۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه

می‌دانستم یکبار دیگر پایش می‌خورد به ظرف مهره‌های شیشه‌ای و برش می‌گرداند روی زمین. یا حتی فکر که می‌کنم می‌بینم از خیلی وقت پیش دورخیز کرده بود برای یک لگد کارساز. جمع کردن مهره‌ها وقت می‌برد، حوصله می‌برد، اعصاب می‌برد. هنوز خیلی‌ها را پیدا نکرده‌ام. اما دیگر در جمع کردنشان مهارت پیدا کرده‌ام. 
به یاد مهره‌های تسبیحم می‌افتم که در مغازه‌ای پاره شد و دانه‌هایش روی زمین ریخت. هفت تا از دانه‌هایش گم شد. هفت تا از دانه‌ها را هیچوقت پیدا نکردم. حواسم می‌رود به روزهایی که تسبیح کامل بود. اما دیگر یاد گرفته‌ام، با تسبیحی که هفت دانه‌اش گم شده هم زندگی کنم. اگرچه همیشه جای آن هفت دانه که هیچکس متوجهشان نمی‌شود، خالی‌ست. 

۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه

ساز سحرانگیز

امروز بالاخره موفق به بازدید از موزه‌ی پرگامون شدم، تنها جایی در برلین که از روز اول ورودم می‌خواستم ببینم و خوشحالم که بالاخره موفق شدم چون موزه به زودی برای تعمیرات تعطیل خواهد شد.
اما قبل از پرداختن به موزه که اتفاقا خیلی حرف درباره‌اش دارم، می‌خواستم یک تجربه‌ی دلنشین را با شما شریک شوم. وقتی از موزه بیرون آمدم و در فضای ساختمانها با معماری کلاسیک و باروک قدم می‌زدم، نوای جادویی ویولن مرا به سمت خود کشاند. آقای مسنی در خارج از محوطه ویولن می‌نواخت و روی جعبه‌ی ویولونش، تل کوچکی از سکه به چشم می‌خورد. حقیقتا هیچ چیزی به اندازه‌ی این نوا مرا جادو نمی‌کند. خاطره‌اش آنقدر عمیق توی روحم نقش می‌بندد که همیشه آنرا بخاطر خواهم داشت. از زیباترین تجربه‌هایم در ویولن خیابانی، یک کوارتت ویولن سل در یکی از ایستگاههای متروی سن‌فرنسیسکو بود. در حالی که عجله داشتم از پله‌ها پایین می‌رفتم و موسیقی مرا تسخیر کرد. بین اجبار رفتن و لذت ماندن، ماندن را ترجیح دادم. از کارم عقب ماندم ولی آنچه موسیقی این چهار ساز با جانم کرد، از هیچ چیز دیگر برنمی‌آمد.

بار دیگر، در پارک گوئل در بارسلونا بودیم و دوئت ویولن و ویولن آلتو توسط دو جوان اجرا می‌شد، و در آکوستیک بی‌نظیر آن نقطه، انگار پاهایم به زمین چسبیده بود و روحم داشت در آسمانها سیر می‌کرد.

مرتبه‌ی دیگر، جوان نازنینی در خیابان میرداماد بود که به تنهایی ویولن می‌زد، و دو نفر همراهم مجبور شدند در کنار من بایستند چون من به این آسانی‌ها آن محل را ترک نمی‌کردم. 
امروز وقتی موسیقی مرا تسخیر کرده بود، روی سکوی نویس موزئوم نشستم و تا پایان اجرا حظ بردم. نمی‌گویم بهترین اجرا بود، اما بهترین چیزی بود که می‌شد با آن فضای کلاسیک همخوان کرد. بارها در کلیساهای بزرگ اروپا نشسته‌ام و به این موضوع فکر کرده‌ام که یک کنسرت و رقص کلاسیک در این فضا چقدر می‌چسبد. همانطور که نوای تار در کویر و سنتور در باغهای فین و دولت آباد روحم را به پرواز درمی‌آورند. 
آقای مسن نوازنده بعد از نواختن چند قطعه بدون توقف، بالاخره دست از نواختن کشید. در کیفم پول زیادی نداشتم. سکه‌هایی که در کیفم باقی بود بردم تا روی جعبه‌ی ویولن بگذارم. همانموقع خود آقای نوازنده هم جلو آمد تا جعبه‌ ویولونش را بردارد. سکه‌ها را گذاشتم و آرام گفتم «زر شون، دانکه» و او با مهربانترین لبخند موجود در برلین چشمهایش را به علامت تشکر بست.


۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه

استان سمنان. آذر ۹۲



- کاش می‌شد برویم کردستان
- الان که سرد است، یخ می‌زنیم!
- کجا برویم؟
- برویم راه آهن. ببینیم قطارها کجا می‌روند.
تازه چند روز بود که از خوزستان برگشته بودیم اما هنوز در سرمان هوای سفر بود. وارد سالن راه‌آهن شدیم و موج جمعیت متعجبمان کرد. عده‌ی زیادی با لباس پاکستانی، با چمدان و کیف و ساک کف سالن نشسته بودند و به جز آنها عده‌ی بسیاری مسافرهای جوان در گروههای بزرگ ایستاده بودند. روی تابلو مسیر حرکت قطارها را نگاه کردیم، مشهد، کرمان، تبریز. روی نیمکت نشستیم و درباره‌ی مقاصدی که دوست داریم برویم بحث کردیم. سردی هوا یک موضوع بود، نزدیک بودن مقصد موضوعی دیگر. گفتم چرا نمی‌رویم سمنان؟ من همیشه دوست داشتم سنگسر و شهمیرزاد را ببینم. یا اصلا دامغان. عمه همیشه از سفرهای پدربزرگ به دامغان تعریف می‌کند، سفرهایی که پدربزرگ برای خرید اجناس مغازه‌اش انجام می‌داد، اما همیشه در کنارش به سینما و تئاترهای محلی سر می‌زد. برویم بازار قدیمی‌اش را ببینیم. می‌خواهم از پدربزرگ یاد کنم.
- چطور باید به دامغان برویم؟ قطار دارد؟ به نقشه‌مان نگاه کردیم. قطار مشهد از دامغان می‌گذرد. با هیجان به طبقه‌ی بالا رفتیم و از خانم بلیط فروش پرسیدیم
- قطار مشهد جا دارد؟
- قطار پردیس حرکت کرده، اما در سالن اتوبوسی قطار بعدی جا هست.
- ساعت چند حرکت می‌کند؟
- ساعت ده شب، انشالله برود و خیال ما را راحت کند!
- تا دامغان بلیطش چقدر می‌شود؟
- برای دامغان بلیط جداگانه نداریم. باید بلیط مشهد بخرید و دامغان پیاده شوید
- اما این که انصاف نیست. ما وسط راه پیاده می‌شویم
- خود دانید. بلیط مشهد دوازده تومان است. بلیط برای دامغان نداریم.         با نیم‌نگاهی از رضایت به همدیگر نگاه کردیم. دوازده هزار تومان قیمت معقولی بود. اگرچه قطار اتوبوسی راحت‌ترین راه سفر کردن نیست، اما برای ما که تجربه‌ی سفرهای سخت و مملو از خاطره را داشتیم هیچ چیز مشکل به نظر نمی‌آمد.
- دوتا بلیط بدهید لطفا
- به نام...
اسمها را گفتیم. مبلغ را پرداخت کردیم و به سالن انتظار برگشتیم و درباره‌ی اینکه تا دامغان برویم یا مسیرمان را طولانی‌تر کنیم گفتمان کردیم! طبیعی‌ست، قطاری که تا مشهد می‌رود، از شهرهای جذاب دیگری نیز می‌گذرد. دلم می‌خواست حالا که بلیط را در دست داشتیم به نیشابور برویم، اما با احتساب مسافت طولانی از این هوس دست کشیده به شهرهای نزدیکتر در مسیر راه‌آهن راضی شدم. تصمیم گرفتیم ببینیم چه ساعتی به دامغان می‌رسیم. اگر هنوز شب بود، تا شاهرود می‌رفتیم.
وقتی از بلندگو اعلام شد که قطار به مقصد مشهد در ایستگاه است، متوجه مطلبی شدم.
- آخ! کارت ملّی همراهم نیست!
- مطمئنی؟
- گذاشته بودمش توی آن یکی کیفم. کارت ندارم.
- کارت دیگری همراهت نیست؟
- کارت کتابخانه!
- عیب ندارد. قبول می‌کنند.          طبیعتا به این حرف اعتماد نداشتم، اما متوجه شدم مامورین راه‌آهن آنقدر از جمعیت پاکستانی دردسر کشیده بودن که تنها می‌خواستند این جمعیت بروند مشهد و دیگر اثری از آنها در ایستگاه نباشد! این شد که خانم مامور حتی از من کارت شناسایی نخواست، بلیطم را مهر زد و به دستم داد. خب. این مشکل هم حل شد!
قطار تهران مشهد، از اجداد کهنسال قطارهایی بود که در آلمان سوار می‌شدم. همان سالنها، همان تابلوهای اطلاع‌رسانی و همان روکش چهارخانه و آبی‌رنگ صندلی‌ها. سوار شدن به این قطار که فضای شرق آلمان در زمان حکومت کمونیستی را تداعی می‌کرد، در کنار آنهمه مسافر غیر ایرانی، مثل یک خواب عجیب بود. صندلی‌مان را پیدا کردیم و نشستیم. روی صندلی روبرویمان آقایی افغان نشسته بود، و روی صندلی‌های کناری مان، یک گروه چهارنفره از کارکنان یک شرکت. انگار تنگ بودن فضا باعث صمیمیت بیشتر شده بود، و شرایط سخت، داشت صبر و تحملمان را می‌سنجید. مامور قطار برای چک کردن بلیط آمد.
- شما کجا پیاده می‌شوید؟
- هنوز نمی‌دانیم.
- نمی‌دانید؟ بلیط که دارید؟         بلیطها را به دستش دادیم.
- چه ساعتی به دامغان می‌رسیم؟
- سه صبح
- شاهرود چطور؟
- حدود پنج.
‫-‬ نیشابور؟
‫-‬ ظهر انشالله.
