۱۳۹۳ بهمن ۳۰, پنجشنبه

من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی   که پیر می فروشانش به جامی  بر نمی‌گیرد 
حافظ

۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه

...

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است        غرض این است وگرنه دل و جان این همه نیست 

حافظ

۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

...

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری    که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی 

سعدی

۱۳۹۳ بهمن ۲۶, یکشنبه

داستانهایی غیر تخیلی دارند از روزهای ما می‌روند...

همخانه‌ام که در اتاق زیر شیروانی زندگی می‌کند پسر جوانی‌ست که در آکادمی هنر آیندهوون دانشجوست. صحبتهایمان با سر و صدای نجاری‌اش شروع شد، وقتی برای یکی از پروژه‌هایش باید سه صندلی کوچک با قیافه‌های غیر معمول می‌ساخت. بعد نشان دادن عکسها و داستان دانشگاه هنر من که نتیجه‌اش راهی سطل آشغال شده بود و.... 
برای یکی از پروژه‌هایش نیاز به سه پایه‌ی دوربین داشت. پرسید داری؟ گفتم در کمال تعجب بله! متوجه شدم در دو سال و نیم گذشته تنها برای بخشی از برنامه‌ی فیلمبرداری سه پایه را از توی جلدش درآورده بودم. به هر حال، سه پایه را به او دادم و این سومین یکشنبه‌ای بود که برای فیلمبرداری می‌رفت. وقتی به خانه برگشت و داشت به اتاقش می‌رفت جلوی اتاق من توقف کرد و بی مقدمه گفت  امروز به عجیب‌ترین چیز برخوردم! امروز که برای فیلمبرداری رفته بودم مردی را دیدم که داشت یکی از سنگ قبرها را تمیز می‌کرد. رفتم و کم کم مشغول صحبت شدیم، مرد گفت که یک کولی‌ست، و این قسمت مخصوص قبور خانوادگی آنهاست، اینجا پدر بزرگش، آنجا مادربزرگش، پسرعمویش، خاله‌اش، قبرها را معرفی کرد، و گفت هر یکشنبه از زندان مرخصی می‌گیرد تا به اینجا بیاید و سنگ قبرها را تمیز کند. همخانه‌ام در دنیایی از شگفتی سیر می‌کرد. برایم گفت که قصد دارد نقشه‌ای از قبرستان طراحی کند و هفته‌ی دیگر به سراغ مرد کولی برود تا در زمانی که از زندان مرخصی گرفته راجع به قبرها و داستانهایشان صحبت کند.
مثل داستانها می‌ماند، واقعا این برخورد مثل داستانها می‌ماند، مثل یک فیلم قدیمی، که دیگر کسی علاقه‌ای به تماشایش نشان نمی‌دهد. چقدر از این زندگیهای عجیب در اطراف ما وجود دارد؟ 

...

