آریکا Arica شمالیترین شهر شیلی و در نیم ساعتی مرز پرو قرار داره. بخاطر موقعیت جغرافیاییش ما سه بار به اونجا رفتیم. سفر اول برای تمدید ویزای پروییمون بود و دفعه دوم و سوم عبوری. این داستان آریکا رفتن ما هم برای خودش داستانیه!! مسلما استادمون دلش نمیخواست ما بریم و کارای آزمایشگاهی و طبقه بندیش رو نیمهکاره بگذاریم. بنابراین ما تعهد دادیم که روزی یکساعت اضافه تو لابراتوار بمونیم و از خیر حموم کردن روزانهمون بگذریم. یعنی از هفت صبح تا هفت شب بی توقف داشتیم کار میکردیم و الان که فکر میکنم میبینم چه حمالیها که نکردیم تو این مدت!! بههرحال، شب قبل از سفر به ایستگاه اتوبوس موکهگوا رفتیم و با کلی جنجال بلیطمون رو خریدیم. ساندویچهای ناهارمون رو هم آماده کردیم و تا ظهر توی لابراتوار اینپا و اونپا کردیم تا بالاخره استادخانوم فرمود خلاص! ماهم جلدی پریدیم و کولهها رو برداشتیم و دویدیم سمت ایستگاه اتوبوس. تا شهر مرزی تاکنا Tacna رو با اتوبوس رفتیم و گفتیم و خندیدیم، توی تاکنا تصمیم گرفتیم با تاکسی دربست (ماشین آریا، یادتونه؟) از مرز رد بشیم و یه رانندهی پرویی پرحرف به تور ما خورد. مرز بین پرو و شیلی یه فضای حدودا دویست متریه، که اول به باجه یه کشور میری و مهر خروج میگیری بعد میری به باجه دوم و مهر ویزا میزنی. داستان بامزه اینجا شروع شد که بعد از گرفتن مهر خروج پرو و تحویل برگه ویزا، سوار تاکسی شدیم و راننده پرسید میوه که همراه ندارین؟ آیرین گفت برای چی؟ راننده گفت چون ورود و خروج میوه به دو کشور ممنوعه و جریمه داره! آیرین گفت ای وای من یه دونه سیب دارم!! راننده گفت پس بخورش تا نرسیدیم!!! داستان بامزه این بود که توی این دویست متر ما پنجتا همکلاسی هرکدوم سیب رو از دست نفر قبلی میگرفت و یه گاز میزد و بعد نفر بعدی میقاپید و یه گاز و ... و این یکی از مفرحترین خاطرات دانشجویی همهمون شد!
وقتی از بلندیهای شمال به آریکا نزدیک میشدیم از دیدن یه شهر بزرگ و روشن یه هیجان خوبی داشتیم. توی ایستگاه تاکسی پیاده شدیم و راننده بهمون راهنمایی کرد، اونطرف ایستگاه اتوبوسه، اینور ایستگاه تاکسی، برای رد شدن از مرز و رفتن به پرو یا بولیوی. برای گرفتن تاکسی تا توی شهر باید برین لب خیابون وایستین. و خب ما هم همین کارو کردیم.
شیلی خیلی مدرنتر و منظمتر از پرو بود. تاکسیهاش مدل تاکسیهای تهران بودن، یعنی اینکه راننده بین راه مسافر میزد. و ما چون پنجتا بودیم بازم تاکسی دربست گرفتیم. اما معلوم شد مثل همهجاهای متندن دنیا، نمیشه دوتا مسافر جلو بشینه. پس من که آدرس داشتم و زبان بلد بودم جلو نشستم و بقیه عقب. بعد هم سئوال و جواب معمول که اهل کجایین و چیشد اومدین اینورا و کجا میخواین برین و ... که یکی از بچهها پرسید مکدانلدز هم دارین؟ از راننده پرسیدم. گفت آره. بچهها اون پشت انقدر از خوشحالی سر و صدا کردن که راننده پرسید یعنی اینا عاشق همبرگرن؟ گفتم ظاهرا، اما چند ماهم هست که رنگ غذای امریکایی ندیدن دلشون تنگ شده. خلاصه رفتیم هاستل و دوتا اتاق گرفتیم و با صاحب بامزهی اونجا هم گرم گرفتیم که بیشتر کشورهای دنیا رو گشته بود و موجسواری درس میداد. بعد هم بهمون آدرس داد برای رفتن به مکدانلدز (که در شیلی مردم بهش میگفتن مک دونالدیا و اسمش روی سردر رستوران بود آرکو دورادو Arco Dorado یعنی طاق طلایی) و صد البته چون من دشمن مکدانلدز و هر کمپانی مفتخور امریکایی هستم(!!) چارتا مغازه بالاتر یه ساندویچ مرغ سفارش دادم و بعد رفتم با بچهها نشستم به خوردن. اونشب نسیم خنک اقیانوس آرام و احساس یک روز آزادی و آرامش خیلی به همهمون چسبید.
