همخانهام که در اتاق زیر شیروانی زندگی میکند پسر جوانیست که در آکادمی هنر آیندهوون دانشجوست. صحبتهایمان با سر و صدای نجاریاش شروع شد، وقتی برای یکی از پروژههایش باید سه صندلی کوچک با قیافههای غیر معمول میساخت. بعد نشان دادن عکسها و داستان دانشگاه هنر من که نتیجهاش راهی سطل آشغال شده بود و....
برای یکی از پروژههایش نیاز به سه پایهی دوربین داشت. پرسید داری؟ گفتم در کمال تعجب بله! متوجه شدم در دو سال و نیم گذشته تنها برای بخشی از برنامهی فیلمبرداری سه پایه را از توی جلدش درآورده بودم. به هر حال، سه پایه را به او دادم و این سومین یکشنبهای بود که برای فیلمبرداری میرفت. وقتی به خانه برگشت و داشت به اتاقش میرفت جلوی اتاق من توقف کرد و بی مقدمه گفت امروز به عجیبترین چیز برخوردم! امروز که برای فیلمبرداری رفته بودم مردی را دیدم که داشت یکی از سنگ قبرها را تمیز میکرد. رفتم و کم کم مشغول صحبت شدیم، مرد گفت که یک کولیست، و این قسمت مخصوص قبور خانوادگی آنهاست، اینجا پدر بزرگش، آنجا مادربزرگش، پسرعمویش، خالهاش، قبرها را معرفی کرد، و گفت هر یکشنبه از زندان مرخصی میگیرد تا به اینجا بیاید و سنگ قبرها را تمیز کند. همخانهام در دنیایی از شگفتی سیر میکرد. برایم گفت که قصد دارد نقشهای از قبرستان طراحی کند و هفتهی دیگر به سراغ مرد کولی برود تا در زمانی که از زندان مرخصی گرفته راجع به قبرها و داستانهایشان صحبت کند.
مثل داستانها میماند، واقعا این برخورد مثل داستانها میماند، مثل یک فیلم قدیمی، که دیگر کسی علاقهای به تماشایش نشان نمیدهد. چقدر از این زندگیهای عجیب در اطراف ما وجود دارد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر