۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

درد دلها را نباید عمومی کرد.

واقعیت بزرگی‌ست که من امریکا را دوست ندارم، و تقریبا هر روزی که بیرون از آن سرزمین هستم به خودم یادآوری می‌کنم که از این اتفاق خوشحالم. این حرف معنی‌اش این نیست که امریکا کشور به درد نخوری باشد، یا کسانی که آنجا را برای زندگی انتخاب کرده‌اند اشتباه کرده‌اند یا هر چیز دیگر. مسئله برمی‌گردد به سلیقه و ارزشهای شخصی هر کس. ارزشهای من، فضایی خارج از امریکا را می‌پسندد و این مسئله که موقعیتش را دارم تا محل زندگی‌ام را تعیین کنم خودش برمی‌گردد به امکانی که همین امریکا به من داد و آن گذرنامه‌ی جهان‌گشایش.

اما واقعیت دیگری هم هست، و آن‌هم این است که من، بدون تعصب یا خودشیفتگی، احساس تعلق و عشق شدیدی نسبت به ایران دارم. همین ایران که دوازده سال پیش ترکش کردم و با خودم گفتم دیگر به آن برنمی‌گردم. همین ایران که این‌روزها جز اعتراض و شکایت چیزی از آن بیرون نمی‌آید. همین ایران که در وبلاگ بی‌بی‌سی، منفورترین کشور جهان شده. این احساس تعلق دوباره هم برمی‌گردد به همان سلایق و ارزشها، و همان امریکا که به من کمک کرد تا خودم را و ایرانی که از آن گریزان بودم را باز بشناسم و باز عاشقش بشوم. به نظرم دوازده سال زندگی در خارج از ایران آنقدر چیزها به من آموخت که دوباره برای حضور در ایران آماده شوم. به من آموخت که با نگاه تازه‌ای همه چیز را ببینم، و مشکلاتش را به درستی پاسخ بگویم. 

این سفر اخیر که به ایران داشتم، دروازه‌ی جدیدی را در زندگی برایم گشود. از بودن در کنار آدمهایی که تا این سفر نمی‌شناختم احساس آرامش و رضایت خاطر کردم. از سفر رفتن، مهمان غریبه‌ها بودن و اعتماد کردن به مردم زیباترین نتیجه را گرفتم. حتی آخرین کسی که با اتومبیل شهرداری ما را تا مقصدمان رساند، برایم نشانه‌ی این بود که هنوز این مردم همدیگر را در خیابان می‌بینند و هنوز به همدیگر کمک می‌کنند. خوشحالم که در این سفر از تهران دور بودم. تهران، خانه بود، اما برای شناختن ایران باید از آن بیرون می‌رفتم. باید می‌رفتم و در لب جاده‌ها و در کوره‌راهها به امید توقف راننده‌ای در حال گذر می‌ایستادم تا درک می‌کردم، مردم سرزمینم هنوز بدون چشمداشت به هموطن خود کمک می‌کنند. کسانی که حتی مسیر حرکت خود را عوض می‌کردند تا ما را به مقصدمان برسانند کم نبودند. برای شناختن ایران باید می‌رفتم و در خانه‌ای در حال مرمت ساکن می‌شدم که کارگرهایش یاالله گویان از جلوی اتاقم عبور می‌کردند تا خاطر من از حضور بی‌خبرشان مکدر نشود. باید می‌رفتم و کوله‌پشتی و همه‌ی داراییم را به چند جوان غریبه در حال کشیدن قلیان می‌سپردم و پا به آبهای جنوب ایران می‌زدم تا اعتماد را دوباره تجربه کنم. باید می‌رفتم و اعتماد می‌کردم و جواب این اعتماد را می‌گرفتم.