صبح از همهجا بیخبر بلند شدیم بریم صبحانه بخوریم. غافل از اینکه شهر مدرنی مثل آریکا هم یکشنبهها کلا تعطیله!! یه رستوران کوچیک پیدا کردیم که درش باز بود و سئوال کردیم میتونیم چیزی سفارش بدیم؟ صاحبهای مهربون رستوران، گوستاوو و ماریا با کلی ذوق و شوق ما رو دعوت کردن تو و بعد فهمیدیم که رستورانشون تازه تاسیسه و در واقع هنوز راه نیفتاده. امروز هم اومده بودن رنگکاری رو تموم کنن که از فردا آستین بالا بزنن و کاسبی رو شروع کنن. اما با همون گرمی و محبت گفتن که خوشحال میشن ما اولین مشتریهاشون باشیم. برامون املت درست کردن و شکر دون و نمکدونها رو برامون پر کردن. بعد از دوماه نون و مربا خوردن، املت واقعا بهمون چسبید، اما بیشتر از اون محبتشون بود که برامون خاطره شد.
بعد از صبحانه تاکسی دربست گرفتیم برای رفتن به موزهی انسانشناسی شهر که در خارج از شهر قرار داشت. ما که تو حساب کردن قیمت پزوی شیلی به دلار امریکایی گیج شده بودیم با مبلغ پیشنهادی راننده موافقت کردیم به شرطی که منتظر ما بمونه و ما رو به شهر برگردونه. موزه که متعلق به یه دانشگاه بود برای ما خیلی جالب بود. قدیمیترین مومیاییهای دنیا با قدمت پنجهزار سال اونجا قرار داشت.
این مومیاییها سفالی بودند یعنی سیستم مومیایی شدنشون با دورههای بعدشون فرق میکرد و با سفال گرفتن بدنشون بعد از مرگ، تا الان حفظ مونده بودن. اون اسخونهم که بالای کلهشون میبینین استخون نهنگه که نشون میده پنجهزار سال پیش هم بشر بلد بوده نهنگ شکار کنه.
از اشیاء جالب اونجا این اسباببازیهای چهارهزار ساله بود.
و سازهای امریکای لاتین اما با قدمت طولانی
از همه جالبتر، این مومیایی بچه بود با قدمت سههزار و پونصد سال. سفال روی صورتش برداشته نشده اما به دستهاش نگاه کنید
حیرت آور نیست؟
رانندهی تاکسی ما احتمالا از اینکه زیادی ما رو تیغیده بود عذاب وجدان پیدا کرده بود چون گفت میتونه ما رو از مسیر دیگهای به شهر ببره تا جیوگلیفها رو تماشا کنیم. یه توضیح باستانشناسی بدم: پتروگلیف نقش برجستههای کندهکاری شده روی سنگ و صخره هستن (مثل بیستون یا تخت جمشید). جیوگلیف، شکلهاییه که با قراردادن سنگها در کنار هم یا با شخم کردن زمین بوجود میاد و از فاصلهی دور قابل تشخیصه. (بهترین جیوگلیفها در امریکای جنوبی در منطقهای به اسم نزکا Nazca قرار داره که توی گوگل میتونین پیدا کنین).
در راه برگشت رانندهمون کنار یه کلیسا توقف کرد و گفت اینجا مراسم دارن. میخواین ببینین؟ ما هم گفتیم چی از این بهتر؟
واقعا امیدوارم بتونین فیلمی که گذاشتم رو ببینین
و اینطوریه که به خودتون میگین چقدر خوش شانس بودین که در اون لحظهی خاص از اون مکان مشخص رد میشدین.
وقتی از بلندیهای شمال به آریکا نزدیک میشدیم از دیدن یه شهر بزرگ و روشن یه هیجان خوبی داشتیم. توی ایستگاه تاکسی پیاده شدیم و راننده بهمون راهنمایی کرد، اونطرف ایستگاه اتوبوسه، اینور ایستگاه تاکسی، برای رد شدن از مرز و رفتن به پرو یا بولیوی. برای گرفتن تاکسی تا توی شهر باید برین لب خیابون وایستین. و خب ما هم همین کارو کردیم.
