تنهایی نشستهام توی خانه. این دو سه روزه هوا یکمرتبه گرم شده و همهی برفها آب شدند. دیروز صبح فرصت کردم بروم سوپر مارکت و قبل از تعطیللات طولانیشان کمی خرید کنم. هَیتام را در خیابان دیدم که دیر رسیده بود. سوپرها زود تعطیل کرده بودند. سرماخورده بود و حال خوشی نداشت. گفتم میتوانم برایش سوپ درست کنم. گفت نه، آنقدری غذا دارد که این چند روز را زنده بماند. در خانه به این فکر میکنم که برایش آش درست کنم. رشته و کشک که ندارم، فکر میکنم آش گندم خوب است. خیلی وقت است آش گندم نخوردم. حبوبات را بار میگذارم و مینشینم پای کامپیوتر. دستم ناخودآگاه میرود صفحهی فیس بوک را باز میکند. نمیدانم کی این مرض را ترک خواهم کرد. صفحه پر شده از تبریکات کریسمس، به فارسی، انگلیسی، آلمانی، اسپانیولی... دو تا پیغام خصوصی دارم. لیدیا از چک و کلی از استرالیا تبریک کریسمس برایم نوشتهاند. حوصله ندارم بازهم توضیح بدهم کریسمس را جشن نمیگیرم. جوابشان را با تبریک متقابل و آرزوی دیدنشان در سال جدید میدهم. به صفحهی اصلی که برمیگردم سیل «کریسمس همگی مبارک» از توی مانیتور سرازیر میشود توی اتاق. نه. دیگ نخود و لوبیاست که به قلقل افتاده! هَیتام برایم پیغام میگذارد که همسایه، در بطری بازکن داری؟ میگویم نه. اما برایش راه بازکردن بطری شراب بدون در بازکن را میگویم. بطری را توی حوله میپیچی و آرام میکوبی به دیوار. چهارصد پانصد دفعه که تکرار کنی چوب پنبه میآید بیرون! شکلک خنده برایم میگذارد و میگوید نمیدانستم انقدر حرفهای هستی! میگوید با امیل و کارولینا دور هم هستند اما بطری بازکن ندارند. برایش ویدئویی از یوتیوب پیدا میکنم، هفت روش برای بازکردن بطری شراب بدون دربازکن. تشکر میکند. یک تعارف خشک و خالی هم نمیکند که تو هم بیا دور هم باشیم. با خودم فکر میکنم آش گندم را نگه میدارم برای خودم. برای وقتی که ئهسرین آمد! فردا از راه میرسد. هر روز با هم اسکایپ میکنیم، مشورت که چه بیاورد و چه کنیم و کجاها برویم. میگویم خوشحال باش که وقتی رسیدی اینجا آش در انتظارت خواهد بود. میپرسد چه آشی؟ گندم؟ این که همان دندونی خودمان است. همان که به بچهی تازه دندان درآورده میدهند. عکسش را توی نت پیدا میکند و میفرستد. من هم عکس آش خودم را پیدا میکنم و میفرستم. نخیر! آش من سبزی دارد! میخندیم و مثل روزهای دیگر در اسکایپ زندگی میکنیم. قبل از اینکه خداحافظی کنیم میگویم اما به من برخورد که به آشم گفتی دندونی. میگوید بربخورد! دیگر برایت از آداب و سنن ترکها نمیگویم! خداحافظی میکنیم و روی گوشی قرمز رنگ کلیک میکنم.
سولماز جواب پیغامم را داده که پاشو بیا! با هم قهوه ترک میخوریم و گپی میزنیم. جواب مینویسم که یواش یواش میایم. میخواهم بروم عکاسی. چند شبی بود میخواستم بروم از دکورهای پنجرهها عکس بگیرم. دوربین را برمیدارم، با کمی شکلات و تافی برای سولماز. اولین جایی که برای عکاسی توقف میکنم ساختمانهای روبروی محوطهی خودمانند. همه جا تاریک است و دکورهای پنجرهها شفاف و پر نورند. اولین عکس را که میاندازم خانمی آلمانی با صدای وحشتزده میپرسد چه کار میکنی؟ مغزم قفل میکند. آلمانی یادم نمیآید. به انگلیسی میگویم از این پنجرهها عکس میگیرم. زیبا هستند. عکس را نشان خانم میدهم که خیالش راحت بشود از داخل خانهی کسی عکس نینداختهام. کمی خیالش راحت شده، با من گرم میگیرد. حرفهایش را نمیفهمم. کریسمس مبارک میگویم و راه میافتم توی خیابان. خیابانها بیصدا و خلوتند. زوجها و خانوادههایی دیده میشوند که با بستهای در دست، غذاست یا کادو، نمیدانم، دارند به مهمانی میروند. مهمانیهایشان هم ساکت است. صدایی توی خیابان نمیآید. کسی با لباس بابانوئل و گونیای روی دوش دارد توی خیابان راه میرود و آواز میخواند. مست است و صدایش توی این تاریکی و تنهایی میترساندم. دیگر عکس نمیگیرم و یکسر میروم تا خانهی سولماز.