امروز نه در ایرانم و نه در امریکا. اما می‌توانم بگویم کجا خانه است. کجا آشناست. کجا حرفهایش، صداهایش، هوایش، عشقش و همه چیزش آشناست. اگر کسی از ایران متنفر شده، من او را درک می‌کنم، اگر کسی از ایران ناامید شده، درکش می‌کنم، اگر کسی می‌خواهد از آنجا بگریزد، نمی‌خواهد برگردد، و می‌خواهد در کشوری دیگر آرامش پیدا کند، من کاملا حرفش را می‌فهمم، چون دوازده سال پیش در همین وضعیت بودم. اما به جرات می‌گویم که امروز می‌دانم خانه‌ام کجاست و برایم اهمیتی ندارد که دیگران چه قضاوت کنند. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

عید پاک

دیروز به دعوت آندرا، دوست رومانیایی‌ام به مهمانی عید پاک رومانیایی رفتم. قرار بود دوستانش هر کدام غذایی یا دسری درست کنند و بیاورند، من هم صبح شله زرد درست کردم و به همراه ظرف شله زرد گرم سوار قطار و راهی برلین شدم.
دوستان آندرا آدمهای دلنشینی بودند. اگرچه در میان حرفهایشان یکمرتبه هیجان‌زده می‌شدند و شروع به رومانیایی حرف زدن می‌کردند اما اوقاتمان به خوشی گذشت. خانه‌ی جدید آندرا خانه‌ای قدیمی با سقف بلند بود و ما در آشپزخانه‌ی بزرگ که مجهز به میز و نیمکت چوبی و قفسه‌های فراوان پر از ادویه و چای و کابینتهای قدیمی پر از بشقابهای جوراجور بود نشستیم و با امتحان کردن غذاهای مختلف از هر دری سخن گفتیم. البته محور صحبتها به تفاوت ایرانی‌ها، رومانیایی‌ها و آلمانی‌ها (که نماینده‌ای به نام توبیاس در جمع داشتند) می‌پرداخت. نتیجه‌ی اساسی مباحثات هم این بود که رومانیایی‌ها بیشتر شبیه به ما هستند تا شبیه به آلمانی‌ها. از بی‌نظمی و بی‌قانونی‌شان گرفته تا نشستن و از وضعیت دولت شکایت کردنشان.
از مراسم عید پاک هم تنها مراسم تخم‌مرغ شکنی اجرا شد که البته آندرا تخم مرغها را بسیار جالب و با استفاده از پوست پیاز و برگ رنگ آمیزی کرده بود. در مراسم تخم مرغ شکنی دو نفر هر کدام یک تخم مرغ به دست می‌گیرند. آن که تخم مرغ را بالا نگه داشته می‌گوید مسیح برگشته (البته یک جورهایی مثل اینکه بگوید به تو بشارت می‌دهم که مسیح نجات دهنده به زمین بازگشت) و فردی که تخم مرغ را پایین نگه داشته این حرف را تایید می‌کند (تایید می‌کنم که این کلام درست است) و تخم مرغ ها بر سر همدیگر کوبیده می‌شوند تا بشکنند. بعد این کار با ته تخم مرغ تکرار می‌شود. راستش نفهمیدم اگر تخم مرغی از این حادثه جان سالم به در برد مدال افتخاری نصیبش خواهد شد یا نه. به هر حال این هم از رسمهایی‌ست که تنها پیرترها انجام می‌دهند و جوانها تنها برای خوردن به مهمانی عید می‌روند. 
عکس از آندرا 
شله زرد من هم در مقابل کیک سیب و کیک میوه‌ی دوستان حرف زیادی برای گفتن نداشت اما حداقل رسالت تبلیغ برای غذاهای ایرانی را انجام داد، خصوصا تنها آلمانی جمع بسیار از ترکیب زعفران و گلاب در شله زرد خوشش آمده بود و متعجب بود که چرا این دو ماده اینقدر برای آلمانیا ناشناسند. 
پایان این روز با گردش در منطقه‌ی کرویتسر رقم خورد. در خیابانهای قدیمی و پرجمعیت قدم زدیم و مردم نشسته روی صندلی‌های تابستانه‌ی کافه‌ها و رستورانها را تماشا کردیم. در پارک هم جمعیت بزرگی از مردم گوناگون در حال گذراندن بعدازظهر تنبلانه زیر نور آفتاب بودند. دیدن اینهمه تنوع در اندازه‌ی وسیع خیلی دلنشین بود. با خودم فکر کردم قبل از رفتن از آلمان باید مدتی در برلین زندگی کنم. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