آن که می​گوید نظر در صورت خوبان خطاست      او همین صورت همی​ بیند ز معنی غافلست

سعدی

۱۳۹۳ بهمن ۲۵, شنبه

۱۳۹۳ بهمن ۱۹, یکشنبه

استکهلم زمستانی

راه استکلهم از آمستردام می‌گذشت، بعد از ظهر را در آمستردام قدم زدم، به هیچ موزه‌ای نرفتم و وقتی خیلی خسته و بی‌علاقه شده بودم به کتابخانه‌ی عمومی مورد علاقه‌ام رفتم تا در طیقه‌ی هفتم بنشینم و غروب آفتاب را بر روی شهر تجربه کنم. عصر هم با مریم که به درخواست معاشرتم لبیک گفته بود به مرکز قدیمی شهر رفتیم و شام خوردیم. البته جایی که رفته بودیم خیلی هم خوب نبود و در واقع گول ظاهرش را خوردیم، اما به هر حال موقعیت خوبی بود تا از باد سرد خیابان در امان باشیم و گپی دوستانه بزنیم. بعد وقت رفتن به فرودگاه آمستردام بود که واقعا به اندازه‌ی شهرش وسعت دارد! بخصوص اینکه مامور فرودگاه به اشتباه مرا از ترمینال سه به ترمینال یک فرستاد و آنجا گفتند باید به ترمینال سه برگردم و بعد از چک این و گرفتن بلیط دوباره به ترمینال یک بروم تا پس از عبور از سیستم امنیتی بسیار مفصل، به طرف گیت پرواز بروم، که آنهم با دیدن تابلوی زمانبندی پیاده روی شانزده دقیقه بسیار دور از دسترس به نظر می‌رسید! خنده دار بود که چهل و پنج دقیقه در این فرودگاه پیاده روی کردم. سوار شدن به هواپیما به موقع و همه  چیز منظم و آرام بود. دختر سوئدی کناردست من بسیار زیبا بود، از آنها که آدم از تماشایشان سیر نمی‌شود، اما خب، زل زدن به صورت مردم هر چقدر هم زیبا باشند کار پسندیده‌ای نیست. پس من طبق عادت همیشگی سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم تا بخوابم. از دو ساعت پرواز، بیست و پنج دقیقه‌اش به رانندگی روی زمین گذشت. آمستردام واقعا فرودگاه عجایب بود. بالاخره هواپیما بلند شد. در بدو ورود به استکهلم دو چیز به استقبالمان آمد، اول باد سرد که از درز بین بدنه‌ی هواپیما و راهروی مسافران به صورتمان می‌زد، و دوم سگ سیاهی که سرتا پایمان را بو می‌کرد، چون ما از هلند آمده بودیم!
سوئد همیشه مرا شگفت‌زده می‌کند. با اینکه در کشورهای پیشرفته‌ای مثل امریکا، آلمان و هلند ساکن بوده‌ام اما سوئد همیشه چیزی برای متعجب کردن من دارد، و اینبار آنچه که برایم خیلی جالب بود سیستم گرمایش خانه‌ی دوستم بود که به جای استفاده از بخاری و شوفاژ و حتی سیستم حرارتی مرکزی، تنها از لوله‌های آب گرم استفاده می‌کند که در کف زمین و دیوارها جاسازی شده‌اند و گرمایی بسیار مطلوب و طبیعی ایجاد می‌کنند. دفعه‌ی پیش هم که آمده بودم سیستم آب گرم مرکزی شهر وکخو برایم بسیار جالب بود که لوله‌کشی اب سرد و گرم همه‌ی خانه‌ها از یک سیستم مرکزی شهر منشعب می‌شد. 
در این دو روز هوا خیلی سرد نبود. با وجود برف که روی زمین نشسته، هوا کاملا قابل تحمل بود و نور طلایی آفتاب مرا شادمان می‌کرد. تمیزی شهر و هوایش و اتومبیلهایش و مناظرش یک جور غیر قابل باوری‌ست. همه چیز از تمیزی برق می‌زند و این نکته در سفر اولم هم مرا تحت تاثیر قرار داده بود. آدمهایش هم باریک اندام و بسیار زیبا هستند، تا حدی که بالاخره آدم حسادتش گل کند که چرا باید در دایره‌ی قسمت اینها اینقدر سهم خوب می‌بردند. البته باید اضافه کنم که دیدار دوست خوب قدیمی هم در این مثبت دیدن شهر و مردم تاثیر دارد والا سوئد آنقدرها هم بهشت برین نیست! 
اما آمدنم به استکهلم برای شرکت در سمیناری در دانشگاه استکهلم بود که بسیار خوب بود و بهانه‌ی مفیدی برای آمدن به این شهر زمستانی شد. حالا باید بنشینم و خلاصه‌ی سمینار را بنویسم تا برای استادم در هلند ببرم، اما قبل از آن باید از بودن در استکهلم لذت برد. 

۱۳۹۳ بهمن ۱۲, یکشنبه

کثیف!