شیلی خیلی مدرنتر و منظمتر از پرو بود. تاکسیهاش مدل تاکسیهای تهران بودن، یعنی اینکه راننده بین راه مسافر میزد. و ما چون پنجتا بودیم بازم تاکسی دربست گرفتیم. اما معلوم شد مثل همهجاهای متندن دنیا، نمیشه دوتا مسافر جلو بشینه. پس من که آدرس داشتم و زبان بلد بودم جلو نشستم و بقیه عقب. بعد هم سئوال و جواب معمول که اهل کجایین و چیشد اومدین اینورا و کجا میخواین برین و ... که یکی از بچهها پرسید مکدانلدز هم دارین؟ از راننده پرسیدم. گفت آره. بچهها اون پشت انقدر از خوشحالی سر و صدا کردن که راننده پرسید یعنی اینا عاشق همبرگرن؟ گفتم ظاهرا، اما چند ماهم هست که رنگ غذای امریکایی ندیدن دلشون تنگ شده. خلاصه رفتیم هاستل و دوتا اتاق گرفتیم و با صاحب بامزهی اونجا هم گرم گرفتیم که بیشتر کشورهای دنیا رو گشته بود و موجسواری درس میداد. بعد هم بهمون آدرس داد برای رفتن به مکدانلدز (که در شیلی مردم بهش میگفتن مک دونالدیا و اسمش روی سردر رستوران بود آرکو دورادو Arco Dorado یعنی طاق طلایی) و صد البته چون من دشمن مکدانلدز و هر کمپانی مفتخور امریکایی هستم(!!) چارتا مغازه بالاتر یه ساندویچ مرغ سفارش دادم و بعد رفتم با بچهها نشستم به خوردن. اونشب نسیم خنک اقیانوس آرام و احساس یک روز آزادی و آرامش خیلی به همهمون چسبید.
صبح از همهجا بیخبر بلند شدیم بریم صبحانه بخوریم. غافل از اینکه شهر مدرنی مثل آریکا هم یکشنبهها کلا تعطیله!! یه رستوران کوچیک پیدا کردیم که درش باز بود و سئوال کردیم میتونیم چیزی سفارش بدیم؟ صاحبهای مهربون رستوران، گوستاوو و ماریا با کلی ذوق و شوق ما رو دعوت کردن تو و بعد فهمیدیم که رستورانشون تازه تاسیسه و در واقع هنوز راه نیفتاده. امروز هم اومده بودن رنگکاری رو تموم کنن که از فردا آستین بالا بزنن و کاسبی رو شروع کنن. اما با همون گرمی و محبت گفتن که خوشحال میشن ما اولین مشتریهاشون باشیم. برامون املت درست کردن و شکر دون و نمکدونها رو برامون پر کردن. بعد از دوماه نون و مربا خوردن، املت واقعا بهمون چسبید، اما بیشتر از اون محبتشون بود که برامون خاطره شد.
بعد از صبحانه تاکسی دربست گرفتیم برای رفتن به موزهی انسانشناسی شهر که در خارج از شهر قرار داشت. ما که تو حساب کردن قیمت پزوی شیلی به دلار امریکایی گیج شده بودیم با مبلغ پیشنهادی راننده موافقت کردیم به شرطی که منتظر ما بمونه و ما رو به شهر برگردونه. موزه که متعلق به یه دانشگاه بود برای ما خیلی جالب بود. قدیمیترین مومیاییهای دنیا با قدمت پنجهزار سال اونجا قرار داشت.
این مومیاییها سفالی بودند یعنی سیستم مومیایی شدنشون با دورههای بعدشون فرق میکرد و با سفال گرفتن بدنشون بعد از مرگ، تا الان حفظ مونده بودن. اون اسخونهم که بالای کلهشون میبینین استخون نهنگه که نشون میده پنجهزار سال پیش هم بشر بلد بوده نهنگ شکار کنه.
از اشیاء جالب اونجا این اسباببازیهای چهارهزار ساله بود.
و سازهای امریکای لاتین اما با قدمت طولانی
از همه جالبتر، این مومیایی بچه بود با قدمت سههزار و پونصد سال. سفال روی صورتش برداشته نشده اما به دستهاش نگاه کنید
حیرت آور نیست؟
رانندهی تاکسی ما احتمالا از اینکه زیادی ما رو تیغیده بود عذاب وجدان پیدا کرده بود چون گفت میتونه ما رو از مسیر دیگهای به شهر ببره تا جیوگلیفها رو تماشا کنیم. یه توضیح باستانشناسی بدم: پتروگلیف نقش برجستههای کندهکاری شده روی سنگ و صخره هستن (مثل بیستون یا تخت جمشید). جیوگلیف، شکلهاییه که با قراردادن سنگها در کنار هم یا با شخم کردن زمین بوجود میاد و از فاصلهی دور قابل تشخیصه. (بهترین جیوگلیفها در امریکای جنوبی در منطقهای به اسم نزکا Nazca قرار داره که توی گوگل میتونین پیدا کنین).
در راه برگشت رانندهمون کنار یه کلیسا توقف کرد و گفت اینجا مراسم دارن. میخواین ببینین؟ ما هم گفتیم چی از این بهتر؟
و اینطوریه که به خودتون میگین چقدر خوش شانس بودین که در اون لحظهی خاص از اون مکان مشخص رد میشدین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر