- کاش
میشد برویم کردستان
- الان
که سرد است، یخ میزنیم!
- کجا
برویم؟
- برویم
راه آهن. ببینیم
قطارها کجا میروند.
تازه چند روز
بود که از خوزستان برگشته بودیم اما هنوز
در سرمان هوای سفر بود. وارد
سالن راهآهن شدیم و موج جمعیت متعجبمان
کرد. عدهی
زیادی با لباس پاکستانی، با چمدان و کیف
و ساک کف سالن نشسته بودند و به جز آنها
عدهی بسیاری مسافرهای جوان در گروههای
بزرگ ایستاده بودند. روی
تابلو مسیر حرکت قطارها را نگاه کردیم،
مشهد، کرمان، تبریز. روی
نیمکت نشستیم و دربارهی مقاصدی که دوست
داریم برویم بحث کردیم. سردی
هوا یک موضوع بود، نزدیک بودن مقصد موضوعی
دیگر. گفتم
چرا نمیرویم سمنان؟ من همیشه دوست داشتم
سنگسر و شهمیرزاد را ببینم. یا
اصلا دامغان. عمه
همیشه از سفرهای پدربزرگ به دامغان تعریف
میکند، سفرهایی که پدربزرگ برای خرید
اجناس مغازهاش انجام میداد، اما همیشه
در کنارش به سینما و تئاترهای محلی سر
میزد. برویم
بازار قدیمیاش را ببینیم.
میخواهم از
پدربزرگ یاد کنم.
- چطور
باید به دامغان برویم؟ قطار دارد؟ به
نقشهمان نگاه کردیم. قطار
مشهد از دامغان میگذرد. با
هیجان به طبقهی بالا رفتیم و از خانم
بلیط فروش پرسیدیم
- قطار
مشهد جا دارد؟
- قطار
پردیس حرکت کرده، اما در سالن اتوبوسی
قطار بعدی جا هست.
- ساعت
چند حرکت میکند؟
- ساعت
ده شب، انشالله برود و خیال ما را راحت
کند!
- تا
دامغان بلیطش چقدر میشود؟
- برای
دامغان بلیط جداگانه نداریم. باید
بلیط مشهد بخرید و دامغان پیاده شوید
- اما
این که انصاف نیست. ما
وسط راه پیاده میشویم
- خود
دانید. بلیط
مشهد دوازده تومان است. بلیط
برای دامغان نداریم. با
نیمنگاهی از رضایت به همدیگر نگاه کردیم.
دوازده هزار
تومان قیمت معقولی بود. اگرچه
قطار اتوبوسی راحتترین راه سفر کردن
نیست، اما برای ما که تجربهی سفرهای سخت
و مملو از خاطره را داشتیم هیچ چیز مشکل
به نظر نمیآمد.
- دوتا
بلیط بدهید لطفا
- به
نام...
اسمها را گفتیم.
مبلغ را پرداخت
کردیم و به سالن انتظار برگشتیم و دربارهی
اینکه تا دامغان برویم یا مسیرمان را
طولانیتر کنیم گفتمان کردیم!
طبیعیست،
قطاری که تا مشهد میرود، از شهرهای جذاب
دیگری نیز میگذرد. دلم
میخواست حالا که بلیط را در دست داشتیم
به نیشابور برویم، اما با احتساب مسافت
طولانی از این هوس دست کشیده به شهرهای
نزدیکتر در مسیر راهآهن راضی شدم.
تصمیم گرفتیم
ببینیم چه ساعتی به دامغان میرسیم.
اگر هنوز شب
بود، تا شاهرود میرفتیم.
وقتی از بلندگو
اعلام شد که قطار به مقصد مشهد در ایستگاه
است، متوجه مطلبی شدم.
- آخ!
کارت ملّی
همراهم نیست!
- مطمئنی؟
- گذاشته
بودمش توی آن یکی کیفم. کارت
ندارم.
- کارت
دیگری همراهت نیست؟
- کارت
کتابخانه!
- عیب
ندارد. قبول
میکنند. طبیعتا
به این حرف اعتماد نداشتم، اما متوجه شدم
مامورین راهآهن آنقدر از جمعیت پاکستانی
دردسر کشیده بودن که تنها میخواستند
این جمعیت بروند مشهد و دیگر اثری از آنها
در ایستگاه نباشد! این
شد که خانم مامور حتی از من کارت شناسایی
نخواست، بلیطم را مهر زد و به دستم داد.
خب. این
مشکل هم حل شد!
قطار تهران
مشهد، از اجداد کهنسال قطارهایی
بود که در آلمان سوار میشدم.
همان سالنها،
همان تابلوهای اطلاعرسانی و همان روکش
چهارخانه و آبیرنگ صندلیها.
سوار شدن به
این قطار که فضای شرق آلمان در زمان حکومت
کمونیستی را تداعی میکرد، در کنار آنهمه
مسافر غیر ایرانی، مثل یک خواب عجیب بود.
صندلیمان را
پیدا کردیم و نشستیم. روی
صندلی روبرویمان آقایی افغان نشسته بود،
و روی صندلیهای کناری مان، یک گروه
چهارنفره از کارکنان یک شرکت.
انگار تنگ بودن
فضا باعث صمیمیت بیشتر شده بود، و شرایط
سخت، داشت صبر و تحملمان را میسنجید.
مامور قطار
برای چک کردن بلیط آمد.
- شما
کجا پیاده میشوید؟
- هنوز
نمیدانیم.
-
نمیدانید؟
بلیط که دارید؟ بلیطها را به دستش
دادیم.
- چه
ساعتی به دامغان میرسیم؟
- سه
صبح
- شاهرود
چطور؟
- حدود
پنج.
- نیشابور؟
- ظهر انشالله.
- پس
ما احتمالا شاهرود پیاده میشویم. مامور بلیطها
را سوراخ کرد و به دستمان داد.
مسافرهای کنار
دستمان ما را راهنمایی میکردند که قطار
چه ساعتی به کجا خواهد رسید. مسافر
دیگری که ساک و اسبابش را حمل میکرد گفت
انتهای قطار خالیست. بروید
روی صندلیهای سه نفره جا بگیرید که
بتوانید راحت بخوابید. مسافر
دیگری گفت میتوانید بروید، اما مامور
قطار میآید جریمهتان میکند.
عدهای از
مسافرها رفتند و برگشتند. از
گروه چهارنفره کنار دست ما، دونفرشان جای
دیگری پیدا کردند و دونفر دیگر برای خواب
راه حل پیدا کردند. هر
کدام روی یک ردیف صندلی میخوابید و
پاهایش را روی ردیف صندلی روبرو که همکارش
نشسته بود دراز میکرد. برای
ما چنین امکانی وجود نداشت چون صندلی
روبرویمان خالی نبود. آقای
افغان شال توری روی خودش پهن کرد، بعد روی
تلفن همراهش موسیقی افغانی روشن کرد و
خوابید. فضای
اطرافمان، با همهی سختیهایش، رنگ و
ترکیب خاصی داشت. چیزی
که در رویدادهای روزمره اتفاق نمیافتاد.
بالاخره ما هم
روی صندلی خوابمان گرفت و قطار ما را به
شرق میبرد.
در ایستگاههای بین راه،
متوجه شدیم که هیچکدام از مامورین قطار
در دسترس نیستند. تابلوی
ایستگاهها در تاریکی و از واگن ما پیدا
نبود و اصلا نمیدانستیم کجا هستیم.
اما مسافرهای کنار دست ما
این مسیر را خوب میشناختند و وقتی به
شاهرود نزدیک میشدیم به ما اطلاع دادند.
بلند شدیم، وسایلمان را
جمع کردیم و لباسهای گرم پوشیدیم.
وقتی در ایستگاه شاهرود
پیاده شدیم هوا هنوز تاریک بود. دستشویی
و نمازخانه درست جلوی ما بود. وقتی
به نمازخانه رفتیم، آقایی جلوی بخاری
اتاق نشسته بود. گفت
هنوز اذان نگفتهاند. بعد
به من اشاره کرد.
- زنانه
آنطرف پرده است. وسایلمان
را به عقب اتاق بزرگ بردیم و هرکداممان
یکطرف پرده نشستیم. لپتاپم
را باز کردم تا کتاب لونلی پلنت را باز
کنم و دربارهی شاهرود اطلاعات کسب کنم.
بلندگو اعلام
کرد قطار مشهد برای نماز همینجا توقف
خواهد داشت و به زودی نمازخانه مملو از
جمعیت شد. او نماز میخواند و من
در حال خواندن فایل کتاب لونلی پلنت متوجه
شدم که نزدیک به بسطام هستیم و باید به
این شهر سر میزدیم. نام
مکانهای دیدنی را فهرست برداری کردم.