- پس ما احتمالا شاهرود پیاده می‌شویم.         مامور بلیطها را سوراخ کرد و به دستمان داد. مسافرهای کنار دستمان ما را راهنمایی می‌کردند که قطار چه ساعتی به کجا خواهد رسید. مسافر دیگری که ساک و اسبابش را حمل می‌کرد گفت انتهای قطار خالی‌ست. بروید روی صندلی‌های سه نفره جا بگیرید که بتوانید راحت بخوابید. مسافر دیگری گفت می‌توانید بروید، اما مامور قطار می‌آید جریمه‌تان می‌کند. عده‌ای از مسافرها رفتند و برگشتند. از گروه چهارنفره کنار دست ما، دونفرشان جای دیگری پیدا کردند و دونفر دیگر برای خواب راه حل پیدا کردند. هر کدام روی یک ردیف صندلی می‌خوابید و پاهایش را روی ردیف صندلی روبرو که همکارش نشسته بود دراز می‌کرد. برای ما چنین امکانی وجود نداشت چون صندلی روبرویمان خالی نبود. آقای افغان شال توری روی خودش پهن کرد، بعد روی تلفن همراهش موسیقی افغانی روشن کرد و خوابید. فضای اطرافمان، با همه‌ی سختی‌هایش، رنگ و ترکیب خاصی داشت. چیزی که در رویدادهای روزمره اتفاق نمی‌افتاد. بالاخره ما هم روی صندلی خوابمان گرفت و قطار ما را به شرق می‌برد.
در ایستگاههای بین راه، متوجه شدیم که هیچکدام از مامورین قطار در دسترس نیستند. تابلوی ایستگاهها در تاریکی و از واگن ما پیدا نبود و اصلا نمی‌دانستیم کجا هستیم. اما مسافرهای کنار دست ما این مسیر را خوب می‌شناختند و وقتی به شاهرود نزدیک می‌شدیم به ما اطلاع دادند. بلند شدیم، وسایلمان را جمع کردیم و لباسهای گرم پوشیدیم. وقتی در ایستگاه شاهرود پیاده شدیم هوا هنوز تاریک بود. دستشویی و نمازخانه درست جلوی ما بود. وقتی به نمازخانه رفتیم، آقایی جلوی بخاری اتاق نشسته بود. گفت هنوز اذان نگفته‌اند. بعد به من اشاره کرد.
- زنانه آنطرف پرده است.       وسایلمان را به عقب اتاق بزرگ بردیم و هرکداممان یکطرف پرده نشستیم. لپتاپم را باز کردم تا کتاب لونلی پلنت را باز کنم و درباره‌ی شاهرود اطلاعات کسب کنم. بلندگو اعلام کرد قطار مشهد برای نماز همین‌جا توقف خواهد داشت و به زودی نمازخانه مملو از جمعیت شد. او نماز می‌خواند و من در حال خواندن فایل کتاب لونلی پلنت متوجه شدم که نزدیک به بسطام هستیم و باید به این شهر سر می‌زدیم. نام مکانهای دیدنی را فهرست برداری کردم. بعد از خلوت شدن سالن نمازخانه و حرکت قطار، تصمیم گرفتیم تا روشن شدن هوا همانجا جلوی بخاری بخوابیم. قطار دیگری توقف کرد و نمازخانه بازهم پر از جمعیت شد. اما من زیر شال بزرگ ترکمنم پنهان شده بودم و قصد بلند شدن از جایم را نداشتم. بالاخره مسئول نمازخانه به سراغمان آمد و بیدارمان کرد. گفت آفتاب طلوع کرده و باید درب نمازخانه را ببندد. به سالن ایستگاه رفتیم و بعد از دقایقی خواب از سرمان پرید. هنوز خیلی زود بود و حتی تاکسی‌ای در محوطه‌ی ایستگاه نبود. خیابانی که از این ایستگاه به سمت خیابان اصلی کشیده شده بود مرا به یاد خیابان مشابهی جلوی ایستگاه قطار اندیمشک می‌انداخت. مثل همیشه با روحیه و سرحال بودیم و از اولین خانمی که در خیابان دیدیم پرسیدیم تا مرکز شهر چقدر راه است. گفت باید تاکسی بگیرید. دور است. تشکر کردیم و قدم‌زنان ادامه دادیم تا اولین اتومبیل جلویمان ظاهر شد، برایش دست تکان دادیم و برایمان توقف کرد. در مسیری که به مرکز شهر می‌رفتیم، به خیابانهای شهر در فضای پاییزی نگاه می‌کردیم و از تماشای درختهای چنار که در راستای خیابان صف کشیده بودند لذت می‌بردیم. این تصویر بسیار به تصویر صبحگاهی خیابان ولیعصر تهران در خاطرات کودکی من شباهت داشت، خیابانهایی خلوت با صف چنار ها و هوایی بس لطیف. مرکز شهر شاهرود در آن ساعت صبح جمعه، به خلوتی ایستگاه قطارش بود. از عابری پرسیدیم چطور می‌توانیم به بسطام برویم. به ما آدرس ایستگاه را داد. پرسیدیم کجا می‌توانیم اغذیه فروشی پیدا کنیم؟ آدرس آن را هم داد. در مسیر از جلوی ورودی بازار عبور کردیم. پرچمهای سیاهی که به مناسبت ماه محرم در فضای خالی بازار آویزان بود آن فضا را پر ابهت و در عین حال پر راز و رمز می‌کرد. در یافتن محلی که باز باشد تا بشود چیزی برای صبحانه خرید چندان موفق نبودیم و عاقبت از طباخی سر درآوردیم.
بازار شاهرود در سحرگاه

