امسال بالاخره موقعیت دست داد و توسط یک خانوادهی آلمانی برای کریسمس دعوت شدم. برایم اتفاق هیجان انگیزی بود. قبلا که به عنوان دانشجو در آلمان بودم، تعطیلات دو و نیم روزهی کریسمس کلافهکنندهترین وقت سال بود، چون آلمانیها این اوقات را با خانواده میگذرانند و هیج مغازه یا سینما یا جای دیگری باز نیست. خب، من برای هدیهی میزبان برایشان سوغات ایران آوردم، یک ظرف میناکاری شدهی کوچک و یک سفره قلمکار از هنرمندان دوست داشتنی در اصفهان (بعله، رفتم مغازهشان با آنها چای خوردم، کلی گفتیم و خندیدیم، و حتی کمی هم طرح زدن مینا یاد گرفتم) ، و یک جعبه شیرینیهای حاج خلیفه رهبر یزد که در روز آخر سفرم قبل از سفرم (بعضیها زندگیشان اینطوریست خب، در سفر هستند، بعد یکهو یک سفر برایشان پیش میآید، یا مثلا قبل از سفرشان باید یک سفر بروند) در یک سر زدن سریع به میرچخماق تعبیه شد. بعد از ظهر بود که من و دوستم راس ساعت مقرر آماده شدیم و شیک پوشیدیم (با سرمای هوا خیلی سخت بود، چون برای این سفر باید برای چهار فصل لباس برمیداشتم) و با قطار راهی منطقهی حاشیهی شهر اشتوتگارت شدیم.
یادم رفت از بازارهای کریسمس بگویم.
در آلمان بازارهای کریسمس یا وایناختمارکت پر رونق و دوست داشتنیاند. امسال شانس این را داشتم که از سه بازار معروف اشتوتگارت دیدن کنم. وایناختمارکت قرون وسطایی اسلینگن ، وایناختمارکت باروک لودویگزبورگ و بازار کریسمس اشتوتگارت. بازار اشتوتگارت شبیه به بازار کریسمس در سایر شهرهاست، از لوازم تزیین درخت کریسمس تا سوغاتیها و چیزهایی که بشود برای کادو خرید در آن پیدا میشود. تنها چیزی که وایناختمارکت اشتوتگارت را معروف کرده تزیینات بالای سقف شیروانی غرفههاست. امسال اشتوتگارت روی ساختن ماکت نورانی نمادهای شهر سرمایهگذاری کرده بود که در محوطهی جلوی قصر و در کنار بازار کریسمس نصب شده بودند. در کنار اینها ساختن یک شهر با ریلهای قطار و مترو که در حرکت بود مثل همیشه جذاب بود.
بازار اسلینگن، در آلتشتات یا بخش قدیم شهر که قبلا برای خودش شهر کوچکی بود و حالا جزو اشتوتگارت شده برگزار میشد. فضای بزرگی با تزیینات و موسیقی و سرگرمیهای قرون وسطایی. غرفههای بازی بسیاری برای بچهها وجود داشت، از پرتاب تبر گرفته تا تیر و کمان چوبی و منجنیق. یک بازی هم بود که بزرگترها در آن شرکت میکردند. دور تا دور یک صفحه دایره شکل اتاقکهای چوبی با سوراخ بود، هر کسی یک سنگ میخرید و روی اتاقکی میگذاشت بعد موشی را در وسط صفحه میگذاشتند که توی هر اتاقکی برود صاحب سنگ بالای آن برنده بشود! از این عجیبتر دوتا وان گرد چوبی بزرگ بود که جلویش پرده کشیده بودند و یک گروه مرد یا یک گروه زن میرفتند پشت پرده همهی لباسهایشان را درمیآوردند میرفتند توی وان مینشستند بعد پردهها را میزدند کنار که ملت بیایند اینها را تماشا کنند! کلا روزهای قبل از کریسمس اوقات خوبی برای رفتن به آلمان است تا آدم از کارهای احمقانهشان، که همیشه جدی هستند، مبهوت بماند!
