چند روز آخر سفر در استکهلم بودم. بازهم پیش دوستان دوستان بودیم و از بودن با آنها لذت بردیم. در کل از آشنا شدن با آدمهای خوشبرخورد و آسانگیر لذت بردم. برای دیدن شهر هیچ برنامهای نداشتم. ذوق و شوق چندانی هم برای برنامهریزی نداشتم. اما از جزیرهی گملااستان که خانههای قدیمی رنگارنگ دارد خوشم آمد. استکهلم در مجموع شهر زیباییست. محیط شهری با مردم گوناگون دارد و با تصوری که از یکدست سفیدپوست بودن مردم در ذهن ایجاد میشود متفاوت است. اما شهر بزرگ و غیر متمرکزیست. شهر کلا مجموعهایست از جزیرههای مختلف که با پل به هم مربوطند و اینطور نیست که همهی دیدنیهایش در مرکز شهر جمع باشند. اینجا هم همچنان میشود از تکنولوژی و تفکر پشت آن چیزهای جدید یاد گرفت، و آنها را به مناطق دیگر انتقال داد.
خانهی فرهنگ شهر، در این مدت شده بود پاتوق من و ئهسرین. خصوصا طبقهی پنجم که کافه و رستوران فضای باز دارد و در هوای آفتابی، بهترین نقطه برای نشستن و آفتاب دیدن و گپ زدن است. برنامههای موسیقی هم در همانجا اجرا میشود که ما برنامهی تجربی سه گروه را دیدیم. یعنی در واقع آنقدر آن بالا نشستیم و گپ زدیم و تمرین گروهها را تحمل کردیم تا برنامه شروع شد و کسی از ما بلیط نخواست. گروه اول انگار تنها برنامه داشتند که قسمتی از قطعههای مختلف را اجرا کنند چون ما همچنان منتظر ادامهی قطعه بودیم و آنها نواختن را قطع میکردند و دوستانشان تشویقشان میکردند و ما همدیگر را نگاه میکردیم که چه اتفاقی افتاد؟ گروه دوم برنامهی جالبی اجرا کردند و از سازهایی استفاده کردند که نمیشناختم. گروه سوم قطعات فضایی، در مایههای ئیتی اجرا میکردند که البته خیلی هم طرفدار داشتند. داشتم کمکم دربارهی سلیقهی هنری و موسیقایی جوانان سوئدی قضاوت میکردم که دوستان تماس گرفته ما را به یک بار در منطقهی قدیمی شهر دعوت کردند. در زیرزمین قرون وسطایی و تنگ و تاریک، گروهی از نوازندگان و یک خواننده (احتمالا از لوییزیانای امریکا) برنامهای بسیار عالی اجرا کردند که به خاطرهی بسیار خوبی تبدیل شد. و اینطور سفر کوتاه من در اسکاندیناوی به پایان رسید.
در مجموع، از محبت و مهماننوازی ئهسرین عزیزم و باقی دوستانی که تا این سفر نمیشناختم لذت بردم و از همهی کسانی که مرا به شهرها و کشورهای دیگر دعوت میکردند ممنونم، خصوصا آنهایی که منتظر تماس تلفنی من بودند و فرصت نشد. این را بگذارند به حساب فراموشکاری من.
تا سفر بعد به کجا باشد...
خانهی فرهنگ شهر، در این مدت شده بود پاتوق من و ئهسرین. خصوصا طبقهی پنجم که کافه و رستوران فضای باز دارد و در هوای آفتابی، بهترین نقطه برای نشستن و آفتاب دیدن و گپ زدن است. برنامههای موسیقی هم در همانجا اجرا میشود که ما برنامهی تجربی سه گروه را دیدیم. یعنی در واقع آنقدر آن بالا نشستیم و گپ زدیم و تمرین گروهها را تحمل کردیم تا برنامه شروع شد و کسی از ما بلیط نخواست. گروه اول انگار تنها برنامه داشتند که قسمتی از قطعههای مختلف را اجرا کنند چون ما همچنان منتظر ادامهی قطعه بودیم و آنها نواختن را قطع میکردند و دوستانشان تشویقشان میکردند و ما همدیگر را نگاه میکردیم که چه اتفاقی افتاد؟ گروه دوم برنامهی جالبی اجرا کردند و از سازهایی استفاده کردند که نمیشناختم. گروه سوم قطعات فضایی، در مایههای ئیتی اجرا میکردند که البته خیلی هم طرفدار داشتند. داشتم کمکم دربارهی سلیقهی هنری و موسیقایی جوانان سوئدی قضاوت میکردم که دوستان تماس گرفته ما را به یک بار در منطقهی قدیمی شهر دعوت کردند. در زیرزمین قرون وسطایی و تنگ و تاریک، گروهی از نوازندگان و یک خواننده (احتمالا از لوییزیانای امریکا) برنامهای بسیار عالی اجرا کردند که به خاطرهی بسیار خوبی تبدیل شد. و اینطور سفر کوتاه من در اسکاندیناوی به پایان رسید.
در مجموع، از محبت و مهماننوازی ئهسرین عزیزم و باقی دوستانی که تا این سفر نمیشناختم لذت بردم و از همهی کسانی که مرا به شهرها و کشورهای دیگر دعوت میکردند ممنونم، خصوصا آنهایی که منتظر تماس تلفنی من بودند و فرصت نشد. این را بگذارند به حساب فراموشکاری من.
تا سفر بعد به کجا باشد...
چه نوشته ی روان و زیبایی!...
پاسخحذفاحتمالا ناشی از دلخوش نوسنده است.
نمی دانم برای یک دوستی که در ممالک آنور آب زندگی می کند و تا حالا او را ندیده ام، این فضولی در زندگی خصوصی به حساب می آید اگر من خواهش کنم که غروب بنفش را دوباره راه بیاندازد؟
:)))) زهره با این هندونه زیر بغل گذاشتنها به جایی نمیرسی! اونهم رو نوشتهای که خودم دوستش ندارم :)) راه نمیاندازم! بوس برات
پاسخحذف