گشت و گذاری در پتسدام

شهر پتسدام Potsdam، زمانی اقامتگاه پادشاهان پروس و از جمله فردریش دوم بود. در حال حاضر باغهای همین کاخها در فهرست میراث جهانی یونسکو قرار دارند و باعث معروفیت این شهر شده. پتسدام در جنوب غربی برلین قرار دارد و رفتن به آن با قطار داخل شهری S7 و یا خطوط قطار بین شهری امکان‌پذیر است. 


زنگها برای چه کسی به صدا در می‌آیند

تابلوی یک نان‌پزی

جنبش گوسفند آبی ظاهرا جنبش تازه تاسیس در آلمان و اتحادیه‌ی اروپاست برای تبلیغ و تشویق به برابری انسانها و از گوسفندهای متحدالشکل آبی رنگ که شهر به شهر سفر می‌کنند تشکیل شده.
در پایان هر سفر یک گوسفند پیش شهردار آن شهر می‌ماند و باقی گوسفندها به سفر ادامه می‌دهند. 

ما بعد از تفکر به این نتیجه رسیدیم که پیام جنبش "همه‌مان گوسفند هستیم" باشد. 


در بخش قدیمی شهر
در همین مغازه‌ی خنزر پنزر فروشی تسبیح دور گردنم پاره شد و دانه‌هایش مثل بچه‌ خرگوش‌های بازیگوش به اینطرف و آنطرف جهیدند. صاحب مغازه چپ‌چپ نگاه می‌کرد که من زیر دست و پای مردم و زیر صندلی‌ها دنبال چه چیزی می‌گردم.
گورستان سربازان روس در هنگام اشغال آلمان بعد از جنگ دوم جهانی در Bassinplaz
جوانها برای دور هم جمع شدن و بازی در پارک جمع بودند.
ما هم فرصت را غنیمت شمردیم و خواب بعدازظهر دل‌انگیزی را تجربه کردیم.
جوانی در حال بازی با توپ ماسه‌ای
یکی از ورودی‌های باغ سان‌سوسی
اینکه چرا این مجسمه به این شکل بود و مجسمه‌ی قرینه‌ی آن پوشش کامل داشت را نفهمیدم

ای ابرها بر سر من ببارید!
نمای جلوی کاخ سان‌سوسی

کاخ سا‌ن‌سوسی
این را اضافه کنم که این ساختمان از بیرون هیچ ابهت خاصی نداشت و حدس می‌زنم به عنوان یک کاخ ییلاقی مورد استفاده قرار می‌گرفت.
فضای داخل کاخ تا قبل از رسیدن ما تعطیل شده بود اما ظاهرا تالار مرمر زیبایی در آن قرار دارد.


از این ساختمانها در آلمان پیدا می‌شود ولی نه به وفور
این بخشی از کلیسای کاتولیک رومی در باغ سان‌سوسی‌ست

