این ماجرا مربوط میشود به سال دو هزار و نه میلادی (هشتاد و هفت شمسی).
حوالی ظهر بود و همراه الخاندرو در گواتمالاسیتی ول میچرخیدیم. گفته بودند منطقهی مرکزی شهر بسیار ناامن است و بهتر است از آن دوری کنیم. ما هم رفته بودیم برای تماشای موزهی انسانشناسی که بخاطر مصادف شدن با روز دوشنبه تعطیل بود. واقعا علاقمند بودم موزهی انسانشناسی و باستانشناسی پایتخت را ببینم، خصوصا که بخاطر این سفر از کلاسهای دانشگاه غیبت کرده بودم و باید دست پر برمیگشتم. الخاندرو گفت میتوانیم برویم آنتیگوا، شهر قدیمی در یکساعتی گواتمالاسیتی. بهترین استفاده از فرصت بود. تنها مشکل، تمام شدن باتری موبایل بود که ارتباط ما را با کسانی که منتظرمان بودند قطع میکرد. گفتم خب از تلفن عمومی بهشان خبر میدهیم. برویم!
سوار مینیبوسهای شهری شدیم که در حالت عادی همراهانمان ما را از آنها منع میکردند. البته حق داشتند. همین سه روز پیش بود که راهزنها به یک مینیبوس حمله کرده بودند و با خالی کردن جیب مسافرها، رانندهی بخت برگشته را کشته بودند. اما با اینحال هیچچیز جای یک مینیبوس سواری در امریکای مرکزی را نمیگیرد. رانندههایی که با غرور فرمان بزرگ را میچرخانند، دستور میدهند، فحش میدهند، بر خیابانهای گواتمالاسیتی حکومت میکنند. به خودم لعنت میفرستادم چرا ضبط صوت ندارم تا این سر و صداها را ثبت کنم. از الخاندرو پرسیدم این مامور پلیس کنار راننده چهکار میکند؟ گفت برای مراقب از راننده و مسافرها گمارده شده، اما فایدهای ندارد. راهزنها که اسلحهشان را بیرون بیاورند از هیچکس کاری ساخته نیست. همین مامورها اولین کسانی هستند که کشته میشوند.
از همراهی با الخاندرو بسیار خوشحال بودم چون باعث میشد اسپانیولیام را تقویت کنم. بقیه، اصرار داشتند که با من انگلیسی حرف بزنند و هر چقدر اصرار میکردم چندان اهمیتی نمیدادند. الخاندرو به من مکانهای مختلف را نشان میداد. اینجا دانشگاه ملیست، آنجا بازار محلی، آنجا کاخ ریاست جمهوری. بالاخره در ترمینال پیاده شدیم، جایی که اتوبوسهای رنگارنگ، سرویسهای دست دوم مدارس امریکایی که با اشکال و رنگهای گوناگون تغییر شکل داده شده بودند و بوقهای عجیب و غریب رویشان نصب بود، متوقف بودند و برای آنتیگوا و مقاصد دیگر مسافر جمع میکردند. برایم جالب بود که صندلیها با همان اندازه و فواصل مورد استفادهی بچه مدرسهایها در جای خود باقی بود، بسیار فشرده و نزدیک به هم. حتی من و الخاندرو که هر دومان قد کوتاه بودیم طوری نشسته بودیم که زانویمان به صندلی جلو میخورد. اتوبوس رنگارنگ ما با سر دادن بوق گوشخراشش حرکت کرد و من در لذت همنشینی با زنان و مردان مایا و لباسهای محلیشان غرق بودم. اتوبوس در هر نقطهای که مسافری ایستاده بود سرعت را کم میکرد و مسافر بالا میپرید. کمکم صندلیها پر میشد، تا جایی که به جای دو نفر، سه نفر روی هر صندلی مینشست. این مطلب برای من که آمادگی قبلی برایش نداشتم عجیب بود و از طرفی وقتی دست بلند کردم که پشت شانهی الخاندرو بگذارم تا راحتتر جا بشویم، متوجه شدم که او را معذب کردهام. بعدها فهمیدم تماس بدنی، هر چند اتفاقی، در گواتمالا عملی مذموم شناخته میشود و مردها و زنها معمولا یک فاصلهی اندک را حفظ میکنند، همینطور سلام و احوالپرسیشان تنها به دست دادن و نهایتا بوسهای روی گونهی راست ختم میشود و معمولا کسی اهل در آغوش کشیدن شخص دیگر نیست.