بعد از صرف چند فقره پاچه و بناگوش به سمت ایستگاه بسطام رفتیم و سوار تاکسی شدیم. کرایه از شاهرود تا بسطام تنها پانصد تومان بود! با احتساب اینکه در تهران با این مقدار کرایه چه مسافت کوتاهی را بشود طی کرد احساس پادشاهی می‌کردیم! منطقی نبود که زمان را از دست بدهیم پس به راننده گفتیم کرایه‌ی کامل را می‌دهیم و حرکت کند.
بسطام زیبا و سحرانگیز در انتظارمان بود. تاکسی جلوی مجموعه‌ی بایزید بسطامی توقف کرد و راننده گفت اینجا آخر خط است. اما اینجا برای ما اول راه بود. مدتی را به گشت‌زنی در بیرون مجموعه و تماشای نمای ساختمانهای آن پرداختیم، بعد وارد شدیم. بناهای زیبا و بلند که اثر زمان رویشان مانده بود، رنگ فیروزه‌ای گنبدهای مخروطی شکل، و مقبره‌ی بایزید بسطامی که بدون هیچ تکلف و آرایشی در گوشه‌ای از حیاط قرار گرفته بود و حتی به سایه‌بان کوتاه هم راضی نبود، ما را به وجد می‌آورد. کفشها را از پا کنده به داخل محفظه‌ی کوچک که مدفن بایزید در آن قرار داشت رفتیم. جا برای حرکت نبود. باید مودب در خدمت بایزید می‌نشستیم و آن حضور سحرآمیز را با روح تجربه می‌کردیم. محفظه‌ی شیشه‌ای که سایه بان سنگ مرمر نقش برجسته بود، با ترمه‌ی قرمز رنگی پوشیده شده بود، داخل شیشه مملو از اسکناس بود. این ارتباط تنگاتنگ بین پول و اعتقاد همیشه برایم جالب و سئوال برانگیز است.
یکی از گنبدهای رک مجموعه

مقبره بایزید بسطامی

سنگ نوشته‌ی مقبره

ساختمان بزرگ این محوطه امامزاده محمد است که تزیینات زیبای سقف حرمش، مرا به یاد سقف زیبای ورودی کاخ چهلستون اصفهان می‌انداخت. قسمتی که حرم را به مسجد متصل می‌کرد قبلا حیاط روباز بوده و بعدا مسقف شده. درب چوبی کنده‌کاری شده‌ و بسیار قدیمی مسجد که به این حیاط باز می‌شده پشت شیشه محافظت می‌شود و اگر دقت نمی‌کردیم از دیدمان پنهان می‌ماند. بخش زنانه‌ی مسجد از داخل حرم عبور می‌کند، نمازخانه‌ای دنج و خودمانی‌ست که محوطه‌ی کوچکی شبیه به چله‌نشین دارد. در هنگام بازگشت از این بخش متوجه‌ی نوشته‌های روی دیوار حرم شدم. یادگارهایی که از زمانهای قدیم تا جدید روی دیوارها نقش بسته، و یکی از آنها که مربوط به حمله‌ی افاغنه به ایران است در قاب محافظت می‌شود. مشابه این را در مشتاقیه‌ی کرمان دیده بودیم. تفاوت خطوط و نحوه‌ی نگارش یادگاری‌ها به خوبی گذر زمان را نشان می‌داد و خواندن تقاضاهای مردم که اغلب خواسته‌های شخصی و یا طلب سلامتی برای افراد خانواده‌شان بود برای علایق انسان‌شناسی من جذاب بود.
درب چوبی محافظت شده

