۱۳۹۸ مرداد ۲۰, یکشنبه

آمریکا

اینبار که به آمریکا می‌رفتم، دخترخاله‌ی آرژانتینی‌ام به همراهم آمده بود. در پاسپورتش محل تولد را ایران نوشته‌اند و پس از داستانهای بی‌پایان مشکلات ایرانیان برای ورود به آمریکا، هزاران سناریو از ذهن من گذشته بود از اینکه در فرودگاه به او اجازه‌ی ورود نمی‌دهند، عصبانی می‌شویم، با مامورهای پلیس گمرک دعوا می‌کنیم، هزاران جمله‌ی سنگین و پر معنا در نقد سیاستهای ترامپ در ذهنم ساخته بودم که تحویل مامورهای پلیس بدهم. در برخی سناریوهاغمگین می‌شدیم، با گریه از هم خداحافظی می‌کردیم، چمدانها را باز می‌کردیم تا وسایلمان را جدا کنیم، چون در این روز آخر فرصت نداشتیم و هر چیزی دستمان رسیده بود توی چمدانها چپانده بودیم. عجیب بود که او به اندازه‌ی من نگرانی نداشت، خیلی بی‌خیال می‌گفت راه ندادند هم ندادند. برمی‌گردم آرژانتین. 
در بخشی که مسافران آمریکایی تبار و غیر آمریکایی جدا می‌شدند تا آمریکایی‌ها پشت دستگاههای خودکار بروند و مراحل ورود را خودشان انجام بدهند، و غیر آمریکایی‌ها با بیم و امید به سمت باجه‌های پلیس گمرک می‌رفتند، من در کنار دخترخاله‌ام ماندم. تلفنها را به اینترنت فرودگاه وصل کرده بودیم و در حال خبر دادن به خانواده‌هایمان بودیم که سلامت رسیده‌ایم، خسته ایم و داریم می‌رویم برای مرحله‌ی پر استرس. 
وقتی نوبت او شد، با هم به باجه رفتیم. پاسپورت دختر خاله‌ام را گرفتم و با پاسپورت خودم به دست مامور دادم و سعی کردم با صمیمانه‌ترین حالت سلام کنم. مامور به ما دوتا و پاسپورتهایمان نگاه کرد. نگاهی به ویزای دخترخاله‌ام انداخت. قلبم داشت می‌آمد توی دهانم. به من نگاه کرد و پرسید فامیل هستید؟ «بله!» جوابم حتی قبل از تمام شدن سئوال افسر پلیس و رسیدن آن به مغزم از دهانم پریده بود بیرون. قیافه‌ی افسر چیزی نشان نمی‌داد. پاسپورتها را مهر زد و به دستم داد. تشکر کردیم و از منطقه‌ی خطر عبور کردیم. باورم نمی‌شد به این آسانی به او اجازه‌ی عبور بدهند. او هم با بی‌خیالی گفت
- چون توی ویزا نوشته من آرژانتینی هستم.     اما من اصرار داشتم که اگر افسر به محل تولدت نگاه کرده بود الان اینور خط نبودیم! 

یک قاشق کتاب

« تارو آهسته پرسید
- بعد از همه‌ی این حرف‌ها؟ ...
دکتر گفت
- بعد از همه‌ی این حرف‌ها...
باز تردید کرد و با دقت تارو را نگاه کرد:
- این چیزی‌ست که مردی مثل شما می‌تواند بفهمد. حال که نظام عالم به دست مرگ نهاده شده است، شاید به نفع خداوند است که مردم به او معتقد نباشند و بدون چشم گرداندن به آسمانی که او در آن خاموش نشسته است، با همه نیروهایشان با مرگ مبارزه کنند.
تارو تصدیق کرد
- بلی، من می‌توانم بفهمم. اما پیروزی‌های شما همیشه موقتی خواهد بود. همین!
ریو کمی قیافه‌اش در هم رفت
- می‌دانم، همیشه! اما این دلیل نمی‌شود که ما دست از مبارزه برداریم.
- نه دلیل نمی‌شود. اما دارم فکر می‌کنم در آن‌صورت این طاعون برای شما چه می‌تواند باشد؟
ریو گفت
- بلی. یک شکست بی‌پایان.
تارو لحظه‌ای چشم به دکتر دوخت، بعد برخاست و به سنگینی به طرف در به راه افتاد.  و ریو دنبال او رفت. وقتی به او رسید تارو که گویی چشم به کفشهای خود دوخته بود گفت:
- این چیزها را چه کسی به شما یاد داده است دکتر؟
جواب در آنی آمد
- بدبختی! »

طاعون
آلبر کامو
ترجمه رضا سید حسینی



* آلبر کامو همیشه شگفت‌زده‌ام می‌کند. جادوگر بیان واقعیت.