۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

یک بعد از ظهر با عباس معروفی

دیروز با ئه‌سرین، مولود و مینا بی‌هدف راه افتادیم به سمت برلین. وسطهای راه بودیم و بین رفتن به گورستان دروتین‌اشتات و رفتن به انتشارات گردون به توافق نمی‌رسیدیم. عاقبت تصمیم گرفتیم که هر چه پیش آید خوش آید. در طبقات گیج‌کننده‌ی ایستگاه مرکزی نتوانستیم قطارهای داخل شهری را پیدا کنیم. با راهنمایی‌های فوق تخصصی من (!) سوار قطاری شدیم و از خارج از شهر سر در آوردیم. عاقبت با قطار دیگری به شهر برگشتیم و در محله‌ی ترک نشین شارلوتنبورگ پا روی زمین گذاشتیم و کتابفروشی هدایت را پیدا کردیم. 
اول که حس و حال وارد شدن به یک کتابفروشی واقعی بود، حس برگشت به کتابهای فارسی، بدون طبقه‌بندی مشخص، حس جستجو و کشف کردن خاطره‌ها. آقای عباس معروفی آمد، سری زد و دید ما آدمهای بی‌آزاری هستیم و سرمان توی کتابهاست، رفت سراغ کار خودش. مولود به من یادآوری کرد «عکس بگیر». یادم نمی‌آید از چه زمانی اینطور شدم. که یادم نمی‌ماند عکس بگیرم، یادم نمی‌ماند لحظه‌ها را برای خودم ثبت کنم. انگار ضعف حافظه با این حواس‌پرتی و عدم توجه به اطراف دست به دست هم داده‌اند که روزهایم را خاکستری کنند. خوشبختانه دیروز کسی بود که به این حباب خاکستری تلنگر بزند.
ئه‌سرین از آقای معروفی سئوال کرد که کتاب اسفار کاتبان را دارید یا نه. اینطور سر صحبت باز شد و کتابهای مختلف و از جمله کتابهای خود عباس معروفی زمینه‌ساز گفتگو و بعد از ظهری بسیار صمیمانه و بخاطرماندنی شد. کم‌کم نظم و ترتیب کتابها دستم می‌آمد، که کتابهای تاریخی و داستانی و پژوهشی هر کدام در کجا قرار دارند. کتابهای عباس معروفی، در میان همین کتابها جا خوش کرده بودند و هیچ تکبری در نشان دادن خود نداشتند. عباس معروفی از داستان‌خوانی‌هایی که در شهرهای مختلف داشت تعریف کرد، از برنامه‌های آینده در کانادا، از کارگاه داستان‌نویسی در کردستان، به سادگی از پیشنهادهای ئه‌سرین برای رفتن به سوئد و یا داستان‌خوانی آنلاین استقبال کرد. همینطور که حرف می‌زد کتابهای مختلف را مثال می‌زد، دست می‌برد و کتابی برمی‌داشت و بخشی را برایمان می‌خواند. یک داستان شش خطی از همینگوی را برایمان خواند، آنقدر تاثیر گذار که مو بر بدن راست می‌کرد. وقتی یکی از مشتری‌ها، آقایی مو سپید و شیرین لهجه به ما نصیحت می‌کرد که داستان بنویسیم، آقای معروفی آمد و گفت برایمان چای دم کرده. 
راستش هیچ انتظار چنین برخورد دوستانه و خودمانی‌ای را نداشتیم. گفتیم می‌خواهیم از داستان‌خوانی‌اش فیلم بگیریم، گفت می‌رود لباس مرتب‌تر بپوشد، وقتی آمد دیدیم رفته دوش گرفته. این احترامی که به حضور ما و علاقمندی بچه‌ها می‌گذاشت قابل تحسین بود. دعوتمان کرد به دفتر کارش. یک اتاق پر از کتاب و تابلو. تابلوی بسم‌الله، قرآن نفیس روی قفسه، تسبیح روی آینه، کاسه‌ی قدیمی، قاب روی دیوار از ساعتهای شماطه‌دار، مجسمه‌های کوچک و بزرگ جغد، همه چیز در عین بی‌نظمی یک صمیمیت خاص داشت. از همه صمیمی‌تر خود عباس معروفی بود، که روبروی ما نشست و بخش اول سال بلوا را برایمان خواند. هیچ‌چیز مثل حس نویسنده در زمان خواندن بهترین نوشته‌اش، یا شاعر در حال دکلمه‌ی عزیزترین شعرش نیست. آدم می‌خواهد توی بالا و پایین شدن صدایشان غرق شود و دیگر بیرون نیاید. 
بعد از ظهر خاطره‌انگیزی برای همه‌ی ما بود. عباس معروفی، علاوه بر کتابها و نوشته‌هایش، خودش را هم با همه‌ی صمیمیت و مهمان‌نوازی‌اش با ما شریک شده بود. حتی موسیقی روسی مورد علاقه‌اش را برایمان روی فلش ذخیره کرد و بخشی از فیلم مورد علاقه‌اش را به ما نشان داد. برایمان تعریف کرد که برای یک سفر سورتمه با سگهای قطبی به فنلاند خواهد رفت. آنچه که در ذهن من ماند، این حس زنده بودن و زندگی کردن بود. حرفهایی زد که شاید منتقدانه بود، اما بوی افسردگی و دل‌سیاهی نمی‌داد. دنیایی که در آن زندگی می‌کرد را به ما نشان می‌داد، که دنیایی پر از رنگ نبود، اما سادگی‌های قشنگی داشت که دلم برایشان تنگ شده بود. متکلم وحده نبود. دوست داشت بداند دنیای چندتا دانشجو در خارج از ایران چگونه است. چه می‌خوانند، چه می‌کنند، هدفشان از این مهاجرت چیست. 
دیروز من ساکت‌ترین فرد جمع بودم. هم‌اینکه کتابهای معروفی را نخوانده بودم و با داستانها و ادبیاتش ناآشنا بودم، و هم اینکه خودم را خیلی دور از این جمع می‌دیدم. فکر می‌کردم به فاصله‌ای که با بچه‌ها داشتم، نه فقط یک فاصله‌ی سنی و شکاف عمیق بین دنیاهایی که در آن رشد کردیم، بلکه به ده سال دور بودن از محیطی که خانه‌ی امن من بود، و به امنیتی که در دنیای ساکت و امن کتابها به آن می‌رسیدم. این چند سال دور بودن فیزیکی و فکری، از من آدم غریبه‌ای ساخته. آدمی که با خودش هم غریبه شده، دیگر نمی‌داند آن خود خوب خودش را کجا گم کرده و مدتهاست بی‌خانه دور خودش می‌چرخد.
وقتی از کتابفروشی بیرون آمدیم، بچه‌ها از این دیدار در هیجان بودند، درباره‌ی لحظه لحظه‌ی اتفاقات حرف می‌زدند و همدیگر را دست می‌انداختند. خنده و هیجانشان دوست داشتنی و لذتبخش بود، وقتی همراهشان راه می‌رفتم به این فکر می‌کردم که خواندن کتابهای عباس معروفی که با این صمیمیت دنیایش را با ما شریک شده بود، آیا می‌تواند گوشه‌ای از دنیاهای رنگی گم‌شده‌ی مرا بیرون بکشد؟