بعد از خلوت
شدن سالن نمازخانه و حرکت قطار، تصمیم
گرفتیم تا روشن شدن هوا همانجا جلوی بخاری بخوابیم.
قطار دیگری
توقف کرد و نمازخانه بازهم پر از جمعیت
شد. اما
من زیر شال بزرگ ترکمنم پنهان شده بودم و
قصد بلند شدن از جایم را نداشتم.
بالاخره مسئول
نمازخانه به سراغمان آمد و بیدارمان کرد.
گفت آفتاب طلوع
کرده و باید درب نمازخانه را ببندد.
به سالن ایستگاه
رفتیم و بعد از دقایقی خواب از سرمان پرید.
هنوز خیلی زود
بود و حتی تاکسیای در محوطهی ایستگاه
نبود. خیابانی
که از این ایستگاه به سمت خیابان اصلی
کشیده شده بود مرا به یاد خیابان مشابهی
جلوی ایستگاه قطار اندیمشک میانداخت.
مثل همیشه با
روحیه و سرحال بودیم و از اولین خانمی که
در خیابان دیدیم پرسیدیم تا مرکز شهر چقدر
راه است. گفت
باید تاکسی بگیرید. دور
است. تشکر
کردیم و قدمزنان ادامه دادیم تا اولین
اتومبیل جلویمان ظاهر شد، برایش دست تکان
دادیم و برایمان توقف کرد. در
مسیری که به مرکز شهر میرفتیم، به
خیابانهای شهر در فضای پاییزی نگاه
میکردیم و از تماشای درختهای چنار که
در راستای خیابان صف کشیده بودند لذت
میبردیم. این تصویر بسیار به تصویر صبحگاهی خیابان ولیعصر تهران در خاطرات کودکی من شباهت داشت، خیابانهایی خلوت با صف چنار ها و هوایی بس لطیف. مرکز
شهر شاهرود در آن ساعت صبح جمعه، به خلوتی ایستگاه
قطارش بود. از
عابری پرسیدیم چطور میتوانیم به بسطام
برویم. به
ما آدرس ایستگاه را داد. پرسیدیم
کجا میتوانیم اغذیه فروشی پیدا کنیم؟
آدرس آن را هم داد. در مسیر از جلوی ورودی بازار عبور کردیم. پرچمهای
سیاهی که به مناسبت ماه محرم در فضای خالی
بازار آویزان بود آن فضا را پر ابهت و در
عین حال پر راز و رمز میکرد. در
یافتن محلی که باز باشد تا بشود چیزی برای
صبحانه خرید چندان موفق نبودیم و عاقبت
از طباخی سر درآوردیم.
|
بازار شاهرود در سحرگاه |
بعد از صرف چند
فقره پاچه و بناگوش به سمت ایستگاه بسطام
رفتیم و سوار تاکسی شدیم. کرایه
از شاهرود تا بسطام تنها پانصد تومان بود!
با احتساب اینکه
در تهران با این مقدار کرایه چه مسافت
کوتاهی را بشود طی کرد احساس پادشاهی
میکردیم! منطقی
نبود که زمان را از دست بدهیم پس به راننده
گفتیم کرایهی کامل را میدهیم و حرکت
کند.
بسطام زیبا و
سحرانگیز در انتظارمان بود. تاکسی
جلوی مجموعهی بایزید بسطامی توقف کرد
و راننده گفت اینجا آخر خط است.
اما اینجا برای
ما اول راه بود. مدتی
را به گشتزنی در بیرون مجموعه و تماشای
نمای ساختمانهای آن پرداختیم، بعد وارد
شدیم. بناهای
زیبا و بلند که اثر زمان رویشان مانده
بود، رنگ فیروزهای گنبدهای مخروطی شکل،
و مقبرهی بایزید بسطامی که بدون هیچ
تکلف و آرایشی در گوشهای از حیاط قرار
گرفته بود و حتی به سایهبان کوتاه هم
راضی نبود، ما را به وجد میآورد.
کفشها را از پا
کنده به داخل محفظهی کوچک که مدفن بایزید
در آن قرار داشت رفتیم. جا
برای حرکت نبود. باید
مودب در خدمت بایزید مینشستیم و آن حضور
سحرآمیز را با روح تجربه میکردیم.