بازار لودویگزبورگ کوچکتر از دو بازار دیگر بود اما چرخ فلک زیبایی در آن گذاشته بودند و بچههای تپل با لپهای گرد سرخ توی صف میایستادند سوار بشوند و ژتونشان را به مسئول بدهند. تماشای اینها خیلی کیف داشت! خود بازار هم به من خیلی چسبید چون هنوز شلوغ نشده بود و من با خیال آسوده غرفههای تزیینی را تماشا میکردم.
خب برگردیم به مهمانی کریسمس. پدر و مادر خانواده خیلی گرم از ما استقبال کردند. پدر کفشهایمان را گرفت و مادر کتهایمان را. بعد هم گفتم نگران نباشند که زیاد آلمانی نمیفهمم. تنها پسر خانواده بود که تمام مدت حواسش بود که تنها به انگلیسی صحبت کند تا من جدا نیفتم. شیرینی را که به مادر دادم مثل یک گنجینه باارزش آنرا از من تحویل گرفت و بسیار قدردانی کرد. درخت را چیدیم و کادوها را زیرش گذاشتیم. بعد رفتیم توی آشپزخانه به درست کردن لازانیا. مادر خانواده سس گوشت و سس سفید را آبکیتر درست کرده بود، برگهای لازانیا را خام و خشک توی ظرف میچیدیم و دو ردیف سس. کل مجموعه وقتی توی فر میپخت، نرم شد و جا افتاد. تا آماده شدن شام پدر و پسر خیلی جدی داشتند با هم صحبت میکردند و دوستم گفت این صحبت جدی آنها راجع به گونیاست! یکبار دیگر هم بحثی بسیار جدی بین پدر و مادر و دو پسر خانواده در گرفت که راجع به توستر قدیمی خانه بود! کلا برخی مباحث برای آلمانها خیلی جدی هستند، بخصوص که درباره مسایل فنی و مهندسی باشند!
شام به سادگی سرو شد. ظرف لازانیا روی گاز، ظرف سالاد و سالاد سیبزمینی و یک ظرف از لبوی پختهی حلقه حلقه شده روی میز. با اینحال پدر خانواده از غذای دیگران امتحان نکرد و برای خودش ساندویچ کالباس درست کرد، اما هیچکس به ظرف دیگری کاری نداشت که چه میخورد و چه نمیخورد. پدر خانواده فقط آلمانی حرف میزد و در عین جدیت، کاملا معلوم بود که بسیار شوخ طبع است، از آنها که شوخیشان را خیلی جدی میگویند. بالاخره وقتی از او دربارهی شغلش پرسیدم شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن و از همه بهتر حرف میزد. تنها خودش را مقید نمیدید که بخواهد به مهمان غریبه مهربانی زیادیای بکند. کلا شخصیت جالبی داشت. بعد از شام نوبت به باز کردن کادوها رسید که مراسمی طولانی بود و نزدیک به یکساعت طول کشید، چون هر کس میرفت کادویی از زیر درخت میآورد به فرد دریافت کننده میداد و دریافت کننده بدون عجله حدس و گمان میزد که چه چیزی توی کادوست، بعد هم بازش میکرد و با دیدن آن کلی دقیق میشد و راجع به کادو حرف میزد یا سئوال میکرد و دیگران اظهار نظر میکردند. احتمالا حدس زدند که من این مراسم را نمیدانم چون همان اول کادوی مرا دادند! یک بطری شامپاین کوچک، یک شکلات بابا نوئل و یک بسته شکلات برای درست کردن هایسه شکلاده یا همان شکلات داغ. من هم که از مراسم بیخبر بودم، تشکر کردم و هدیهها را کنار گذاشتم تا بقیه هدیهها را ببینم.
هدیهها ساده ولی با فکر بودند. مثل این نبود که تنها برای خریدن هدیه چیزی خریده باشند. هر کسی هدیهی خودش را دوست داشت یا راجع به آن مدتی صحبت میکرد. از قوری و فنجان چای گرفته تا شال و کلاه گرم، تا کتاب یا بازی دور همی، و حتی کیسهای پر از هستههای گیلاس که به عنوان کیسه گرمایی تهیه شده بود و پدر خانواده رفت تا توی مایکروویو امتحانش کند و بعد هم بحثی دربارهی نحوهی ساختن کیسه و دما و زمان لازم برای حرارت دادن و علت گرم نشدن کافی آن در گرفت!
