در دو سال گذشته حداقل در یک کار موفق بودم، و آن کنترل استرس بود. استرس، نگرانی، هر اسمی که دارد، گاهی می توانست به کل زندگیم غلبه کند، نه تنها از لحاظ روانی بلکه از لحاظ جسمی هم مرا پرس کند، باعث حمله ی عصبی بشود، یا حداقل با کمردرد و پا درد سیاتیک فلجم کند، باعث ناراحتی معده شود، که در نتیجه برای فروکش کردن آن دائم در حال خوردن چیزی بودم و به سرعت چاق می شدم. اینها همه از نتایج آن استرس بود، وقتی کارها درست پیش نمی رفت، وقتی از خودم بیش از حد توان انتظار موفقیت داشتم، وقتی در واقع نمی دانستم موفق شدن در چه چیزی قرار است خوشحالم کند. در این دوسال زندگی آرامتری را در پیش گرفتم، و در واقع قید خیلی از عوامل نگران کننده را زدم. زندگی را آسان گرفتم. گاهی آنقدر در این آسان گرفتن پیش رفتم که برای اطرافیانم غیر قابل تحمل شدم. اما به نظر خودم لازم بود. برای ترمیم آنچه فکر می کردم صدمه دیده لازم بود. آنقدر هم موفق بودم که کم کم فراموش کردم استرس داشتن چطور بود. شکلش، حسش، اثرش یادم رفته بود.
دو روزی ست که آن حس عجیب و غریب برگشته. مثل یک ابر بزرگ تیره می آید آسمان ذهنم را می پوشاند. یکمرتبه طوفان می شود، همه چیز به هم می ریزد، بعد آن گوشه یکهو آفتاب بیرون می آید، وضعیت به حال اول بر می گردد، باور می کنم که توانایی مقابله با استرس را بدست آورده ام، و زمان آمدن و رفتنش را کوتاه کرده ام. البته که نمی شود به طور کامل بر آن غلبه کرد. اما چیزی که نگرانم می کند این است که می بینم جسمم دیگر آن توانایی ترمیم سریع را ندارد. کمر درد خودش را نشان می دهد، پایم یکهو قفل می شود، حواس پرتی به سراغم می آید، و از همه ی اینها کمی می ترسم. بنابراین می خواهم اینبار قبل از حمله ی استرس، آماده باشم، چون می دانم که همین پشت در است. نمی توانم از تیررسش فرار کنم.
شغل جدید، (باید بگویم شغل واقعی، چون قبلی ها آنقدر واقعی نبودند) از یک حباب زیبا شروع شد، از کارهایی که همیشه می خواستم انجام بدهم، مقادیر زیادی سفر، ارتباط با مردم بومی و محلی، حفاظت محیط زیست، چه کسی دلش نمی خواهد این کار را داشته باشد؟ خیلی هم خوب، اما در اقع قبل از شروع شدنش به صورت رسمی، یکمرتبه ترفیع گرفتم! به نظرم تنها کسی توی دنیا باشم که بدون شروع کردن یک شغل ترفیع می گیرد و مسئول هماهنگی بین منطقه ای (و چندین کشور) می شود. چه خوب، چه عالی، آیا برایش آماده هستم؟ اینجا همان جاییست که استرس می پرد وسط. می دانم که می توانم. ولی خب آدمیزاد است، آنهم آدمیزاد تنبلی مثل من که در تمام این سالها هیچوقت جدی خودش را به کار نگرفته، و مخصوصا در این دو سال اخیر نشسته و تکیه داده و گفته ریلکس! زندگی را سخت نگیر! و حالا یکمرتبه یک بار مسئولیت ریخته روی سرش و باید بلند شود، تکانی به خودش بدهد و خودی نشان بدهد.اما آنها که روی بی خیال مرا دیده اند می دانند که ته ذهنم دارم می گویم، خب. انجامش می دهم. فوقش نمی شود. دنیا که به آخر نمی رسد؟
باید قبول کنم که بخشی از این ابر خاکستری استرس که آمده، بخاطر هیجان هم هست، هیجان رسیدن به چیزی که در آرزویش بودم، و حالا که آمده جلوی در خانه ام، نمی دانم که باید این بسته را باز کنم؟ باز نکنم؟ نکند این بسته حاوی واقعیتی باشد که خیلی تلخ تر از تمام تصورات شیرین و رنگارنگ است؟ نکند تمام آن رویاها و آرزوها را با خود ذوب کند و بسوزاند و ببرد؟ اما... باید رفت، بسته را برداشت، و باز کرد. هیچ چیز بدتر از این نیست که به زندگی گذشته ات نگاه کنی و همیشه با خودت بگویی ولی اگر محتویات آن بسته آنقدر که فکر می کردم تلخ نبود چه؟
تبريك به خاطر شغل جديد. خوش به حالت چه شغل خوبيه امريكا قراره برگردي؟
پاسخحذفممنون. نه.
حذفسلام... خیلی مبارک باشه... می دونین: به نظرم هردوشون براتون لازم بوده و هست، یعنی هم اون ریلکس بودنه که باعث میشه آدم کمی فکر کنه چرا و به چه دلیل اصلن داره زندگی می کنه و بعد هم یکنواخت نبودن زندگی... همین طور که خیلی جاها رو رفتین و دیدن و هی دوست داشتین بیشتر یاد بگیرید و تجربه کنید.... اما بابت هیجان کار جدید: اول از همه یه نفس بلند بکشید :-) بعد هم فکر کنید جرا این کار رو می خواستید.... شروع کنید به نوشتن... ایده طوفان فکری رو بلدین؟ هی بنویسید و بنویسید که چرا این شغل و چرا شغل دیگه... سقفش کجاست... کی میشه بهش رسید... برنامه هام باید چطوری باشند... همین ها باعث میشه او استرس ها با ترسیم آینده کمتر و کمتر بشه.... ببخشید پر حرفی کردم..... موفق باشین تو سال جدید.... :-)
پاسخحذف:-)
حذفیک لحظه هم شک نکن! بازش کن! بازش کن!
پاسخحذف:-) هولم نكن!
پاسخحذفاین "هولم نکن!" بالایی یعنی دقیقا همان آسودگی و سخت نگرفتن توی متن، هر چه می کنید موفق باشید.
پاسخحذف:-) ممنون. شما هم همینطور.
حذف