معنی تمیزی و کثیفی، سالم و ناسالم، مفید و مضر، حتی در قسمت مربوط به بهداشت فردی، به طور عجیبی به فرهنگ برمی‌گرده. این رو موقعی متوجه شدم که تمیز و کثیف رو از نگاه مردم جاهای مختلف دنیا دیدم، و بعد دوباره در ایران باهاش مواجه شدم. مثال میزنم: 
وقتی توی بم بودم، اگر کسی روی زمین آب می‌پاشید و بوی نم خاک بلند می‌شد، همه با یک شوق وصف ناپذیری می‌گفتن آخیش... بوی نم خاک! این بو ولی برای من دلنشین نبود، و وقتی بهش فکر کردم یادم افتاد که مادرم، که مال شمال ایرانه، بوی نم رو با بوی نا یکی می‌دونست و به شدت! با عوامل ایجاد این بو مبارزه می‌کرد. حساسیت مادرم تو بچگی من باعث شد که من هم نسبت به بوی نم خاک حساس بشم و ازش لذت نبرم. از طرفی، اگر گرد و خاک روی میز می‌نشست، این به نظر من کثیف می‌اومد، چون بازهم سالهای سال مادرم روزی دو سه بار همه‌ی اشیا رو گرد گیری می‌کرد، در حالی که دوست بمی من می‌گفت این که کثیف نیست، خاکه.
الان که توی هلند هستم با معنی جدیدی از کثیفی و تمیزی مواجهم. صاحبخونه‌م نسبت به قطرات آب حساسه. همه جا باید خشک باشه. روی سینک ظرفشویی، کف حمام، ظرفهای تازه شسته شده. برای اون اصلا قابل قبول نیست که بگذاریم چیزی روی ظرفشویی بمونه تا آبش بره. به من می‌گه اگر اینجا آب بمونه باکتری جمع می‌شه. تا اینجا حرفش خوب، اما برای اون باکتری چیزیه که فقط در آب خلاصه شده. سطل آشغال بزرگ آشپزخونه‌ی ما در نداره و هر دو هفته یکبار تخیله می‌شه. توی این سطل آشغال علاوه بر آشغالهای تر مربوط به خوراکی‌های ما (حتی آشغال گوشت و پوست مرغ)، علفهای خشک که خرگوش صاحبخونه به عنوان توالت ازشون استفاده می‌کنه هم وجود داره. بله. همه‌ی اینها، به مدت دو هفته، توی سطل در باز و وسط آشپزخونه‌ی دو در یک متر. یه نکته‌ی دیگه هم که نسبت بهش مشکوکم، و دیگران باید این مورد رو تایید کنن، مسئله‌ی صابونه. توالت در این دوتا خونه‌ای که من توشون بودم، خلاصه شده در چارچوب کوچیکی که فقط یه توالت فرنگی توشه، و اندازه‌ش هم فقط به اندازه‌ایه که یه آدم در اندازه‌ی معمولی بتونه توش بچرخه و در رو قفل کنه و بعد بشینه. توی این توالتها هیچ سینک دستشویی تعبیه نشده. سینک دستشویی معمولا توی حموم قرار داره که در مورد خونه‌ی ما، یه طبقه بالاتر واقع شده، و بودن یا نبودن صابون در این دستشویی‌ها علی‌حده‌ست. در هر دوتا خونه من صابون خریدم و احتمالا تنها کسی هستم که صابون استفاده می‌کنم. البته توالتهای عمومی همیشه سینک دستشویی و صابون دارن و همچنین حوله‌های رولی و دستگاههای باد برای خشک کردن، چون خیس بودن یعنی...
بدترین تجربه‌ی من با مفهوم تمیزی و کثیفی، یکی در کشور بولیوی بود، که وضعیت بهداشت عمومی بسیار پایین بود، و دوم همخونه بودن با یه دختر هندی، که تمیزی رو فقط در حمام کردن می‌دونست، اما اینکه وضعیت خونه و زندگی چی باشه واقعا براش مهم نبود. تا اینجا هم فکر می‌کنم بزرگترین تناقض رو در امریکا دیده باشم. اکثر امریکاییها تو یه فاصله‌ای از بقیه قرار دارن، یعنی اون فضای شخصی‌شون باعث می‌شه از باکتری‌های طرف مقابل در امان بمونن، اگر الان می‌خواین اعتراض کنین اول دقت کنین که امریکایی‌ها از دست دادن خوششون نمیاد، و خیلی هم اهل بوسیدن نیستن (بوسیدن به معنی چاق سلامتی، مثل سلام و علیک ایرانی و آرژانتینی و برزیلی) و در عوض اگه با طرف خیلی عیاق باشن طرف رو بغل می‌کنن. دقت داشته باشین که میکروبهای طرف مقابل به جای چسبیدن به دست یا صورت فرد امریکایی مورد نظر ما، به لباس اون می‌چسبن، که به هر حال اون لباس بعد از کار توی سبد رختشویی انداخته می‌شه و آخر هفته با همه‌ی لباسهای دیگه‌ی هفته شسته خواهند شد. اما تناقضی که گفتم در قشر دومی از امریکایی‌هاست که واقعا تو دنیایی از آشغال زندگی می‌کنن. بارها وارد خونه‌هایی شدم که با جعبه‌های پیتزای نیمه خورده از چند روز پیش، و ظرفهای پلاستیکی غذاهای نیمه آماده که خورده شده بودن، در همه جای خونه و حتی روی میز تحریرشون مواجه شدم. یکی از خونه‌هایی که در شیکاگو ساکن شده بودم، هفت سال میزبان کسی بود که این ظرفهای کثیف رو توی اتاقش انبار کرده بود، یا حتی بالای کابینت پرت کرده بود!!! واقعا نمی‌تونین تصور کنین قیافه‌م رو وقتی رفتم گل مصنوعی زشت رو از بالای کابینت بردارم و با این ظرفها مواجه شدم! 
در آخر این رو هم بگم که تاثیر محیطی می‌تونه خیلی روی احساس ما نسبت به تمیزی و کثیفی اثر بگذاره. مثلا وقتی من از سفر امریکای جنوبی برگشته بودم، انقدر مفهوم تمیزی و کثیفی برام تغییر کرده بود که دائم با مادرم مشکل پیدا می‌کردم. خودتون تصور کنین، مادر به شدت وسواسی، اونهم در محیط امریکایی با بهترین محصولات تمیز کننده، میزبان دخترش که وقتی برگشته بود با کولی فرقی نداشت. گاهی مادرها خیلی صبر و تحمل دارن. خیلی.