الخاندرو گفت منتظر باش که شاید نفر چهارمی هم به صندلیمان اضافه شود! نفر چهارم قرار بود در فضای باریک بین دو صندلی ردیف اتوبوس خودش را جا بدهد، که با جثهی کوچک گواتمالاییها کار چندان مشکلی به نظر نمیرسید. اتوبوس در جاده به پیش میرفت و زنها و مردان مایا با صدای آرام گفتگو میکردند. کسی صدایش را بلند نمیکرد و یکجور احترام در همه اشخاص حاضر دیده میشد.
در آنتیگوا، آنقدر گیج زیبایی شهر کلونیال و مردمش با لباسهای محلی شدم که تلفن زدن پاک یادم رفت. البته آنتیگوا به شدت توریستیست، اما این توریستی بودن بیدلیل نیست. شهر، با معماری باروک و کلیساهای ویران شده مثل یک گنجینه بود که هر مسافری را به تمجید وامیداشت. این شهر سومین پایتخت مستعمرهی اسپانیایی گواتمالا بود و به "سانتیاگو د لس کابایروس Santiago de los Caballeros" معروف بود. این مستعمره بخش وسیعی از جنوب مکزیک و بخشهایی از سایر کشورهای فعلی امریکای مرکزی را در برداشت. در سال هزار و هفتصد و هفده زلزلهی شدیدی شهر را ویران کرد که ساختمانهای مخروبهی کلیساها هنوز از آن زمان به جا ماندهاند. چیزی که برای من جالب بود، مجسمههای برخی از این کلیساها بودند که بدنهی آن به جا مانده بود اما سر مجسمه کنده شده بود و منظرهای عجیب به این مکانهای مقدس میداد.
ساختمانها و معماری قدیمی شهر، مطمئنن بزرگترین زیبایی آن به شمار میرفت، اما من عاشق منظرهی قلههای آتشفشان بودم که در نزدیکی شهر قرار داشتند. ولکان د آئوا Volcan de Agua یا آتشفشان آب، پاکایا Pacaya، دو قلهی دوقلوی آکاتنانگو Acatenango و ولکان د فوئهگو Volcan de Fuegoیا آتشفشان آتش. هر کدام از این آتشفشانها در تاریخ معاصر فعالیت آتشفشانی داشتهاند و ولکان د فوئهگو همچنان فعال است و اغلب بخار یا گازهای آتشفشانی بر روی آن دیده میشود.
یک چیزی که محیط آنتیگوا را دلپذیر میکند، وجود دانشگاهها و مدارس زبان اسپانیولیست. این شهر به عنوان یکی از مهمترین مراکز آموزش زبان اسپانیولی معروفیت دارد و همیشه مملو از دانشآموزان و دانشجویان از نقاط مختلف جهان است، که در کنار مردم محلی، منظرهی جالبی را پدید میآورند.
با الخاندرو کوچه به کوچه میرفتیم و به ویرانههای کلیساها سر میزدیم. طبق معمول من حرف نمیزدم تا الخاندرو من را به عنوان دانشجوی گواتمالایی جا بزند و بلیط ارزان بگیریم. با پولی که از این ترفند برایمان باقی ماند به یک رستوران رفتیم و دو نوشیدنی میوهای عالی خریداری کردیم تا با ناهارمان بخوریم. بعد تا عصر در بازار نزدیک ترمینال چرخیدیم و در تنوع ماسکهای چوبی و البسهی محلی با رنگهای تند گم شدیم. شب، وقتی به گواتمالاسیتی برگشتیم متوجه شدیم که خبر ندادنمان بقیهی گروه را بسیار نگران کرده بود و آنها پاک از بازگشت ما ناامید شده بودند.
بار دوم که به آنتیگوا رفتم، چهار نفر بودیم، و سوار موتور سهچرخههای مسافربری معروف به توک توک شدیم. چپیدن چهارنفریمان در فضایی که فقط برای دونفر جا داشت و عبور از خیابانهای سنگفرش و پر دستانداز نفسمان را از خنده بریده بود حتی موقعی که درب سمت دیگر باز شد و من دست ماریا را گرفته بودم که پایین نیفتد. این سفر دوم هم نگرانیهای خاص خودش (اینبار هم نه برای ما) را داشت. بچهها تلفن میزدند و میپرسیدند زلزله را حس کردید؟ و ما هم که بین زمین و آسمان بودیم میگفتیم نه. آنروز رکورد زلزلههای خفیف به بیست و یک مورد رسید که ما هیچکدام را حس نکردیم، اما از طرفی میدانستیم منطقهای که بین پنج آتشفشان واقع شود و بیست و یکبار زمینش بلرزد چندان منطقهی امنی نیست!
آتشفشان آب، در کادر کج دوربین من، شاید هم قاب کج پنجره |