قهوه ترک میخوریم و فنجانها را برمیگردانیم. خاطره میگوییم و از زمین و زمان حرف میزنیم. فنجانها را برمیداریم اما هیچکداممان خواندن فال قهوه بلد نیستیم. توی فنجانم دو تا هلال چاق و چلهی ماه افتاده. یکی سفید، یکی سیاه. از بالای یکی سر یک اسب آمده بیرون. بالای آن یکی شکل جناق افتاده. از کسانی تعریف میکنیم که خوب فال میگیرند، از کسانی که به فال اعتقاد دارند، بعد حرفمان برمیگردد به اعتقادات اقوام مختلف. ساعتها را به حرف زدن میگذرانیم. بلند میشوم که برگردم خانه.
سولماز جواب پیغامم را داده که پاشو بیا! با هم قهوه ترک میخوریم و گپی میزنیم. جواب مینویسم که یواش یواش میایم. میخواهم بروم عکاسی. چند شبی بود میخواستم بروم از دکورهای پنجرهها عکس بگیرم. دوربین را برمیدارم، با کمی شکلات و تافی برای سولماز. اولین جایی که برای عکاسی توقف میکنم ساختمانهای روبروی محوطهی خودمانند. همه جا تاریک است و دکورهای پنجرهها شفاف و پر نورند. اولین عکس را که میاندازم خانمی آلمانی با صدای وحشتزده میپرسد چه کار میکنی؟ مغزم قفل میکند. آلمانی یادم نمیآید. به انگلیسی میگویم از این پنجرهها عکس میگیرم. زیبا هستند. عکس را نشان خانم میدهم که خیالش راحت بشود از داخل خانهی کسی عکس نینداختهام. کمی خیالش راحت شده، با من گرم میگیرد. حرفهایش را نمیفهمم. کریسمس مبارک میگویم و راه میافتم توی خیابان. خیابانها بیصدا و خلوتند. زوجها و خانوادههایی دیده میشوند که با بستهای در دست، غذاست یا کادو، نمیدانم، دارند به مهمانی میروند. مهمانیهایشان هم ساکت است. صدایی توی خیابان نمیآید. کسی با لباس بابانوئل و گونیای روی دوش دارد توی خیابان راه میرود و آواز میخواند. مست است و صدایش توی این تاریکی و تنهایی میترساندم. دیگر عکس نمیگیرم و یکسر میروم تا خانهی سولماز.
قهوه ترک میخوریم و فنجانها را برمیگردانیم. خاطره میگوییم و از زمین و زمان حرف میزنیم. فنجانها را برمیداریم اما هیچکداممان خواندن فال قهوه بلد نیستیم. توی فنجانم دو تا هلال چاق و چلهی ماه افتاده. یکی سفید، یکی سیاه. از بالای یکی سر یک اسب آمده بیرون. بالای آن یکی شکل جناق افتاده. از کسانی تعریف میکنیم که خوب فال میگیرند، از کسانی که به فال اعتقاد دارند، بعد حرفمان برمیگردد به اعتقادات اقوام مختلف. ساعتها را به حرف زدن میگذرانیم. بلند میشوم که برگردم خانه.
انگار توی شهر ارواح قدم برمیدارم. هیچکس توی خیابان نیست. نه اتومبیل، نه پیاده، نه هیچ جنبندهی دیگر. خیابانها ساکت و تاریک و مرموزند. تنها صدای پای خودم را روی شنهاو نمکهای باقی مانده از برف گذشته میشنوم.
نیازم بده تا فالت بگیرُم D:
پاسخحذفهمهش وعده! همهش وعید! این چه وضعشه؟؟
پاسخحذف