چله نشین نمازخانه زنانه


مدت بیشتری را در محوطه‌ی مجموعه گذراندیم و زنهای ترکمن را که در گروههای کوچک و بزرگ به این مکان می‌آمدند تماشا می‌کردیم. بعد شروع به گردش در شهر کردیم. از مغازه‌های خشکبار فروشی و با یک گفتگوی دلچسب درباره‌ی سوغات استان سمنان، قره‌قروت، بادام و برگه‌ی زرد آلو خریدیم. برج کاشانه را پیدا کردیم و بعد به طرف مسجد جامع رفتیم، که بخاطر مراسم ترحیم یکی از ریش‌سفیدهای بسطام بسیار شلوغ بود. از طرفی مشاهده‌ی قدیمی‌های شهر که به مراسم همقطار خود می‌آمدند جالب توجه بود. کمی آنطرفتر مدرسه‌ی شاهرخیه قرار داشت که با ورودی جذابش مرا به بازدید ترغیب می‌کرد، اما طلبه‌ای ما را دید و گوشزد کرد ورود خانمها ممنوع است. بالاخره تصمیم گرفتیم با تاکسی به شاهرود برگردیم و از آنجا به دامغان برویم. بعدا متوجه شدیم که بخاطر آشنایی نداشتن با منطقه، فرصت دیدار خرقان را از دست دادیم، اما تصمیم گرفتیم در زمان مناسبی برای دیدار از خرقان و گذر از جنگل ابر به منطقه برگردیم.
اهالی شهر به مسجد جامع می‌رفتند

ورودی وسوسه کننده مدرسه شاهرخیه 

خیابانهای بسطام
به شاهرود بازگشتیم تا به ایستگاه دامغان برسیم. اینبار از میان بازار تعطیل عبور کردیم، و با دیدن تنها مغازه‌ی باز در تمام بازار، شگفت زده شدیم. تنها یک طلافروشی باز بود! 

دامغان، همیشه این نام در گوشم طنین خاصی می‌انداخت. انگار که به خاطره‌ی محوی که از پدربزرگ داشتم رنگ می‌بخشید. بازارش در روز جمعه تعطیل بود، اما مانع نشد که در آن قدم بزنم و پدربزرگ را در حال گپ و گفت با اهالی آن تصور نکنم. جلوی مغازه‌ها می‌ایستادم و به عکس قدیمی و سیاه و سفید روی دیوار نگاه می‌کردم. با خودم فکر می‌کردم پدربزرگم حتما این مغازه‌دارها را می‌شناخت. ای کاش جمعه به اینجا نیامده بودیم.

محل توقف تاکسی در دامغان، روبروی مجموعه‌ی امامزاده‌های آن بود، و شخصی همان جلوی در ورود ما را به شهر امامزاده‌ها خوش‌آمد گفت. امامزاده جعفر بزرگ بود اما برخورد خادم آن که با تندی گفت عکاسی ممنوع است باعث شد به داخلش نروم. در عوض به امامزاده محمد سر زدم که هنوز ورودی جداگانه برای زن و مرد نداشت. این امامزاده‌های کوچک و خودمانی را که هنوز بین زن و مرد را دیوار و پرده نکشیده‌اند دوست دارم. پشت امامزاده جعفر، برج چهل دختران بدون هیچ تابلوی راهنما و نشانه‌ای از آنچه در درونش بود ایستاده بود. بیرون این محوطه و آنطرف خیابان کاروانسرای قدیمی قرار داشت. به نظر نمی‌آمد که قصد داشته باشند این کاروانسرا را مرمت کنند، اما چقدر داستانها که بشود درباره‌اش گفت.
برج چهل دختران

ورودی کاروانسرای دامغان

برای پیدا کردن برج پیر علمدار و مسجد تاریخانه به راه افتادیم. در میان راه از دونفر از اهالی مسیر را پرسیدیم و آنها ما را به کوچه‌های قدیمی هدایت کردند که به مدرسه‌ی حاج فتحعلی بیگ و مسجد جامع می‌رسید. شبستان زمستانه‌ی مسجد در زیرزمین با فرشهای رنگارنگ مفروش بود و دوستش می‌داشتم
ورودی پشتی مسجد جامع دامغان

کهنسال در کنار نوپا

زیرزمین مسجد جامع

راهمان به سمت پیر علمدار را پیدا کردیم اما با درب بسته مواجه شدیم. مناره‌ی مسجد تاریخانه را نشان کردیم تا گمش نکنیم و در مسیر به خانه‌ای با تزیینات شبیه به هاوایی برخوردیم. واقعا چه چیزهایی در دنیا هست که به طور اتفاقی می‌شود با آنها مواجه شد و خنده‌ای از ته دل کرد!

