واقعیت بزرگیست که من امریکا را دوست ندارم، و تقریبا هر روزی که بیرون از آن سرزمین هستم به خودم یادآوری میکنم که از این اتفاق خوشحالم. این حرف معنیاش این نیست که امریکا کشور به درد نخوری باشد، یا کسانی که آنجا را برای زندگی انتخاب کردهاند اشتباه کردهاند یا هر چیز دیگر. مسئله برمیگردد به سلیقه و ارزشهای شخصی هر کس. ارزشهای من، فضایی خارج از امریکا را میپسندد و این مسئله که موقعیتش را دارم تا محل زندگیام را تعیین کنم خودش برمیگردد به امکانی که همین امریکا به من داد و آن گذرنامهی جهانگشایش.
امروز نه در ایرانم و نه در امریکا. اما میتوانم بگویم کجا خانه است. کجا آشناست. کجا حرفهایش، صداهایش، هوایش، عشقش و همه چیزش آشناست. اگر کسی از ایران متنفر شده، من او را درک میکنم، اگر کسی از ایران ناامید شده، درکش میکنم، اگر کسی میخواهد از آنجا بگریزد، نمیخواهد برگردد، و میخواهد در کشوری دیگر آرامش پیدا کند، من کاملا حرفش را میفهمم، چون دوازده سال پیش در همین وضعیت بودم. اما به جرات میگویم که امروز میدانم خانهام کجاست و برایم اهمیتی ندارد که دیگران چه قضاوت کنند.
اما واقعیت دیگری هم هست، و آنهم این است که من، بدون تعصب یا خودشیفتگی، احساس تعلق و عشق شدیدی نسبت به ایران دارم. همین ایران که دوازده سال پیش ترکش کردم و با خودم گفتم دیگر به آن برنمیگردم. همین ایران که اینروزها جز اعتراض و شکایت چیزی از آن بیرون نمیآید. همین ایران که در وبلاگ بیبیسی، منفورترین کشور جهان شده. این احساس تعلق دوباره هم برمیگردد به همان سلایق و ارزشها، و همان امریکا که به من کمک کرد تا خودم را و ایرانی که از آن گریزان بودم را باز بشناسم و باز عاشقش بشوم. به نظرم دوازده سال زندگی در خارج از ایران آنقدر چیزها به من آموخت که دوباره برای حضور در ایران آماده شوم. به من آموخت که با نگاه تازهای همه چیز را ببینم، و مشکلاتش را به درستی پاسخ بگویم.
این سفر اخیر که به ایران داشتم، دروازهی جدیدی را در زندگی برایم گشود. از بودن در کنار آدمهایی که تا این سفر نمیشناختم احساس آرامش و رضایت خاطر کردم. از سفر رفتن، مهمان غریبهها بودن و اعتماد کردن به مردم زیباترین نتیجه را گرفتم. حتی آخرین کسی که با اتومبیل شهرداری ما را تا مقصدمان رساند، برایم نشانهی این بود که هنوز این مردم همدیگر را در خیابان میبینند و هنوز به همدیگر کمک میکنند. خوشحالم که در این سفر از تهران دور بودم. تهران، خانه بود، اما برای شناختن ایران باید از آن بیرون میرفتم. باید میرفتم و در لب جادهها و در کورهراهها به امید توقف رانندهای در حال گذر میایستادم تا درک میکردم، مردم سرزمینم هنوز بدون چشمداشت به هموطن خود کمک میکنند. کسانی که حتی مسیر حرکت خود را عوض میکردند تا ما را به مقصدمان برسانند کم نبودند. برای شناختن ایران باید میرفتم و در خانهای در حال مرمت ساکن میشدم که کارگرهایش یاالله گویان از جلوی اتاقم عبور میکردند تا خاطر من از حضور بیخبرشان مکدر نشود. باید میرفتم و کولهپشتی و همهی داراییم را به چند جوان غریبه در حال کشیدن قلیان میسپردم و پا به آبهای جنوب ایران میزدم تا اعتماد را دوباره تجربه کنم. باید میرفتم و اعتماد میکردم و جواب این اعتماد را میگرفتم.
امروز نه در ایرانم و نه در امریکا. اما میتوانم بگویم کجا خانه است. کجا آشناست. کجا حرفهایش، صداهایش، هوایش، عشقش و همه چیزش آشناست. اگر کسی از ایران متنفر شده، من او را درک میکنم، اگر کسی از ایران ناامید شده، درکش میکنم، اگر کسی میخواهد از آنجا بگریزد، نمیخواهد برگردد، و میخواهد در کشوری دیگر آرامش پیدا کند، من کاملا حرفش را میفهمم، چون دوازده سال پیش در همین وضعیت بودم. اما به جرات میگویم که امروز میدانم خانهام کجاست و برایم اهمیتی ندارد که دیگران چه قضاوت کنند.