من برای پسر خانواده آلبوم شهر خاموش کیهان کلهر را برده بودم و طبق معمول پدر باید آنرا امتحان میکرد و خیلی به توضیحات من که به این موسیقی باید در خلوت گوش داد توجه نکرد. بعد هم حوصلهاش سر رفت و یک سیدی کلاسیک گذاشت و با شنیدن موسیقی آشنا آهی کشید که معنیاش هزارتا آخیش بود. مادر خانواده هم از اینکه برایش سهتا هدیه برده بودم خیلی شگفتزده شده بود و با دقت به توضیحاتم درباره نحوه ساخت میناکاری و قلمکار توجه کرد و نیم ساعتی هم اینطور سپری شد. بالاخره کار باز کردن کادوها تمام شد و رفتیم پالتوهایمان را پوشیدیم که برای مراسم مس کریسمس برویم. این خانواده پروتستان هستند و کلیسایی که به آن رفتیم بسیار ساده و دور از تزیینات کلیساهای کاتولیک بود. به طبقهی بالا رفتیم و نشستیم. روی دیوار عددهای فلزی آویزان بود که صفحههای دعاها و آوازها را نشان میداد. یک گروه نوازندهی شیپور و ترومپت هم آنطرف بالکن نشسته بودند و تمام مراسم، به جز زمانی که کشیش داشت قصهی تولد مسیح را تعریف میکرد با موسیقی و آواز همراه بود. حضور در کلیسای یک روستا (در واقع اینجا هم بخش دوری از مرکز شهر بود که خودش هویت مستقل داشت) در میان مردمی که همه همدیگر را میشناختند بسیار برایم جالب بود و همه را زیر نظر داشتم. آوازها همه به آلمانی بود با مضمون اینکه مسیح جان چه خوب شد به دنیا آمدی. بعد از مراسم هم رفتیم پایین تا صحنهآرایی تولد مسیح را تماشا کنیم. این صحنهآرایی همهجا انجام میشود، حالا با عروسکهای دستساز پارچهای و چوبی یا مجسمههای گچی. همان صحنهی مسیح توی گهواره و چندتا گوسفند و چند نفر قدیسین. اما تفاوت آلمان این است که این صحنه باید حتما مفصل باشد و تمام شخصیتهای داستان در آن حضور داشته باشند. بعد هم همه دربارهاش به تفصیل اظهار نظر کنند و تکتک مجسمهها و اشیا را نقد و بررسی کنند. واقعا این توجه آلمانیها و علاقهی وافرشان به جزییات برایم جالب است.
وقتی به خانه برگشتیم پدر خانواده جلوی در منتظرمان بود. بعد هم با غیرتمندی اصرار کرد که ما را با ماشین به خانه برساند. نهایتا راضی شد پسرش این کار را انجام بدهد و وقتی پسرش نمیدانست چطور یخ روی شیشهی ماشین را بتراشد حوصلهاش سر رفت و آه کشید: آه، یونگه (جوان، جوان خام بیتجربه!)
از خانواده خداحافظی کردیم اما دعوتمان کردند روز کریسمس هم به خانهشان برویم، که تعدادی مهمان داشتند، و به طور دقیق مشخص بود که چند نفر برای شام خواهند ماند و چه چیزی خواهند خورد!
دیگر حوصلهتان را سر نمیبرم از توضیح روز دوم. یک دور میز نشینی دلپذیر با مادر و خواهر آقای خانه که معلوم شد شوخطبعیاش را از چه کسی گرفته. بعد از عصرانه هم مهمانها رفتند و ما یک بازی جمعی سرعتی انجام دادیم که خیلی بامزه بود. با هم شام خوردیم و من برنامهی سفرم گفتم. موقع خداحافظی، هم پدر و مادر خانواده خیلی با محبت با من خداحافظی کردند و برای ادامهی سفرم آرزوی موفقیت کردند. برایم جالب بود که پدر خانواده که شب قبل کاملا از ما حوصلهاش سر رفته بود، امروز انقدر به ما علاقمند شده بود که با من دوبار دست داد! این را میگذارم گردن بخت بلند خودم.