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

این سکوت

تنهایی نشسته‌ام توی خانه. این دو سه روزه هوا یکمرتبه گرم شده و همه‌ی برفها آب شدند. دیروز صبح فرصت کردم بروم سوپر مارکت و قبل از تعطیللات طولانی‌شان کمی خرید کنم. هَیتام را در خیابان دیدم که دیر رسیده بود. سوپرها زود تعطیل کرده بودند. سرماخورده بود و حال خوشی نداشت. گفتم می‌توانم برایش سوپ درست کنم. گفت نه، آنقدری غذا دارد که این چند روز را زنده بماند. در خانه به این فکر می‌کنم که برایش آش درست کنم. رشته و کشک که ندارم، فکر می‌کنم آش گندم خوب است. خیلی وقت است آش گندم نخوردم. حبوبات را بار می‌گذارم و می‌نشینم پای کامپیوتر. دستم ناخودآگاه می‌رود صفحه‌ی فیس بوک را باز می‌کند. نمی‌دانم کی این مرض را ترک خواهم کرد. صفحه پر شده از تبریکات کریسمس، به فارسی، انگلیسی، آلمانی، اسپانیولی... دو تا پیغام خصوصی دارم. لیدیا از چک و کلی از استرالیا تبریک کریسمس برایم نوشته‌اند. حوصله ندارم بازهم توضیح بدهم کریسمس را جشن نمی‌گیرم. جوابشان را با تبریک متقابل و آرزوی دیدنشان در سال جدید می‌دهم. به صفحه‌ی اصلی که برمی‌گردم سیل «کریسمس همگی مبارک» از توی مانیتور سرازیر می‌شود توی اتاق. نه. دیگ نخود و لوبیاست که به قل‌قل افتاده! هَیتام برایم پیغام می‌گذارد که همسایه، در بطری بازکن داری؟ می‌گویم نه. اما برایش راه بازکردن بطری شراب بدون در بازکن را می‌گویم. بطری را توی حوله می‌پیچی و آرام می‌کوبی به دیوار. چهارصد پانصد دفعه که تکرار کنی چوب پنبه می‌آید بیرون! شکلک خنده برایم می‌گذارد و می‌گوید نمی‌دانستم انقدر حرفه‌ای هستی! می‌گوید با امیل و کارولینا دور هم هستند اما بطری بازکن ندارند. برایش ویدئویی از یوتیوب پیدا می‌کنم، هفت روش برای بازکردن بطری شراب بدون دربازکن. تشکر می‌کند. یک تعارف خشک و خالی هم نمی‌کند که تو هم بیا دور هم باشیم. با خودم فکر می‌کنم آش گندم را نگه می‌دارم برای خودم. برای وقتی که ئه‌سرین آمد! فردا از راه می‌رسد. هر روز با هم اسکایپ می‌کنیم، مشورت که چه بیاورد و چه کنیم و کجاها برویم. می‌گویم خوشحال باش که وقتی رسیدی اینجا آش در انتظارت خواهد بود. می‌پرسد چه آشی؟ گندم؟ این که همان دندونی خودمان است. همان که به بچه‌ی تازه دندان درآورده می‌دهند. عکسش را توی نت پیدا می‌کند و می‌فرستد. من هم عکس آش خودم را پیدا می‌کنم و می‌فرستم. نخیر! آش من سبزی دارد! می‌خندیم و مثل روزهای دیگر در اسکایپ زندگی می‌کنیم. قبل از اینکه خداحافظی کنیم می‌گویم اما به من برخورد که به آشم گفتی دندونی. می‌گوید بربخورد! دیگر برایت از آداب و سنن ترکها نمی‌گویم! خداحافظی می‌کنیم و روی گوشی قرمز رنگ کلیک می‌کنم.
سولماز جواب پیغامم را داده که پاشو بیا! با هم قهوه ترک می‌خوریم و گپی می‌زنیم. جواب می‌نویسم که یواش یواش می‌ایم. می‌خواهم بروم عکاسی. چند شبی بود می‌خواستم بروم از دکورهای پنجره‌ها عکس بگیرم. دوربین را برمی‌دارم، با کمی شکلات و تافی برای سولماز. اولین جایی که برای عکاسی توقف می‌کنم ساختمانهای روبروی محوطه‌ی خودمانند. همه جا تاریک است و دکورهای پنجره‌ها شفاف و پر نورند. اولین عکس را که می‌اندازم خانمی آلمانی با صدای وحشت‌زده می‌پرسد چه کار می‌کنی؟ مغزم قفل می‌کند. آلمانی یادم نمی‌آید. به انگلیسی می‌گویم از این پنجره‌ها عکس می‌گیرم. زیبا هستند. عکس را نشان خانم می‌دهم که خیالش راحت بشود از داخل خانه‌ی کسی عکس نینداخته‌ام. کمی خیالش راحت شده، با من گرم می‌گیرد. حرفهایش را نمی‌فهمم. کریسمس مبارک می‌گویم و راه می‌افتم توی خیابان. خیابانها بی‌صدا و خلوتند. زوجها و خانواده‌هایی دیده می‌شوند که با بسته‌ای در دست، غذاست یا کادو، نمی‌دانم، دارند به مهمانی می‌روند. مهمانی‌هایشان هم ساکت است. صدایی توی خیابان نمی‌آید. کسی با لباس بابانوئل و گونی‌ای روی دوش دارد توی خیابان راه می‌رود و آواز می‌خواند. مست است و صدایش توی این تاریکی و تنهایی می‌ترساندم. دیگر عکس نمی‌گیرم و یکسر می‌روم تا خانه‌ی سولماز.
قهوه ترک می‌خوریم و فنجانها را برمی‌گردانیم. خاطره می‌گوییم و از زمین و زمان حرف می‌زنیم. فنجانها را برمی‌داریم اما هیچکداممان خواندن فال قهوه بلد نیستیم. توی فنجانم دو تا هلال چاق و چله‌ی ماه افتاده. یکی سفید، یکی سیاه. از بالای یکی سر یک اسب آمده بیرون. بالای آن یکی شکل جناق افتاده. از کسانی تعریف می‌کنیم که خوب فال می‌گیرند، از کسانی که به فال اعتقاد دارند، بعد حرفمان برمی‌گردد به اعتقادات اقوام مختلف. ساعتها را به حرف زدن می‌گذرانیم. بلند می‌شوم که برگردم خانه.
 انگار توی شهر ارواح قدم برمی‌دارم. هیچکس توی خیابان نیست. نه اتومبیل، نه پیاده، نه هیچ جنبنده‌ی دیگر. خیابانها ساکت و تاریک و مرموزند. تنها صدای پای خودم را روی شنهاو نمکهای باقی مانده از برف گذشته می‌شنوم.

۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

دوست‌داشتنی‌های آلمان- بخش سوم

امروز منتظر یک روز خسته کننده بودم که مینا آمد تا دوربینم را قرض بگیرد. گفت دارد می‌رود درسدن. فرصت را غنیمت شمردم تا بار دیگر درسدن را ببینم.
با اینکه دیر به شهر رسیدیم و هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد، اما هوا گرمتر از دفعه‌ی قبل بود، جمعیت کمتری توی بازارهای کریسمس به چشم می‌خورد و کلا فضای شهر مهربانتر از دفعه‌ی پیش بود. یک علت دیگرش هم این بود که اینبار به موضوع جنگ و گذشته‌ی این شهر فکر نمی‌کردم. امروز جنب و جوش مردم را در دو روز قبل از کریسمس تماشا می‌کردم و از اینهمه شور و شوق برای تعطیلات لذت می‌بردم. یکبار دیگر وقتی به نزدیکی شهر رسیدیم، از دیدن تپه‌ها و خانه‌های ساخته شده روی سراشیبی هیجان‌زده شدیم. شرق آلمان کاملا مسطح است و دیدن چند تپه ماهور خیلی هیجان دارد! درسدن اما مثل سایر شهرها در منطقه‌ی مسطح واقع شده و شور و شوق دیدن تپه‌ها زود از یاد آدم می‌رود.
 با اینکه دوربینم کم‌کم دارد نفسهای آخر را می‌کشد، با اینحال چند عکسی را توانستم از بین چند صد عکس تار و ناموزون بیرون بکشم. آخرین اتفاقی که برای دوربین افتاده این است که تنظیم دیافراگمش دیگر کار نمی‌کند، و هفته‌ی پیش بیخود و بی‌جهت فلاش می‌زد. هفته‌ی گذشته عکسها خیلی روشن شدند و امروز اکثر عکسها تیره شدند، اما هنوز می‌شد در فوتوشاپ کمی دستکاری‌شان کرد. عکسها مربوط به هر دو سفر به درسدن هستند. امیدوارم شما هم از تماشای این روزهای دلنشین لذت ببرید.

Striezelmarkt کریسمس مارکت شهر درسدن

کریسمس مارکت در خیابان کلیسای بانوان

فروشنده‌ی نوشیدنی‌های گرم و دلچسب

خوراکی از کلم و سبزیجات پخته به همراه سوسیس

آقای نازنینی که دکورهای ظریف برای تزیینات کریسمس خراطی می‌کرد

استاد در حال کار

از محصولات تولید شده

تزیینات تهیه شده بعدا در پوست گردو جا می‌گیرند و این دلورهای زیبا را پدید می‌آورند. باور کردن اینکه
 آلمانیهای جدی و کم‌انعطاف تا این حد به اشیاء ریز و ظریف و زیبا علاقه‌دارند کار مشکلی‌ست!

کریسمس مارکت خیابان کلیسای بانوان

هرم کریسمس که در چند پست قبل توضیحش را دادم

خانه‌های عروسکی


دکورهای چوبی
عروسکهای چوبی

دکورهای پارچه‌ای و قلابدوزی


همه‌ی بابانوئل‌ها! 
متوجه نشدیم چه مراسمی در جریان بود اما تماشای این تعداد سنتا کلاوس جالب بود

۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

عنوان ندارد

(نوشته‌ی بی سر و تهی‌ست. حوصله‌تان را سر می‌برد. نخوانید) 
تصور کنید ایران در جنگ باشد، و یکی از شهرهای فرهنگی‌اش مثل اصفهان به مدت چهار روز مورد بمباران هوایی قرار بگیرد، سه هزار و نهصد تن بمب روی شهر ریخته شود، روی تمام بناهای مهم فرهنگی، روی چهلستون و میدان نقش جهان و سی‌وسه پل. تصور کنید دشمن فرهنگ را هدف گرفته باشد، در شهری که ساختار نظامی یا سیاسی ندارد و به لحاظ اهمیت تاریخی و زیبایی‌اش در منطقه مشهور شده. تصور کنید نود درصد این شهر تاریخی نابود شود، همراه با درصد بزرگی از مردم شهر. شما درباره‌ی این حمله چه فکر می‌کنید؟
این اتفاقی بود که در سال ۱۹۴۵ در شهر درسدن رخ داد.
درسدن، مرکز ایالت زاکسن (ساکسونی)، البته اولین شهری نبود که مراکز فرهنگی‌اش هدف قرار می‌گرفت. این داستان را خود آلمانها شروع کرده بودند. آنها از روی یکی از کتابهای راهنمای توریستی که مناطق فرهنگی انگلستان را معرفی می‌کرد به بمباران شهرهای آن منطقه می‌پرداختند. شهرهای دیگری هم هستند که در جنگ جهانی دوم نابود شدند، یکی از آنها ورشو بود که به طور کامل نابود شد. 
بودن در این منطقه حس و حال خاص خودش را دارد. انگار هر جا که می‌رویم سایه‌ی جنگ هنوز مانده. بناهای بازسازی شده، هنوز قسمتهایی سوخته و باقی‌مانده از بمبارانها را به همراه دارند. اینها را نگه داشته‌اند که مردم گذشته را فراموش نکنند، جنگ را فراموش نکنند، عبرت بگیرند، ولی شاید هم علتش زنده نگه‌داشتن کینه باشد؟ وقتی مردمی به ویرانه‌های بازسازی شده‌ی شهر خودشان نگه می‌کنند، آیا حس نفرت درشان تشدید نمی‌شود؟ نمی‌دانم، مطمئن نیستم چه نتیجه‌ای از این حرفم می‌خواهم بگیرم، ولی احساس می‌کنم مردم اینجا علاقه‌ی زیادی دارند به اینکه گذشته را رها نکند. هر کسی به روش خودش ارتباط عاطفی‌اش را با گذشته حفظ کرده. احساساتشان را بروز نمی‌دهند. شرمگینند، یا سعی می‌کنند نادیده‌اش بگیرند، اما نمی‌توانند فراموشش کنند. 
هنوز به غرب آلمان نرفته‌ام، ولی چیزی که توجهم را در قسمت شرقی کشور به خود جلب کرده، ندیدن پرچم آلمان در خیابانهاست. تا بحال تنها در یک مکان پرچم برافراشته‌ی آلمان دیده‌ام. خیلی جاها پرچم اتحادیه اروپا و پرچمهای دیگر را دیده‌ام. اما پرچم سیاه و قرمز و زرد آلمان را نه. 
توی قطار وقتی به سمت درسدن می‌رفتیم، مسیر حس غمگینی داشت. فکر می‌کردم سیبری باید این شکلی باشد. سفید و سرد و بی‌جنبش. تصور کردنش مشکل نبود. قطاری توی همین مسیر، فشرده از زندانی‌ها، یهودی‌ها، به سمت اردوگاه مرگ می‌رفت. مو بر بدن آدم راست می‌شود. 
دوست ندارم قیافه‌ی آدمهای متفکر را بگیرم، اما تاریخ این منطقه دارد احاطه‌ام می‌کند، دارد غمگینم می‌کند، دیگر زیبایی شهرها را نمی‌بینم، دیگر نمی‌خواهم درباره‌ی زیبایی‌ها بدانم. انگار دلم می‌خواهد یک جای غمگینی مثل اینجا پیدا کنم و با آن همدردی کنم، بغضم را بشکنم و برایش گریه کنم. انگار می‌خواهم تجربه‌ی خودم از جنگ را در اینجا زنده کنم و برای آن زمان بغض کنم. انگار می‌خواهم به گذشته‌ی خودم پل بزنم. انگار بهانه می‌خواهم تا برای همه‌ی کسانی که آینده‌شان به دست گذشته‌شان بر باد رفت گریه کنم. 
نمی‌دانم چرا درگیر این احساسات غمگین شده‌ام، در حالی که برای تماشای پرقدمت ترین بازار کریسمس آلمان می‌رفتیم. توی میدانهای پر جمعیتی قدم می‌زدیم که مردم در حال خرید و خوردن و نوشیدن بودند و مجسمه‌ها، قصه‌های کودکی‌مان را می‌گفتند. هانسل و گرتل و خانه‌ی شکلاتی، شنل قرمزی و گرگی که لباس مادربزگ را به تن داشت، راپونزل که موهایش را از پنجره‌ی قلعه بیرون انداخته بود تا شاهزاده آن را بگیرد و بالا برود، سفیدبرفی که هفت کوتوله داشتند به دورش می‌رقصیدند و همه‌ی این قصه‌ها، به همان‌شکل که در کودکی خوانده بودم، و نه آن شکل که کمپانی والت دیزنی نشان می‌دهد. برایم عجیب است که کودکی‌مان در ایران چقدر با قصه‌های اروپایی پر شده بود، قبل از اینکه انقلاب بشود، و قهرمان قصه‌هایمان بشوند شخصیتهای بدنبال مادری به نام هاچ زنبور عسل و دختری به نام نل. حالا هانس خوش‌شانس و پسر غازچران و گیسو طلا مرا یاد کودکی می‌اندازند، یاد کتابهای کودکانه‌ام، و فکرم که توی این قصه‌ها پرواز می‌کرد.
با خودم فکر می‌کنم، ده‌سالی که در امریکا گذراندم، خیلی زود بین من و کودکی‌هایم فاصله انداخت. و حالا این بازگشت آهسته، هر چند همراه با خاطرات تلخ باشد، برایم لازم است. باید یادم بیاید که زمانی خیال‌پردازی می‌کردم، زمانی قصه‌های عامیانه می‌خواندم، و زمانی با صدای بلند توی خیابان قهقهه می‌زدم، طوری که مادرم از خانه صدایم را می‌شنید. من هم باید آن بناهای بازسازی شده را در خودم بسازم، تکه‌هایی که باقی مانده، تکه‌های شکسته، تکه‌های سوخته، این تکه‌ها را در کنار تکه هایی قرار بدهم که در تمام این سالها گم شده بود. تکه‌هایی که هنوز کمی بوی عشق و شادی را می‌شود از آنها شنید. تکه‌هایی که دوباره دارند از زیر خاک سر بیرون می‌آورند. 

۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

دوست‌داشتنی‌های آلمان- بخش دوم

عصر آنروز با بچه‌های دانشگاه قرار داشتیم تا به یکی از بازارهای منحصر به فرد کریسمس در شهر برلین برویم. این بازار که در منطقه‌ی جنوبی شهر و تنها برای سه روز برپا می‌شود، به این علت معروف است که سعی شده همه‌ی اشکال سنتی یک بازار کریسمس در آن حفظ بشود. وسایل فروخته شده همه آثار دست‌ساز هستند و حتی برای روشنایی غرفه‌ها از چراغهای نفتی (چراغ زنبوری) استفاده می‌شود. نکته‌ی جالب‌تر این بود که در غیاب چرخ و فلکها و ماشینهای بازی الکترونیکی، در محوطه‌ای اسب و شتر آورده بودند تا بچه‌ها سوار شوند و تفریح کنند!
برلینی‌ها دوست دارند این بازار را به شکل سنتی آن حفظ کنند، قیمتها در این بازار معقول‌تر و ایده‌ی آن دلنشین‌تر است، اما سیل جمعیت بازدید کننده کار عکاسی (و حتی عبور و مرور) در آن تاریکی را بسیار مشکل می‌کرد و محصول این بازدید تنها به یکی دو عکس محدود می‌شود.
وقتی در این بازار بودیم بارش برف آغاز شد و فضای بسیار متفاوتی را نسبت به بازارهای دیگر بوجود آورد. در زیر نور چراغ زنبوری‌ها و در سر و صدا و همهمه‌ی خریدارها، مولود به من گفت ببین این فضا چقدر شبیه به داستان دخترک کبریت فروش است. حق با مولود بود. در هیچ جای دیگر فضا اینقدر با قصه‌های کودکی‌مان شباهت نداشت. 



