(نوشتهی بی سر و تهیست. حوصلهتان را سر میبرد. نخوانید)
تصور کنید ایران در جنگ باشد، و یکی از شهرهای فرهنگیاش مثل اصفهان به مدت چهار روز مورد بمباران هوایی قرار بگیرد، سه هزار و نهصد تن بمب روی شهر ریخته شود، روی تمام بناهای مهم فرهنگی، روی چهلستون و میدان نقش جهان و سیوسه پل. تصور کنید دشمن فرهنگ را هدف گرفته باشد، در شهری که ساختار نظامی یا سیاسی ندارد و به لحاظ اهمیت تاریخی و زیباییاش در منطقه مشهور شده. تصور کنید نود درصد این شهر تاریخی نابود شود، همراه با درصد بزرگی از مردم شهر. شما دربارهی این حمله چه فکر میکنید؟
این اتفاقی بود که در سال ۱۹۴۵ در شهر درسدن رخ داد.
درسدن، مرکز ایالت زاکسن (ساکسونی)، البته اولین شهری نبود که مراکز فرهنگیاش هدف قرار میگرفت. این داستان را خود آلمانها شروع کرده بودند. آنها از روی یکی از کتابهای راهنمای توریستی که مناطق فرهنگی انگلستان را معرفی میکرد به بمباران شهرهای آن منطقه میپرداختند. شهرهای دیگری هم هستند که در جنگ جهانی دوم نابود شدند، یکی از آنها ورشو بود که به طور کامل نابود شد.
بودن در این منطقه حس و حال خاص خودش را دارد. انگار هر جا که میرویم سایهی جنگ هنوز مانده. بناهای بازسازی شده، هنوز قسمتهایی سوخته و باقیمانده از بمبارانها را به همراه دارند. اینها را نگه داشتهاند که مردم گذشته را فراموش نکنند، جنگ را فراموش نکنند، عبرت بگیرند، ولی شاید هم علتش زنده نگهداشتن کینه باشد؟ وقتی مردمی به ویرانههای بازسازی شدهی شهر خودشان نگه میکنند، آیا حس نفرت درشان تشدید نمیشود؟ نمیدانم، مطمئن نیستم چه نتیجهای از این حرفم میخواهم بگیرم، ولی احساس میکنم مردم اینجا علاقهی زیادی دارند به اینکه گذشته را رها نکند. هر کسی به روش خودش ارتباط عاطفیاش را با گذشته حفظ کرده. احساساتشان را بروز نمیدهند. شرمگینند، یا سعی میکنند نادیدهاش بگیرند، اما نمیتوانند فراموشش کنند.
هنوز به غرب آلمان نرفتهام، ولی چیزی که توجهم را در قسمت شرقی کشور به خود جلب کرده، ندیدن پرچم آلمان در خیابانهاست. تا بحال تنها در یک مکان پرچم برافراشتهی آلمان دیدهام. خیلی جاها پرچم اتحادیه اروپا و پرچمهای دیگر را دیدهام. اما پرچم سیاه و قرمز و زرد آلمان را نه.
توی قطار وقتی به سمت درسدن میرفتیم، مسیر حس غمگینی داشت. فکر میکردم سیبری باید این شکلی باشد. سفید و سرد و بیجنبش. تصور کردنش مشکل نبود. قطاری توی همین مسیر، فشرده از زندانیها، یهودیها، به سمت اردوگاه مرگ میرفت. مو بر بدن آدم راست میشود.
دوست ندارم قیافهی آدمهای متفکر را بگیرم، اما تاریخ این منطقه دارد احاطهام میکند، دارد غمگینم میکند، دیگر زیبایی شهرها را نمیبینم، دیگر نمیخواهم دربارهی زیباییها بدانم. انگار دلم میخواهد یک جای غمگینی مثل اینجا پیدا کنم و با آن همدردی کنم، بغضم را بشکنم و برایش گریه کنم. انگار میخواهم تجربهی خودم از جنگ را در اینجا زنده کنم و برای آن زمان بغض کنم. انگار میخواهم به گذشتهی خودم پل بزنم. انگار بهانه میخواهم تا برای همهی کسانی که آیندهشان به دست گذشتهشان بر باد رفت گریه کنم.