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

دهکده المپیک برلین

یکشنبه‌ی گذشته به دهکده المپیک شهر برلین رفتیم. برای یکی از پروژه‌هایمان رفتیم که خوب براندازش کنیم، حرفهای راهنما را هم گوش کنیم که البته چون آلمانی بود من جز چهار پنج کلمه از آن نفهمیدم، اما پرداخت هزینه برای راهنما یک فایده‌ی خیلی مهم داشت و آنهم امکان حضور در ساختمانها بود که به طور معمول دربشان قفل است.
مجموعه‌ی ورزشی مذکور که برای بازیهای جنجالی المپیک سال ۱۹۳۶ مورد استفاده قرار گرفته بود و بعد از جنگ به پایگاه نظامی روسها تبدیل شد، در حال حاضر مکان دورافتاده و نیمه‌ویرانی‌ست که آلمانها ظاهرا درباره‌اش احساس تعلق خاصی ندارند و چون کلا از هر چیز که خاطره‌ی هیتلر را زنده کند فراری هستند، وجود این مکان را کاملا نادیده گرفته به آن بی‌اعتنا هستند. دور محوطه‌ی بزرگ، سیم خاردار و یا توری‌های سیمی کشیده شده و تنها راه ورود پرداخت دو یورو در دروازه‌ی اصلی‌ست که اگر کسی بخواهد در تور ساعت ۱۲ یا ۳ بعد از ظهر روز شنبه یا یکشنبه و ساعت ۱۱ روزهای هفته شرکت کند هزینه‌اش پنج یورو می‌شود. از وضعیت رقت‌انگیزی که مجموعه به آن دچار شده می‌شود فهمید خیلی تمایل به نگه‌داشتنش ندارند و در حال حاضر به عنوان آیینه‌ی عبرت از این مکان استفاده می‌کنند.
برای رسیدن به این مکان سوار قطار منطقه‌ای شماره چهار به مقصد Rathenow شدیم که سر هر ساعت از هاپت بانهوف یا ایستگاه مرکزی برلین حرکت می‌کند. تا ایستگاه Elstal حدود بیست و پنج دقیقه راه است و بعد از یک پیاده روی بیست دقیقه‌ای در دهکده‌ی آرام الستال می‌شود ورودی دهکده‌ی المپیک را دید. 
تور از ساختمان مخصوص ورزشهای سالنی شروع می‌شود. آقای راهنما روی ماکت مجموعه که در وسط این سالن قرار دارد سخنرانی طولانی‌ای می‌کند و من چون آلمانی نمی‌فهمم خودم را به عکاسی مشغول می‌کنم. پنج حلقه‌ی المپیک اینجا قرار دارند، همچنین خرک حلقه‌ی زهوار در رفته‌ای که در نور آفتاب می‌درخشد.






شیشه‌های پنجره‌ها دو جورند. یا مات که مربوط به همان سال سی و شش می‌شوند و یا معمولی که مربوط به دوران بازسازی هستند. از وسواس آلمانی‌ها در مخلوط نکردن بافت قدیم و جدید در ساختمانها گفته بودم، یادتان که هست؟ این هم مربوط به همان وسواس عجیب و غریبشان می‌شود. به هر حال تصویر زیبایی‌ست و مرا به خودش مشغول می‌کند.



تماشای بروشورهای المپیک هم جالب است. در حالی که هیتلر هنوز خیالات جنگ‌پرورانه‌اش را آشکار نکرده، علامت اس‌اس روی بیشتر بروشورها به چشم می‌خورد. در عکسهای کتابها هم مردم در زیر پرچم‌های اس‌اس رژه می‌روند و از قدرتی که آلمان به هم زده مغرورند. چه می‌دانستند که بعد چه بلایی سر دنیا خواهند آورد؟




یک نکته‌ی جالب این است که شکل دهکده‌ی المپیک به شکل کشور آلمان طراحی شده بود و ساختمانها هم طوری هوشمندانه طراحی و تنظیم شده بودند که وضعیت جغرافیایی هر منطقه را نشان بدهد. یک ساختمان عدسی شکل هم به عنوان غذاخوری تهیه شده بود که هر ملیت بتواند برای خودش آشپزخانه داشته باشد ولی به جز آشپزها کسی اجازه‌ی ورود به محوطه‌ی داخل عدسی را نداشته. این ساختمان طوری طراحی شده بود که بعدها بتواند به عنوان بیمارستان مورد استفاده قرار بگیرد که البته چنین اتفاقی هم افتاد.