محفظهی شیشهای
که سایه بان سنگ مرمر نقش برجسته بود، با ترمهی قرمز رنگی پوشیده شده بود، داخل شیشه مملو از اسکناس بود. این
ارتباط تنگاتنگ بین پول و اعتقاد همیشه
برایم جالب و سئوال برانگیز است.
|
یکی از گنبدهای رک مجموعه |
|
مقبره بایزید بسطامی |
|
سنگ نوشتهی مقبره |
ساختمان بزرگ
این محوطه امامزاده محمد
است که تزیینات زیبای سقف حرمش، مرا به
یاد سقف زیبای ورودی کاخ چهلستون اصفهان
میانداخت. قسمتی
که حرم را به مسجد متصل میکرد قبلا حیاط
روباز بوده و بعدا مسقف شده. درب
چوبی کندهکاری شده و بسیار قدیمی مسجد
که به این حیاط باز میشده پشت شیشه محافظت
میشود و اگر دقت نمیکردیم از دیدمان
پنهان میماند. بخش
زنانهی مسجد از داخل حرم عبور میکند،
نمازخانهای دنج و خودمانیست که محوطهی
کوچکی شبیه به چلهنشین دارد. در
هنگام بازگشت از این بخش متوجهی نوشتههای
روی دیوار حرم شدم. یادگارهایی
که از زمانهای قدیم تا جدید روی دیوارها
نقش بسته، و یکی از آنها که مربوط به حملهی
افاغنه به ایران است در قاب محافظت میشود.
مشابه این را
در مشتاقیهی کرمان دیده بودیم.
تفاوت خطوط و
نحوهی نگارش یادگاریها به خوبی گذر
زمان را نشان میداد و خواندن تقاضاهای
مردم که اغلب خواستههای شخصی و یا طلب
سلامتی برای افراد خانوادهشان بود برای
علایق انسانشناسی من جذاب بود.
|
درب چوبی محافظت شده |
|
چله نشین نمازخانه زنانه |
مدت بیشتری را
در محوطهی مجموعه گذراندیم و زنهای
ترکمن را که در گروههای کوچک و بزرگ به
این مکان میآمدند تماشا میکردیم.
بعد شروع به
گردش در شهر کردیم. از
مغازههای خشکبار فروشی و با یک گفتگوی
دلچسب دربارهی سوغات استان سمنان،
قرهقروت، بادام و برگهی زرد آلو خریدیم.
برج کاشانه را
پیدا کردیم و بعد به طرف مسجد جامع رفتیم،
که بخاطر مراسم ترحیم یکی از ریشسفیدهای
بسطام بسیار شلوغ بود. از
طرفی مشاهدهی قدیمیهای شهر که به مراسم
همقطار خود میآمدند جالب توجه بود.
کمی آنطرفتر
مدرسهی شاهرخیه قرار داشت که با ورودی
جذابش مرا به بازدید ترغیب میکرد، اما
طلبهای ما را دید و گوشزد کرد ورود خانمها
ممنوع است. بالاخره
تصمیم گرفتیم با تاکسی به شاهرود برگردیم و از آنجا به دامغان برویم. بعدا
متوجه شدیم که بخاطر آشنایی نداشتن با
منطقه، فرصت دیدار خرقان را از دست دادیم،
اما تصمیم گرفتیم در زمان مناسبی برای
دیدار از خرقان و گذر از جنگل ابر به منطقه
برگردیم.
|
اهالی شهر به مسجد جامع میرفتند |
|
ورودی وسوسه کننده مدرسه شاهرخیه |
|
خیابانهای بسطام |
به شاهرود بازگشتیم تا به ایستگاه دامغان برسیم. اینبار از میان بازار تعطیل عبور کردیم، و با دیدن تنها مغازهی باز در تمام بازار، شگفت زده شدیم. تنها یک طلافروشی باز بود!
دامغان، همیشه
این نام در گوشم طنین خاصی میانداخت.
انگار که به
خاطرهی محوی که از پدربزرگ داشتم رنگ
میبخشید. بازارش
در روز جمعه تعطیل بود، اما مانع نشد که
در آن قدم بزنم و پدربزرگ را در حال گپ و
گفت با اهالی آن تصور نکنم. جلوی مغازهها میایستادم و به عکس قدیمی و سیاه و سفید روی
دیوار نگاه میکردم. با
خودم فکر میکردم پدربزرگم حتما این مغازهدارها را میشناخت. ای
کاش جمعه به اینجا نیامده بودیم.
