اینبار که به آمریکا میرفتم، دخترخالهی آرژانتینیام به همراهم آمده بود. در پاسپورتش محل تولد را ایران نوشتهاند و پس از داستانهای بیپایان مشکلات ایرانیان برای ورود به آمریکا، هزاران سناریو از ذهن من گذشته بود از اینکه در فرودگاه به او اجازهی ورود نمیدهند، عصبانی میشویم، با مامورهای پلیس گمرک دعوا میکنیم، هزاران جملهی سنگین و پر معنا در نقد سیاستهای ترامپ در ذهنم ساخته بودم که تحویل مامورهای پلیس بدهم. در برخی سناریوهاغمگین میشدیم، با گریه از هم خداحافظی میکردیم، چمدانها را باز میکردیم تا وسایلمان را جدا کنیم، چون در این روز آخر فرصت نداشتیم و هر چیزی دستمان رسیده بود توی چمدانها چپانده بودیم. عجیب بود که او به اندازهی من نگرانی نداشت، خیلی بیخیال میگفت راه ندادند هم ندادند. برمیگردم آرژانتین.
در بخشی که مسافران آمریکایی تبار و غیر آمریکایی جدا میشدند تا آمریکاییها پشت دستگاههای خودکار بروند و مراحل ورود را خودشان انجام بدهند، و غیر آمریکاییها با بیم و امید به سمت باجههای پلیس گمرک میرفتند، من در کنار دخترخالهام ماندم. تلفنها را به اینترنت فرودگاه وصل کرده بودیم و در حال خبر دادن به خانوادههایمان بودیم که سلامت رسیدهایم، خسته ایم و داریم میرویم برای مرحلهی پر استرس.
وقتی نوبت او شد، با هم به باجه رفتیم. پاسپورت دختر خالهام را گرفتم و با پاسپورت خودم به دست مامور دادم و سعی کردم با صمیمانهترین حالت سلام کنم. مامور به ما دوتا و پاسپورتهایمان نگاه کرد. نگاهی به ویزای دخترخالهام انداخت. قلبم داشت میآمد توی دهانم. به من نگاه کرد و پرسید فامیل هستید؟ «بله!» جوابم حتی قبل از تمام شدن سئوال افسر پلیس و رسیدن آن به مغزم از دهانم پریده بود بیرون. قیافهی افسر چیزی نشان نمیداد. پاسپورتها را مهر زد و به دستم داد. تشکر کردیم و از منطقهی خطر عبور کردیم. باورم نمیشد به این آسانی به او اجازهی عبور بدهند. او هم با بیخیالی گفت
- چون توی ویزا نوشته من آرژانتینی هستم. اما من اصرار داشتم که اگر افسر به محل تولدت نگاه کرده بود الان اینور خط نبودیم!