در جای جای شهر بناهای مخروبه‌ی قدیمی پیدا می‌شد. افسوس می‌خوردم که در کشورهای اروپایی از کوچکترین بنای قدیمی نمی‌گذرند و به نحوی از آن استفاده می‌کنند و یا برای بازدید عموم آماده‌اش می‌کنند. اما در ایران، این بناها اگر خوش شانس باشند، در سکوت ویران خواهند شد و اگر بدشانس باشند به آشغالدانی و یا محل توقف معتادین بدل می‌شوند. 
از بناهای نیمه ویران و بی‌نام و نشان 

مسجد تاریخانه نیز دربش را به روی ما بسته بود. نمی‌دانستیم این بخاطر روز جمعه بودن بود یا ساعت بازدید ساعت خاصی بود، هیچ تابلوی راهنمایی برای روزها و ساعات بازدید وجود نداشت. در واقع هیچ تابلوی راهنمایی وجود نداشت و دانستن آنکه این محل قدیمی‌ترین مسجد استان سمنان است، از طریق جستجو در اینترنت یا سئوال کردن از محلی‌های مطلع میسر می‌شد. در مسیر برگشت به کارگاه شیرینی‌پزی برخوردیم، به زیرزمین رفتیم تا ضمن آشنا شدن با شیرینی‌های محلی دامغان، مقداری دادچه و حلواسرشکن بخریم و با اولین چای که در مسیر یافت می‌شود نوش جان کنیمدر جاده‌ی کمربندی در کنار بچه‌هایی که اصرار می‌کردند از آنها کتاب دعا و قرآن بخریم چای نوشیدیم. بعد به سمت سمنان رفتیم که با رسیدن ما در غروب فرو می‌رفت


پ.ن. این مطلب از جمله سفرنامه‌هایی‌ست که هیچوقت منتشر نشدند، از سفرهای ناگهانی و بی‌برنامه به شهرهای مختلف. قبلا تنها سفرنامه‌ی گیلان در وبلاگ منتشر شده بود. 

۱۳۹۳ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

پادشاه سپس با بغض گفت
فرمان می‌دهم من بعد، هر کسی که دل شکسته شد اعدام کنید، چه که هیچ درمانی بر آنها نیست. آنها، به قسی‌القلب‌ترین انسانها بدل می‌شوند، و بشریت را نابود می‌کنند. 

۱۳۹۳ مرداد ۲۰, دوشنبه

پائیا

به بهانه‌ی کسب رتبه سوم در جشنواره سفرنامه نویسی ناصرخسرو، چمدانک کمی به حال و هوای گذشته برمی‌گردد و مطالب جا مانده به صورت پیشنویس را به روز می‌کند.


عُمَر، میزبان آرژانتینی ما در بارسلونا، مثل همه‌ی ادعاهای دیگرش، ادعا می‌کرد که بهترین پائیای دنیا را درست می‌کند. پائیا Paella که گاهی به اشتباه پائلا خوانده می‌شود، غذای معروف از ناحیه‌ی والنسیا در اسپانیاست که از برنج، انواع سبزیجات و چندین نوع گوشت تهیه می‌شود. این غذا با کمی تغییر در مواد اولیه‌اش در همه جای اسپانیا طبخ شده و در کنار تاپاها غذای رسمی اسپانیا را شکل می‌دهد. در پائیای معروف کرانه‌ی دریای مدیترانه، از انواع جانوران دریایی استفاده می‌شود و به همین دلیل به پائیا د ماریسکوس Paella de Mariscos معروف است، اگر به این مواد اولیه گوشت خوک یا دیگر مواد غیر دریایی اضافه بشود تبدیل به پائیا میکستا Paella Mixta یا پائیای مخلوط می‌شود.


برای تهیه‌ی سس، ابتدا اغذیه‌ی دریایی را در روغن سرخ می‌کنیم. گوش‌ماهی‌ها تا زمانی که باز شوند و میگوها تا زمانی که به رنگ گلبهی پررنگ دربیایند. در این غذای ما حدود هشت نه جاندار دریایی مختلف بود که فرصت نشد از همه عکس بگیرم

وقتی مواد دریایی را از روغن خارج کردیم، سبزیجات را در همان روغن سرخ می‌کنیم



بعد برنج و آب و مواد دریایی سرخ شده را اضافه می‌کنیم. مقدار آب نباید کاملا دوبرابر مقدار برنج باشد و باید جا برای اضافه کردن شراب سفید گذاشت
شراب سفید به سایر مواد اضافه می‌شود
و شاه‌میگو و صدف دریایی روی بقیه‌ی مواد. حدود بیست دقیقه تا نیم ساعت به غذا وقت می‌دهیم تا دم بکشد
پائیای آماده شده 

بفرمایید شام!
پائیای بسیار خوشمزه‌ای بود، اما دوست ما اصرار داشت که در مواد اولیه زعفران وجود ندارد، در حالی که من اصرار داشتم زعفران جزو مواد اصلی پائیاست. قضاوتش با اسپانیایی‌الاصل‌ها!

۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه

خواب خرگوشی

برنامه ریزی بلند مدت برای آینده‌ی یک کشور می‌تواند از یک نقطه‌ی به ظاهر بی‌اهمیت و ناپیدا شروع شود. در واقع آینده‌نگری یک دولت می‌تواند آینده‌ی کشور را رقم بزند، و برای این مطلب یک مثال دارم. جوان پاکستانی‌ای که در محل کار روبروی هم کار می‌کردیم، گفت زبان چینی از امسال به زبانهای تدریس شده در مقاطع تحصیلی ششم به بالا در مدارس کراچی اضافه خواهد شد. تا بحال مردم ایالت سند سه زبانه بودند، اردو، انگلیسی و زبانهای منطقه‌ای خودشان، و حالا زبان چهارم به سیستم آموزشی اضافه می‌شود. به نظرم این مطلب نمونه‌ی کامل یک آینده نگری بی‌تعصب است. حالا هر چقدر ما ایرانی‌ها پاکستانی‌ها را بخاطر لهجه‌شان تمسخر کنیم و یا از شدت خرافی و مذهبی بودن مردمشان ایراد بگیریم، بازهم آنها چند قدم از ما جلوتر هستند. هر چقدر ما چین را یک کشور تولید کننده‌ی اجناس بنجل بنامیم، آنها تبدیل به ابر قدرت اقتصادی شده‌اند، و ما هم به ناچار واردکننده‌ی اجناسشان هستیم، همانطور که بسیاری از کشورهای دنیا هستند. عقب ماندن ما تقصیر چین و پاکستان نیست. واقعا که حکایت ما حکایت مسابقه‌ی خرگوش و لاک‌پشت است. 

۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

بهانه‌ای برای سکوت

زیاد حرف زده ام. حرفهای بیخود. زیاد عکس گرفته‌ام. عکسهای بد. زیاد اظهار نظر کرده‌ام. اظهار نظرهای بی‌فایده. فضای اینترنت را از این مطالب بی‌محتوا انباشتم. تا حدی که دیگر خودم از دیدنشان خسته شده‌ام. مثل این است که بگویم آتشی با چوب تر افروختم تا دود کند و توجه بقیه به اینطرف جلب شود. سرم را برمی‌گردانم و هزارها هزار آتش افروخته، نیمه خاموش و خاموش می‌بینم. جنگل، دیگر، وجود ندارد... 
آیا با پاشیدن آب روی این کنده‌ی نیم‌سوز جنگل زنده می‌شود؟ 
درخت کاشتن چگونه بود؟ 
...

۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

نخستین جشنواره مشارکت ملی گردشگری با رویکرد اقتصاد و فرهنگ

جشنواره مشارکت ملی گردشگری با رویکرد اقتصاد و فرهنگ

مهلت ارسال آثار: 31 مرداد ماه 1393
انتخاب و داوری: شهریور ماه 1393
برگزاري مراسم اختتامیه جشنواره، نمایش آثارواهداءجوایز: 5مهرماه 1393

محورهای جشنواره- گردشگری و جوامع محلی
- گردشگری وخانواده
- گردشگری وسبک زندگی
- گردشگری وفرهنگ
- گردشگری و اقتصاد
- گردشگری ومحیط زیست
- گردشگری وخلاقیت 
- گردشگری وامنیت
- گردشگری وتوسعه
- گردشگری واشتغال
- گردشگری وآموزش
- گردشگری ورسانه
- گردشگری وحمل و نقل
- گردشگری وجوانان

حوزه های پذیرش آثار و طرحها:
- طراحی لوگو ولوگوتایپ که معرف گردشگری کشور باشد.
- ایده های نو(بنیادی و کاربردی)
- اینفوگرافی 
- مجموعه عکس گردشگری
- انیمیشن، کلیپ(آوا ونما)،فیلم کوتاه (7تا10 دقیقه ای)مرتبط باگردشگری 
- وبلاگ نویسی