یک موضوع که در دوران زندگیم در آلمان متوجهش نشده بودم (البته دلیل هم داشت، تنها یک کریسمس در خود آلمان مانده بودم و از تنهایی کلافه شده بودم) این بود که روز بعد از کریسمس هم تعطیلی جدیایست و بیشتر مغازهها و بانکها تعطیلند. این روز البته مصادف شد با سرگیجهی شدید من که باعث شد توی خانه بمانم و برنامهی موزههایی که میخواستم سر بزنم را لغو کنم. شب، بار و بنه را جمع کردم و راهی ایستگاه اتوبوس شدم تا به ایستگاه مرکزی شهر رفته راهی فرنکفورت شوم.
یادم رفت از بازارهای کریسمس بگویم.
در آلمان بازارهای کریسمس یا وایناختمارکت پر رونق و دوست داشتنیاند. امسال شانس این را داشتم که از سه بازار معروف اشتوتگارت دیدن کنم. وایناختمارکت قرون وسطایی اسلینگن ، وایناختمارکت باروک لودویگزبورگ و بازار کریسمس اشتوتگارت. بازار اشتوتگارت شبیه به بازار کریسمس در سایر شهرهاست، از لوازم تزیین درخت کریسمس تا سوغاتیها و چیزهایی که بشود برای کادو خرید در آن پیدا میشود. تنها چیزی که وایناختمارکت اشتوتگارت را معروف کرده تزیینات بالای سقف شیروانی غرفههاست. امسال اشتوتگارت روی ساختن ماکت نورانی نمادهای شهر سرمایهگذاری کرده بود که در محوطهی جلوی قصر و در کنار بازار کریسمس نصب شده بودند. در کنار اینها ساختن یک شهر با ریلهای قطار و مترو که در حرکت بود مثل همیشه جذاب بود.
بازار اسلینگن، در آلتشتات یا بخش قدیم شهر که قبلا برای خودش شهر کوچکی بود و حالا جزو اشتوتگارت شده برگزار میشد. فضای بزرگی با تزیینات و موسیقی و سرگرمیهای قرون وسطایی. غرفههای بازی بسیاری برای بچهها وجود داشت، از پرتاب تبر گرفته تا تیر و کمان چوبی و منجنیق. یک بازی هم بود که بزرگترها در آن شرکت میکردند. دور تا دور یک صفحه دایره شکل اتاقکهای چوبی با سوراخ بود، هر کسی یک سنگ میخرید و روی اتاقکی میگذاشت بعد موشی را در وسط صفحه میگذاشتند که توی هر اتاقکی برود صاحب سنگ بالای آن برنده بشود! از این عجیبتر دوتا وان گرد چوبی بزرگ بود که جلویش پرده کشیده بودند و یک گروه مرد یا یک گروه زن میرفتند پشت پرده همهی لباسهایشان را درمیآوردند میرفتند توی وان مینشستند بعد پردهها را میزدند کنار که ملت بیایند اینها را تماشا کنند! کلا روزهای قبل از کریسمس اوقات خوبی برای رفتن به آلمان است تا آدم از کارهای احمقانهشان، که همیشه جدی هستند، مبهوت بماند!
بازار لودویگزبورگ کوچکتر از دو بازار دیگر بود اما چرخ فلک زیبایی در آن گذاشته بودند و بچههای تپل با لپهای گرد سرخ توی صف میایستادند سوار بشوند و ژتونشان را به مسئول بدهند. تماشای اینها خیلی کیف داشت! خود بازار هم به من خیلی چسبید چون هنوز شلوغ نشده بود و من با خیال آسوده غرفههای تزیینی را تماشا میکردم.
