میدانستم یکبار دیگر پایش میخورد به ظرف مهرههای شیشهای و برش میگرداند روی زمین. یا حتی فکر که میکنم میبینم از خیلی وقت پیش دورخیز کرده بود برای یک لگد کارساز. جمع کردن مهرهها وقت میبرد، حوصله میبرد، اعصاب میبرد. هنوز خیلیها را پیدا نکردهام. اما دیگر در جمع کردنشان مهارت پیدا کردهام.
به یاد مهرههای تسبیحم میافتم که در مغازهای پاره شد و دانههایش روی زمین ریخت. هفت تا از دانههایش گم شد. هفت تا از دانهها را هیچوقت پیدا نکردم. حواسم میرود به روزهایی که تسبیح کامل بود. اما دیگر یاد گرفتهام، با تسبیحی که هفت دانهاش گم شده هم زندگی کنم. اگرچه همیشه جای آن هفت دانه که هیچکس متوجهشان نمیشود، خالیست.