دوست‌داشتنی‌های آلمان - بخش اول

داشتم فکر می‌کردم وبلاگی را که حرفی برای زدن تویش نباشد باید بست. مدتهاست دیگر راحت نمی‌نویسم. در واقع مدتهاست دیگر از عادت نوشتن افتاده‌ام. امروز فکر کردم یا می‌بندمش و خیالم را راحت می‌کنم، و یا یک تلاش دیگر می‌کنم تا نجاتش بدهم. راه دوم را انتخاب کردم.
روزهای اخیر آلمان را بسیار دوست داشته‌ام. از روزی که برف شروع به بارش کرده، از روزی که بازارهای کریسمس در شهرهای آلمان به راه افتاده، از روزی که جنب و جوش مردم در خیابانها بیشتر شده، راننده‌ها نسبت به پیاده‌ها مهربانتر شده‌اند، پدر و مادرها بچه‌هایشان را روی سورتمه به دنبال خودشان می‌کشند، دوستان در بازار کریسمس دور هم جمع می‌شوند و شراب داغ می‌خورند، خیلی چیزهای زیبا در اطرافم اتفاق می‌افتند که دارم از آنها لذت می‌برم. 
به خودم قبولاندم که آلمانی صحبت کردن همت می‌خواهد، و اگر می‌خواهم به این زبان با مردم صحبت کنم باید این همت را بدست بیاورم. در روزهای اولیه یک واکنش غیر اردای در مقابل زبان آلمانی داشتم، شاید ترس از اینکه اسپانیولی فراموشم بشود، همانطور که ترکی فراموشم شد. بعدها تنبلی و "من یاد نمی‌گیرم"ها اضافه شد. امروز دیدم واقعا از تلاش برای یادگیری این زبان دست برداشته‌ام، در حالی که این کار شدنی‌ست. قرار نیست مثل آنگلا مرکل حرف بزنم! قرار است بتوانم با چند نفر آدم ارتباط برقرار کنم، بهشان بگویم چه خانواده‌ی زیبایی هستید، چه مراسم زیبایی در کشورتان دارید، چقدرمنظره‌ی شهر در برف زیباست. باید این تنبلی را کنار بگذارم.
شنبه‌ی گذشته با مولود به برلین رفتیم. سومین بار بود که به برلین می‌رفتم. اینبار از ایستگاه مرکزی قطار خط U55 را گرفتیم و با یک ترام که مسیرش محدود به دو ایستگاه بود به دروازه‌ی براندنبورگ رفتیم. ایستگاه دوم (آخر یا همان ایستگاه دروازه‌ی براندنبورگ) خودش یک موزه با عکسهای تاریخی بود، از مراحل ساخت این بنا، زمانی که ناپلئون مجسمه‌ی این بنا را به غنیمت گرفته به پاریس برده بود، بازگشت مجسمه، دوره‌ی پس از جنگ و دیوار برلین و نهایتا برداشته شدن دیوار برلین. از پله‌های ایستگاه بالا آمدیم و مجسمه‌ی نازنین ویکتوریا و کالسکه‌ی چهار اسبه‌اش جلوی چشممان پیدا شد. هر چقدر که خیابانهای اطراف این منطقه برایم بی‌هیجان و حتی آزاردهنده‌اند، اما دیدن دروازه را دوست دارم. فکر می‌کنم مراسمی که قرار است هر بار به برلین رفتم اجرا کنم، دیدار از کوادریگا و سلام به الهه‌ی پیروزی. در محوطه‌ی Pariser Platz (جلوی دروازه) درخت کریسمس بزرگی نصب کرده بودند، تنها آرایش محوطه همین بود و سادگی‌اش دروازه را تحت‌اشعاع قرار نمی‌داد. تا Alexander Platz را پیاده رفتیم. پیاده روی‌ای که به خودم قول دادم دیگر انجام ندهم. ترجیح می‌دهم این قسمت را با وسایل نقلیه‌ی عمومی و به سرعت بگذرم تا اینکه در میان توریستها و دوربین‌ها و کیف‌های خریدشان گم بشوم. در الکساندر پلاتز به همان پاساژی رفتیم که قبلا هم رفته بودیم، و در کافه‌ای که نانها و شیرینی‌های عالی دارد غذا خوردیم. بعد از ظهر وقتمان را در بازار کریسمس شلوغ و پر همهمه‌ی آن منطقه گذراندیم. همین چند روز پیش کسی از من پرسید در امریکا هم بازار کریسمس هست؟ جواب دادم در کالیفرنیا چنین چیزی ندیدم اما در شیکاگو یک بازار کوچک در مقابل شهرداری برپا می‌کنند. امروز فهمیدم که آن بازار شهر شیکاگو هم در واقع بازاری آلمانی‌ست، و به این سبب برپا می‌شود که شیکاگو یکی از معدود شهرهای امریکاست که محله‌ی آلمانی نشین (محله‌ی میدان لینکلن) دارد و کسانی که اصالت آلمانی دارند و در زمان ساخت کانال و راه‌آهن به شهر آمده‌اند می‌خواهند مراسمشان را زنده نگه‌دارند. (شیکاگو در برپایی مراسم آکتبر فست که فستیوال آبجو خوری آلمانی‌ست هم از سایر شهرها پیشی گرفته). به هر حال، بازارهای کریسمس یکی از جذابیتهای مهم در کشور آلمان محسوب می‌شود و با وجود برف و سرمای هوا، مسافران زیادی را به این کشور جذب می‌کند. 
آقای فروشنده‌ گلوواین
در بازارهای کریسمس چادرها و یا آلونکهایی برپا می‌شود که در آن تزیینات مخصوص این ایام به فروش می‌رسد، از وسایل تزیینی برای دکوراسیون پنجره‌ها تا آویزهای تزیینی برای درخت کریسمس. همچنین اغذیه و نوشیدنی‌های خاص این ایام به فروش می‌رسند. کلبه‌های فروش نان‌های زنجبیلی با چراغها و رنگهای فراوانشان بسیار زیبا هستند و هر بیننده‌ای را به خرید دعوت می‌کنند. در دکه‌های کوچک کرپ‌های شکلاتی و نانهای پنجره‌ای با طعم سیب و دارچین به فروش می‌رسند. پر طرفدارترین نوشیدنی این ایام Glühwein است، شراب داغ با چاشنی میوه و دارچین و کمی رام. در این روزهای برفی هیچ‌چیز به اندازه‌ی گلوواین به آدم نمی‌چسبد! نوشیدنی‌های دیگر عبارتند از Eierlikör (معجونی سرد از زرده تخم مرغ مخلوط با کنیاک و یا برندی)، Eierpunch mit Rotwein (معجون  داغ زرده تخم مرغ با شراب قرمز و دارچین) و Buttergrog (آب سیب داغ همراه با کره و دارچین و کمی رام) . در کنار همه‌ی اینها، وسایل بازی، از چرخ و فلکهای بزرگ تا قطارهای کوچک برای خردسالان به محل بازار آورده می‌شود تا از کودک وبزرگ اوقات خوشی را بگذراند. همچنین پیست پاتیناژ و بازیهای دیگر زمستانی در گوشه و کنار شهر برپا می‌شوند. دکوراسیون این بازارها معمولا درخت کریسمس و چراغها و گویهای درخشان فراوان است. همچنین یک هرم چوبی چند طبقه وجود دارد که در یک طبقه مجسمه‌های مربوط به تولد مسیح را نشان می‌دهد و در طبقات دیگر مجسمه‌های چوبی از داستانهای محلی و از حیوانات اهلی قرار دارند. در بالای این هرم پره‌های هلیکوپتر مانندی وجود دارند که در گذشته با روشن شدن شمعهای هرم و بالا رفتن هوای گرم به چرخش می‌افتادند و هرم را می‌چرخاندند. امروزه شمعها به چراغهای شمع مانند الکترونیکی تغییر شکل پیدا کرده و خود هرم هم با استفاده از انرژی برق می‌چرخد. 
بازار کریسمس شهر کوتبوس

۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

برف

امروز آلمان را دوست داشتم. از صبح که سر بلند کردم و از پنجره‌ی بالای تخت محوطه‌ی سفید پوش را تماشا کردم، وقتی یک لیوان شیرکاکائوی داغ دستم گرفتم و جلوی پنجره‌ی دیگر ایستادم، وقتی آقایی دیدم که سورتمه‌ای دنبال خودش می‌کشید، وقتی پیرمرد و پیرزنی دیدم که در کنار همدیگر و با عصا توی برف راه می‌رفتند، وقتی صدای بچه‌ها را شنیدم که به طرف محوطه‌بازی می‌دویدند و شادی می‌کردند، از بودن در این لحظه، در این مکان، در این موقعیت، احساس آرامش و رضایت بی‌نظیری می‌کردم.
یک لیوان نوشیدنی داغ و دلچسب و تماشای برف، چقدر دلم می‌خواهد لذتش را با همه شریک بشوم...

۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

نشست کمیته بین دولتی برای حفظ میراث معنوی در پاریس

از اینجا می‌توانید پخش زنده نشست"کمیته‌ی بین دولتی برای حفاظت از میراث فرهنگی معنوی" در مقر یونسکو را بشنوید. این نشست فردا هفتم دسامبر به پایان می‌رسد. می‌تواند برای آشنا شدن با نحوه‌ی بحث و بررسی کمیته درباره‌ی نامزدهای کشورهای مختلف در زمینه‌ی میراث معنوی و انتخاب نهایی آنها مفید باشد.
 میراث معنوی یا میراث غیر ملموس، می‌تواند هر گونه اقدام فرهنگی از آداب و رسوم، مراسم و مجموعا هر چیزی غیر از بناها و مکانها را در بر بگیرد، و بر پایه‌ی کانونشن سال ۲۰۰۳ استوار است. بناها و مکانهای مدرن، تاریخی و باستانی مربوط به کانونشن ۱۹۷۲ می‌شوند و کاملا از این بخش جدا هستند.

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

علاقمندان به علوم طبیعی

برای کسانی که در رشته‌ی زیست‌شناسی و رشته‌های مشابه آن (بوم شناسی، زمین شناسی و سایر علوم طبیعی) تحصیل می‌کنند، در نظر داشته باشید که نیمی از میراث جهانی طبق کنوانسیون سال ۱۹۷۲ یونسکو مربوط به میراث طبیعی می‌شود اما در این زمینه فعالیتهای زیادی صورت نگرفته. اگر علاقمند به همکاری با یونسکو و یا سازمانهای مربوط به آن هستید، جا برای فعالیت وجود دارد (رقابت در این قسمت کمتر از بخش میراث فرهنگی‌ست)، به طور مثال در ورودی امسال در دانشگاه ما (کتبوس، آلمان) شصت و هشت دانشجو در رشته‌ی میراث جهانی شروع به تحصیل کرده‌اند که هیچکدام آنها از رشته‌های علوم زیست شناسی و بوم شناسی وارد نشده‌اند و اکثریت آنها تصمیم دارند روی میراث فرهنگی تمرکز کنند. با توجه به اینکه ایران هیچ میراث طبیعی ثبت شده در لیست میراث جهانی یونسکو ندارد، شاید تمرکز روی این مطلب بتواند به تحصیلاتتان جهت بدهد.