گوشه‌ای داخلی از ساختمان عدسی شکل
سالن غذاخوری ایتالیایی‌ها
تصویری از تیم المپیک ایتالیایی در همان سالن
 ساختمانی هم به نام ساختمان هیندنبرگ وجود دارد که یحتمل با بالن معروف هیندنبرگ مربوط است و از این ساختمان به عنوان مرکز فرهنگی (پخش بازیها توسط رادیو تلوزیون و غیره) استفاده می‌شد. در بالای پلکان ساختمان می‌شود تصویری از سربازان را دید که به دستور هیتلر روی دیوار حکاکی شده‌اند و به قولی اولین بارقه‌های جنگ را می‌شد در این تصویر دید. بعد از جنگ، در پشت همین دیوار، یعنی در واقع دیوار روبروی سن تئاتر تصویری از لنین نقاشی شد که هنوز هم هست.



استخر مجموعه شاید جالب‌ترین قسمت برای من بود. ساختمان استخر بعد از جنگ مورد استفاده بود و پنجره‌های بزرگش یکجور حس خوب به آدم می‌دهد. رنگ دیوارها ریخته و یک کهنگی دلچسبی به ساختمان داده. آدم می‌تواند در طبقه‌ی دوم بایستد و به فضای استخر نگاه کند و سر و صدا و شلپ شلپ آب را تصور کند.




تعداد زیادی از ساختمانهایی که برای اقامت ورزشکاران ساخته شده بود در دوران پس از جنگ ویران شد، چون قانون به مردم اجازه داده بود از مصالح آن برای تعمیرات ساختمان خود استفاده کنند و در واقع کل ساختمان به غارت رفته و تنها پایه‌ای از آنها به جا مانده که عجیب و جالب بود.


تعدادی ساختمان (از نوع بلوکهای پیش‌ساخته‌ی رژیم کمونیستی) در محوطه دیده می‌شوند که مربوط به سال ۱۹۸۸ هستند. جالب است. یکسال قبل از فروپاشی دیوار برلین. و البته این ساختمانهای متروکه جزو ویران‌ترین بناهای مجموعه به شمار می‌روند و در بیست سال گذشته هیچ محبتی ندیده‌اند.
نکته‌ی جالب دیگری درباره‌ی این دوره مسابقات المپیک وجود دارد و آن نسبت ورزشکاران زن و ورزشکاران مرد شرکت‌کننده در بازیهاست. به ازای چهار هزار و اندی ورزشکار مرد، تنها پانصد ورزشکار زن اجازه‌ی ورود به صحنه‌ی رقابتها را داشتند، تازه به این زنها اجازه‌ی تمرین داده نمی‌شد و در عوض تمهیداتی اتخاذ شده بود که آنها را به انجام کارهای دستی مشغول کند، حتی کمپانی سینگر تعداد زیادی چرخ خیاطی در اختیار مجموعه‌ی المپیک قرار داده بود تا خانمها در طول اقامتشان به شغل شریف دوزندگی بپردازند و وظایف خطیر خانه‌داری یادشان نرود!
یک موضوع دیگر، عدم وجود جایگاه برای تماشاچی‌هاست. نمی‌دانم المپیک‌های قبلی هم همینطور بوده‌اند و یا تنها در سالنهای این المپیک جایی برای نشستن تماشاچی‌ها اختصاص داده نشده بود. 
خب. سخن کوتاه می‌کنم و به تماشای چند عکسی دیگر دعوتتان می‌کنم.

از ساختمانهایی که جان سالم به‌در بردند

پنجره‌ها با بلوک سیمانی مسدود شده‌اند

یکی از راهروهای جنبی در ساختمان هیندنبرگ

پلکان سمت راست ساختمان هیندنبرگ

اقامتگاه ورزشکاران که کم و بیش سالم مانده‌اند

شیشه‌های رنگی و تخته‌ی بسکتبال.
تابلوهای ایستاده در پشت صحنه پوستر المپیکهای گوناگون را به نمایش گذاشته‌اند.