نمیدانم چرا درگیر این احساسات غمگین شدهام، در حالی که برای تماشای پرقدمت ترین بازار کریسمس آلمان میرفتیم. توی میدانهای پر جمعیتی قدم میزدیم که مردم در حال خرید و خوردن و نوشیدن بودند و مجسمهها، قصههای کودکیمان را میگفتند. هانسل و گرتل و خانهی شکلاتی، شنل قرمزی و گرگی که لباس مادربزگ را به تن داشت، راپونزل که موهایش را از پنجرهی قلعه بیرون انداخته بود تا شاهزاده آن را بگیرد و بالا برود، سفیدبرفی که هفت کوتوله داشتند به دورش میرقصیدند و همهی این قصهها، به همانشکل که در کودکی خوانده بودم، و نه آن شکل که کمپانی والت دیزنی نشان میدهد. برایم عجیب است که کودکیمان در ایران چقدر با قصههای اروپایی پر شده بود، قبل از اینکه انقلاب بشود، و قهرمان قصههایمان بشوند شخصیتهای بدنبال مادری به نام هاچ زنبور عسل و دختری به نام نل. حالا هانس خوششانس و پسر غازچران و گیسو طلا مرا یاد کودکی میاندازند، یاد کتابهای کودکانهام، و فکرم که توی این قصهها پرواز میکرد.
با خودم فکر میکنم، دهسالی که در امریکا گذراندم، خیلی زود بین من و کودکیهایم فاصله انداخت. و حالا این بازگشت آهسته، هر چند همراه با خاطرات تلخ باشد، برایم لازم است. باید یادم بیاید که زمانی خیالپردازی میکردم، زمانی قصههای عامیانه میخواندم، و زمانی با صدای بلند توی خیابان قهقهه میزدم، طوری که مادرم از خانه صدایم را میشنید. من هم باید آن بناهای بازسازی شده را در خودم بسازم، تکههایی که باقی مانده، تکههای شکسته، تکههای سوخته، این تکهها را در کنار تکه هایی قرار بدهم که در تمام این سالها گم شده بود. تکههایی که هنوز کمی بوی عشق و شادی را میشود از آنها شنید. تکههایی که دوباره دارند از زیر خاک سر بیرون میآورند.
سلام.
پاسخحذفبا تک تک کلمات این پست ارتباط برقرار کردم. ویرانه های حک شده در ذهن کودکی ها، چه اشکها و لبخندهایی به یادگار می گذارند...
لذت بردم. مرسی فرا جان.
سلام. سطر اول درباره بمباران خيالی اصفهان رو که خوندم حدس زدم که میخواهيد درباره درسدن بنويسيد. ظاهراً وسعت حمله هوایی به اين شعر بهحدی بوده که حتی تاريخ اروپا با وجود خصومتی که با نازیها داره به تراژيک بودنش اذعان میکنه. نام اين شهر بنده رو ياد رمان سلاخخانه شماره 5 میاندازه.
پاسخحذفباور بفرمائید ، هر باز به شهرهای مرزی که می رم ، تمام این نوشته های شما ، مثل خوره ، برمغزم فشار می آورد.
پاسخحذفهر زمان که به دخترم نگاه می کنم ، و زمانهای جنگ را با خود مرور می کنم ، به زمین و زمان ناسزا می گویم ، امیدوارم سایه شوم جنگ از سرزمینم ایران و سراسر دنیا محو شود
بسیار زیبا و جالب بود،
پاسخحذفآخ آخ درسدن شهر نویسنده ی محبوب منه ...اریش کستنر عزیز من کلی از این شهر تعریف کرده توی کتابی که درباره ی زندگیش نوشته ...
پاسخحذفrotkäppchen
پاسخحذف:))))
http://mmoeeni14.blogspot.de/2012/12/26947.html
پاسخحذفاصلن فکر نکردم پست بی سر و تهی است برخلاف بدگویی اول نوشته...فکر می کنم یکی از بهترین پست هایت هست.
پاسخحذفتکه های گذشته مثل یک مجموعه چیده می شن یک زمانی...یک تصویر کامل میشن...اون وقت ولی دیگه فرصت انتقام نیست. حتی حس و حالش هم.