محل توقف تاکسی
در دامغان، روبروی مجموعهی امامزادههای
آن بود، و شخصی همان جلوی در ورود ما را
به شهر امامزادهها خوشآمد گفت.
امامزاده جعفر
بزرگ بود اما برخورد خادم آن که با تندی
گفت عکاسی ممنوع است باعث شد به داخلش
نروم. در
عوض به امامزاده محمد سر زدم که هنوز ورودی
جداگانه برای زن و مرد نداشت. این
امامزادههای کوچک و خودمانی را که هنوز
بین زن و مرد را دیوار و پرده نکشیدهاند
دوست دارم. پشت
امامزاده جعفر، برج چهل دختران بدون هیچ تابلوی
راهنما و نشانهای از آنچه در درونش بود
ایستاده بود. بیرون
این محوطه و آنطرف خیابان کاروانسرای
قدیمی قرار داشت. به
نظر نمیآمد که قصد داشته باشند این
کاروانسرا را مرمت کنند، اما چقدر داستانها
که بشود دربارهاش گفت.
|
برج چهل دختران |
|
ورودی کاروانسرای دامغان |
برای پیدا کردن
برج پیر علمدار و مسجد تاریخانه به راه
افتادیم. در
میان راه از دونفر از اهالی مسیر را پرسیدیم
و آنها ما را به کوچههای قدیمی هدایت
کردند که به مدرسهی حاج فتحعلی بیگ و
مسجد جامع میرسید. شبستان
زمستانهی مسجد در زیرزمین با فرشهای رنگارنگ مفروش بود و دوستش میداشتم.
|
ورودی پشتی مسجد جامع دامغان |
|
کهنسال در کنار نوپا |
|
زیرزمین مسجد جامع |
راهمان به سمت
پیر علمدار را پیدا کردیم اما با درب بسته
مواجه شدیم. منارهی
مسجد تاریخانه را نشان کردیم تا گمش نکنیم
و در مسیر به خانهای با تزیینات شبیه به
هاوایی برخوردیم. واقعا
چه چیزهایی در دنیا هست که به طور اتفاقی
میشود با آنها مواجه شد و خندهای از
ته دل کرد!
در جای جای شهر بناهای مخروبهی قدیمی پیدا میشد. افسوس میخوردم که در کشورهای اروپایی از کوچکترین بنای قدیمی نمیگذرند و به نحوی از آن استفاده میکنند و یا برای بازدید عموم آمادهاش میکنند. اما در ایران، این بناها اگر خوش شانس باشند، در سکوت ویران خواهند شد و اگر بدشانس باشند به آشغالدانی و یا محل توقف معتادین بدل میشوند.
|
از بناهای نیمه ویران و بینام و نشان |
مسجد تاریخانه
نیز دربش را به روی ما بسته بود. نمیدانستیم این بخاطر روز جمعه بودن بود یا ساعت بازدید ساعت خاصی بود، هیچ تابلوی راهنمایی برای روزها و ساعات بازدید وجود نداشت. در واقع هیچ تابلوی راهنمایی وجود نداشت و دانستن آنکه این محل قدیمیترین مسجد استان سمنان است، از طریق جستجو در اینترنت یا سئوال کردن از محلیهای مطلع میسر میشد. در
مسیر برگشت به کارگاه شیرینیپزی برخوردیم،
به زیرزمین رفتیم تا ضمن آشنا شدن با
شیرینیهای محلی دامغان، مقداری دادچه
و حلواسرشکن بخریم و با اولین چای که
در مسیر یافت میشود نوش جان کنیم! در جادهی
کمربندی در کنار بچههایی که اصرار
میکردند از آنها کتاب دعا و قرآن بخریم
چای نوشیدیم. بعد
به سمت سمنان رفتیم که با رسیدن ما در غروب
فرو میرفت.
پ.ن. این مطلب
از جمله سفرنامههاییست که هیچوقت منتشر نشدند، از سفرهای ناگهانی و بیبرنامه به شهرهای مختلف. قبلا تنها سفرنامهی گیلان در وبلاگ منتشر شده بود.