خط سیاه

الف همجنسگراست. جوانی‌ست مهربان و خوش‌قلب، با پیشینه‌ای از چند کشور. دیروز در مسیر قطار به سمت برلین با هم همراه شدیم، اول خیلی برایمان مهم نبود که روبروی هم بنشینیم، اما وقتی از موضوع پایان‌نامه‌اش سئوال کردم، آمد و روبرویم نشست و صحبت شروع شد. برایم تعریف کرد که برای او هم زبان آلمانی نفرت‌انگیز بود، چون او خودش فرانسه می‌دانست و اصلا قصد آمدن به آلمان را نداشت. گفت با اینکه زبان آلمانی را خوب صحبت می‌کند، بازهم در محل کار دانشجویی (یک بستنی فروشی) با مشکلات فراوان از جمله تبعیض نژادی روبرو شده بود و بعد از  بیکار شدن از همین شغل مزخرف و عدم موفقیت در پیدا کردن شغل بهتر، داشت کم‌کم ساکش را می‌بست تا این کشور را بگذارد و برود. گفت که با ناامیدی تمام برای یک شرکت بین‌المللی تقاضای کار فرستاد و با بی‌تفاوتی در ساعتها مصاحبه به سئوالات پاسخ گفت، و انتظار داشت که این بار که تلفن زنگ می‌خورد، به او بگویند متشکریم که تمایل دارید برای شرکت ما کار کنید ولی می‌دانید که تعداد متقاضیان بسیار زیاد است و متاسفانه ما شخص دیگری را برای این شغل در نظر گرفتیم. گفت که تلفن زنگ خورد، و خانم آنطرف خط جملات را دقیقا به همین شکل شروع کرد ولی در پایان به او تبریک گفت و گفت که استخدام شده است. برایم گفت که چطور ناگهان ورق برگشت، و آلمان نفرت انگیز یکمرتبه برایش حکم بهشت را پیدا کرد، آسمان روشن شد، ابرهای تیره کنار رفتند، در عرض یک روز توانست در برلین خانه پیدا کند (این یک فقره خودش امر غیر ممکنی‌ست) و نهایتا فصل جدیدی از زندگی برایش آغاز شده. 
نفس داستان آنقدرها اهمیت نداشت که انرژی حاکم بر آن. کاملا می‌شد کنار رفتن ابرهای سیاه تردید و ناامیدی را در چهره‌اش دید. کاملا می‌شد نشاط درونی و امیدواری‌اش را در عمق قلب حس کرد. گفت در روسیه اصطلاحی هست به نام خط سیاه. وقتی از خط سیاه گذشتی، روشنایی پدیدار خواهد شد. دوست دیگرم می‌گفت وقتی به کف زمین برخورد کنی، چاره‌ای نداری جز اینکه برخیزی و دوباره بالا بروی. گفتن این حرفها البته آسان است، اما یک موقعی هست که به خودت می‌آیی و می‌گویی چه حکمتی‌ست این آدمها باید در چنین روزی، سر راه من قرار می‌گرفتند و این انرژی مثبت بی‌اندازه را با من تقسیم می‌کردند؟ و چرا امروز بعد از ساعتها باران، خورشید اینطور زیبا می‌درخشد و همه چیز را شفاف و نورانی می‌کند؟ 
دنیای عجیب ما دنیای اسرارآمیزی‌ست. شاید اعتماد کردن به همین دنیای اسرارآمیز انرژی لازم را برای بیدار شدن در صبحی دیگر به ما می‌دهد. اما از طرف دیگر وظیفه‌ی ماست که شاخکهایمان را تمیز کنیم تا این امواج را دریافت کنیم، نه کس دیگر. 

۱۳۹۳ مرداد ۱۱, شنبه

خط‌کش

معیارها عوض شده. در واقع خط‌کش اندازه گیری معیارها آنقدر تغییر کرده که یک روز دیگر اندازه‌اش نیستی. انگار فرم خط‌کش، فرم تو، یک چیزی این وسط کاملا دگرگون شده. این را آیندگان باید تصمیم بگیرند، که این تغییر خط‌کش، پیشرفت بود یا انحطاط. 

یک قاشق کتاب

«آنچه به نظرم عجیب می‌رسد این نیست که همه چیز در حال فروپاشی‌ست. بلکه این است که چیزهای بسیاری همچنان باقی مانده است. زمان درازی طول می‌کشد تا جهانی نابود شود، بسیار بیش ز آنچه تصور کنی. زندگی‌ها ادامه می‌یابند و هر یک از ما شاهد درام کوچک خود باقی می‌مانیم... بگذار همه چیز فرو بریزد و از میان برود، آنوقت می‌بینیم چه چیز باقی می‌ماند. شاید جالب‌ترین پرسش همین باشد. این که ببینیم وقتی دیگر هیچ چیز باقی نمانده چه پیش می‌آید و اینکه آیا می‌توانیم از آن پس نیز زنده بمانیم؟»
کشور آخرین‌ها
پل استر
ترجمه خجسته کیهان