون می‌کشید. از پله‌های ایستگاه که بالا می‌رفتم، زنی در حال پایین آمدن بود، باد توی پیراهن کرم‌رنگش می‌زد و آفتاب در موهای طلایی‌اش که در باد می‌رقصید، می‌درخشید. از کنار زن عبور کردم، دیگر نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. در حال انفجار بودم. باید هر چه زودتر به جایگاه امنی می‌رسیدم... در محوطه‌ی جلوی دروازه‌ی برندنبورگ جمعیتی از دخترها و پسرها با لباسهای شاد، با چهره‌های براق و خنده‌های بزرگ، در حال عکس گرفتن بودند، تصاویر از رنگ پر بود، صدا نبود، و من سراسیمه به سمت مکان امن می‌رفتم. چراغ قرمز بود. باید چند ثانیه‌ی دیگر صبر می‌کردم، چند ثانیه، چند ثانیه، یا چند روز؟ چراغ سبز شد... با عجله از خیابان به آنطرف دویدم و با همان قدمهای تند خودم را به درون یادبود هولوکاست انداختم. ستونهای بتونی به سرعت مرا پنهان کردند و در حالی که دیگر نفسی بالا نمی‌آمد شکستم.
شاید بلندترین هق‌هق زندگیم بود، هق‌هقی که از جایی عمیق‌تر از عمق درونم می‌جوشید. اشک، غم، درد، سیاهی، همه‌اش در هق‌هقی بی نفس بالا می‌آمد و از وجودم بیرون می‌ریخت. ‍هیچوقت آنقدر عمیق، آنقدر بلند، آنقدر طولانی نگریسته بودم، و بسیاری از توریستها، شاید با نگاهی از تعجب، ولی در سکوت از جلویم می‌گذشتند. کسی دست روی شانه‌ام گذاشت و فشرد. شاید می‌خواست همدردی کند، شاید تصور می‌کرد من برای قربانیان هولوکاست اشک می‌ریزم، شاید هیچ فکری نمی‌کرد، اما دست او هم نمی‌توانست مرا آرام کند. روی شانه‌ام زد و عبور کرد. دختری آمد و از من پرسید چه شده؟ آیا گم شده‌ای؟ می‌خواهی کسی را برایت صدا کنم؟ چه جوابی می‌خواست به او بدهم؟ که در تنها امامزاده‌ی شهر که بشود تویش گم شد و گریست هم هنوز نمی‌توان گم شد؟ به او گفتم تنهایم بگذار. روی زمین نشستم. اشکها کم‌کم تمام می‌شد، اما چیزی از غم درونی‌ام کم نکرده بود. مثل آتش زیر خاکستر بود که حالا تنها بادی به آن خورده...
بچه‌ها در حال قایم باشک بازی بودند، از روی پاهای من می‌پریدند، دنبال هم می‌کردند، نگاهم به دیواره‌ی بتونی روبرویم مات شده بود.
روزها از ایستگاه تا خانه را می‌گریستم. راه رفتن روی سنگفرش پیاده رو اشکهایم را سرازیر می‌کرد. عبور از کنار کافه‌ها و رستورانها اشکم را سرازیر می‌کرد. بازی بچه‌ها در خیابان اشکم را سرازیر می‌کرد، و بدون استثنا هر روز از ایستگاه تا خانه را می‌گریستم. 
شب دوم یا سومی بود که توی اتاق سرد خانه‌ی بی‌روح خودم را زندانی کرده بودم. سمیه پیام داده بود که دارد به دیدنم می‌آید. اعتنا نکرده بودم. آمده بود پشت در و زنگ می‌زد. بلند نمی‌شدم بروم در را برایش باز کنم. همخانه‌ی دیگرمان که تازه از سفر رسیده بود در را برایش باز کرد. بعد درب اتاق مرا زد. به آلمانی گفت که کسی به ملاقاتم آمده. نمی‌خواستم از جا بلند شوم. دوباره در زد و گفت دوستت آمده. از زیر پتو بیرون آمدم و در را باز کردم. سمیه با لباس مشکی، شال قرمز، و لبخند بزرگش جلوی در بود، و با باز شدن در قاصدکی از پایین دامن قرمز رنگش، از سمت راست پای او به داخل خانه رقصید. چشمهایم دنبال قاصدک رفت، سمیه گفت چرا درو باز نمی‌کنی؟ چشمهایم قاصدک را گم کرده بود، اما چیزی در عمق درونم نور پاشید... 

پ.ن. فهمیدن اینکه درست یکسال از آن روزها گذشته کار سختی نبود. یک سال شد، و حس کردم حالا می‌توانم از آن حرف بزنم. 

۷ نظر:

  1. عزیزم...
    خیلی سخت گذشت ولی گذشت.
    هنوز نمیدونم داشتن چنان لحظه هایی به گذروندن این سختیها می ارزه یا نه
    اما مطمئنم که نباید بذاری ترس جلوی تجربه های جدید رو بگیره.
    این که بالاخره تونستی بنویسی اتفاق خوبیه...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. يه چيزهايى از بين مى رن. نمى تونى تغييرش بدى. سختى ش اينه كه اونچه كه دوست داشتى و باهاش زندگى مى كردى با اون شخص مى ره. تجربه ى جديد، مى تونه نهايتا يك چيز جديد باشه. جديد لزوما خوب نيست. براى كسى كه به كهنه ها خو كرده، براى كهنه ها برگشته...
      خوشحالم كه دستم از قفس ننوشتن بيرون اومده.

      حذف
  2. بعد برام کافی درست کردی، یه کافی استادانه...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. حرفهايى كه ديشب زدى اشكم رو درآورد

      حذف
    2. کدوماش؟ اونا که راجع به مکان (مون) بود یا راجع به زمان؟

      حذف
    3. بیا بازم حرف بزنیم. کمت دارم دختر

      حذف
  3. روزهای سخت، لحظه های سخت، حرف های سخت... و اما حرف های سخت که گاهی لحن خشک و خالی مجازی یک پیام میشوند... چنان سخت به دل نشسته اند که سخت می شود به یاد سپرد، که سخت می شود به رقص گیسوان باد سپرد..اشک های بی اجازه را طلب کنیم، نور چشم های شب را رصد کنیم...

    پاسخحذف