خب برگردیم به مهمانی کریسمس. پدر و مادر خانواده خیلی گرم از ما استقبال کردند. پدر کفشهایمان را گرفت و مادر کتهایمان را. بعد هم گفتم نگران نباشند که زیاد آلمانی نمیفهمم. تنها پسر خانواده بود که تمام مدت حواسش بود که تنها به انگلیسی صحبت کند تا من جدا نیفتم. شیرینی را که به مادر دادم مثل یک گنجینه باارزش آنرا از من تحویل گرفت و بسیار قدردانی کرد. درخت را چیدیم و کادوها را زیرش گذاشتیم. بعد رفتیم توی آشپزخانه به درست کردن لازانیا. مادر خانواده سس گوشت و سس سفید را آبکیتر درست کرده بود، برگهای لازانیا را خام و خشک توی ظرف میچیدیم و دو ردیف سس. کل مجموعه وقتی توی فر میپخت، نرم شد و جا افتاد. تا آماده شدن شام پدر و پسر خیلی جدی داشتند با هم صحبت میکردند و دوستم گفت این صحبت جدی آنها راجع به گونیاست! یکبار دیگر هم بحثی بسیار جدی بین پدر و مادر و دو پسر خانواده در گرفت که راجع به توستر قدیمی خانه بود! کلا برخی مباحث برای آلمانها خیلی جدی هستند، بخصوص که درباره مسایل فنی و مهندسی باشند!
شام به سادگی سرو شد. ظرف لازانیا روی گاز، ظرف سالاد و سالاد سیبزمینی و یک ظرف از لبوی پختهی حلقه حلقه شده روی میز. با اینحال پدر خانواده از غذای دیگران امتحان نکرد و برای خودش ساندویچ کالباس درست کرد، اما هیچکس به ظرف دیگری کاری نداشت که چه میخورد و چه نمیخورد. پدر خانواده فقط آلمانی حرف میزد و در عین جدیت، کاملا معلوم بود که بسیار شوخ طبع است، از آنها که شوخیشان را خیلی جدی میگویند. بالاخره وقتی از او دربارهی شغلش پرسیدم شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن و از همه بهتر حرف میزد. تنها خودش را مقید نمیدید که بخواهد به مهمان غریبه مهربانی زیادیای بکند. کلا شخصیت جالبی داشت. بعد از شام نوبت به باز کردن کادوها رسید که مراسمی طولانی بود و نزدیک به یکساعت طول کشید، چون هر کس میرفت کادویی از زیر درخت میآورد به فرد دریافت کننده میداد و دریافت کننده بدون عجله حدس و گمان میزد که چه چیزی توی کادوست، بعد هم بازش میکرد و با دیدن آن کلی دقیق میشد و راجع به کادو حرف میزد یا سئوال میکرد و دیگران اظهار نظر میکردند. احتمالا حدس زدند که من این مراسم را نمیدانم چون همان اول کادوی مرا دادند! یک بطری شامپاین کوچک، یک شکلات بابا نوئل و یک بسته شکلات برای درست کردن هایسه شکلاده یا همان شکلات داغ. من هم که از مراسم بیخبر بودم، تشکر کردم و هدیهها را کنار گذاشتم تا بقیه هدیهها را ببینم.
هدیهها ساده ولی با فکر بودند. مثل این نبود که تنها برای خریدن هدیه چیزی خریده باشند. هر کسی هدیهی خودش را دوست داشت یا راجع به آن مدتی صحبت میکرد. از قوری و فنجان چای گرفته تا شال و کلاه گرم، تا کتاب یا بازی دور همی، و حتی کیسهای پر از هستههای گیلاس که به عنوان کیسه گرمایی تهیه شده بود و پدر خانواده رفت تا توی مایکروویو امتحانش کند و بعد هم بحثی دربارهی نحوهی ساختن کیسه و دما و زمان لازم برای حرارت دادن و علت گرم نشدن کافی آن در گرفت!
من برای پسر خانواده آلبوم شهر خاموش کیهان کلهر را برده بودم و طبق معمول پدر باید آنرا امتحان میکرد و خیلی به توضیحات من که به این موسیقی باید در خلوت گوش داد توجه نکرد. بعد هم حوصلهاش سر رفت و یک سیدی کلاسیک گذاشت و با شنیدن موسیقی آشنا آهی کشید که معنیاش هزارتا آخیش بود. مادر خانواده هم از اینکه برایش سهتا هدیه برده بودم خیلی شگفتزده شده بود و با دقت به توضیحاتم درباره نحوه ساخت میناکاری و قلمکار توجه کرد و نیم ساعتی هم اینطور سپری شد. بالاخره کار باز کردن کادوها تمام شد و رفتیم پالتوهایمان را پوشیدیم که برای مراسم مس کریسمس برویم. این خانواده پروتستان هستند و کلیسایی که به آن رفتیم بسیار ساده و دور از تزیینات کلیساهای کاتولیک بود. به طبقهی بالا رفتیم و نشستیم. روی دیوار عددهای فلزی آویزان بود که صفحههای دعاها و آوازها را نشان میداد. یک گروه نوازندهی شیپور و ترومپت هم آنطرف بالکن نشسته بودند و تمام مراسم، به جز زمانی که کشیش داشت قصهی تولد مسیح را تعریف میکرد با موسیقی و آواز همراه بود. حضور در کلیسای یک روستا (در واقع اینجا هم بخش دوری از مرکز شهر بود که خودش هویت مستقل داشت) در میان مردمی که همه همدیگر را میشناختند بسیار برایم جالب بود و همه را زیر نظر داشتم. آوازها همه به آلمانی بود با مضمون اینکه مسیح جان چه خوب شد به دنیا آمدی. بعد از مراسم هم رفتیم پایین تا صحنهآرایی تولد مسیح را تماشا کنیم. این صحنهآرایی همهجا انجام میشود، حالا با عروسکهای دستساز پارچهای و چوبی یا مجسمههای گچی. همان صحنهی مسیح توی گهواره و چندتا گوسفند و چند نفر قدیسین. اما تفاوت آلمان این است که این صحنه باید حتما مفصل باشد و تمام شخصیتهای داستان در آن حضور داشته باشند. بعد هم همه دربارهاش به تفصیل اظهار نظر کنند و تکتک مجسمهها و اشیا را نقد و بررسی کنند. واقعا این توجه آلمانیها و علاقهی وافرشان به جزییات برایم جالب است.
وقتی به خانه برگشتیم پدر خانواده جلوی در منتظرمان بود. بعد هم با غیرتمندی اصرار کرد که ما را با ماشین به خانه برساند. نهایتا راضی شد پسرش این کار را انجام بدهد و وقتی پسرش نمیدانست چطور یخ روی شیشهی ماشین را بتراشد حوصلهاش سر رفت و آه کشید: آه، یونگه (جوان، جوان خام بیتجربه!)
از خانواده خداحافظی کردیم اما دعوتمان کردند روز کریسمس هم به خانهشان برویم، که تعدادی مهمان داشتند، و به طور دقیق مشخص بود که چند نفر برای شام خواهند ماند و چه چیزی خواهند خورد!
دیگر حوصلهتان را سر نمیبرم از توضیح روز دوم. یک دور میز نشینی دلپذیر با مادر و خواهر آقای خانه که معلوم شد شوخطبعیاش را از چه کسی گرفته. بعد از عصرانه هم مهمانها رفتند و ما یک بازی جمعی سرعتی انجام دادیم که خیلی بامزه بود. با هم شام خوردیم و من برنامهی سفرم گفتم. موقع خداحافظی، هم پدر و مادر خانواده خیلی با محبت با من خداحافظی کردند و برای ادامهی سفرم آرزوی موفقیت کردند. برایم جالب بود که پدر خانواده که شب قبل کاملا از ما حوصلهاش سر رفته بود، امروز انقدر به ما علاقمند شده بود که با من دوبار دست داد! این را میگذارم گردن بخت بلند خودم.
یک موضوع که در دوران زندگیم در آلمان متوجهش نشده بودم (البته دلیل هم داشت، تنها یک کریسمس در خود آلمان مانده بودم و از تنهایی کلافه شده بودم) این بود که روز بعد از کریسمس هم تعطیلی جدیایست و بیشتر مغازهها و بانکها تعطیلند. این روز البته مصادف شد با سرگیجهی شدید من که باعث شد توی خانه بمانم و برنامهی موزههایی که میخواستم سر بزنم را لغو کنم. شب، بار و بنه را جمع کردم و راهی ایستگاه اتوبوس شدم تا به ایستگاه مرکزی شهر رفته راهی فرنکفورت شوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر