۱۳۹۷ مهر ۲۷, جمعه

زنجان ای زنجان دیوانه

«همه جای ایران سرای من است» به جز زنجان!
بعد از این سفر شعارم را عوض کردم. واقعا یک شهر باید خیلی آزارم داده باشد که درباره‌اش بد بنویسم. اگرچه خوبیهایش را هم خواهم گفت، اما شهر زنجان (و نه استان زنجان) یکی از عجیب‌ترین و نچسب‌ترین شهرهایی بود که به عمرم دیدم. نمی‌دانم آیا بازهم به خودم جرئت خواهم داد به این شهر بروم و یکبار دیگر امتحان کنم؟ داستان چه بود؟
شب دوم سفر خودمان را به سلطانیه رساندیم، اما جای مطلوبی برای چادر زدن پیدا نکردیم (البته جستجوها با نگاه کردن روی لکه‌های سبز شهر که پارک را نشان می‌دهند انجام می‌شد، اما از طرفی چون روز بعد می‌خواستیم به تکاب برویم، ترجیح دادیم شب را در خود زنجان و سرمایش بگذرانیم.
خسته و له به زنجان رسیدیم و طبق سفارش وبسایتها به پارک ملت رفتیم تا محل چادر زدن مسافرها را پیدا کنیم. خب محل چادر زدن درست در ورودی شهر،  پشت هتل لوکس بزرگ زنجان، برِ بلوار خرمشهر قرار داشت و جای سوزن انداختن نبود! خسته بودیم و حوصله‌ی سخت‌گیری برای کیفیت محل نداشتیم اما واقعا هیچ جای پارک پیدا نمی‌شد. پارک بزرگ را دور زدیم و از ورودی دیگر رفتیم تو. یک جور عجیبی بود. احتمالا شهرستانیهایی که می‌آیند تهران هم همین حس را نسبت به پارکهای ما دارند، و بیشتر نسبت مردم ما. فضا یک جوری نچسب بود. هیچ مامور نظامی و انتظامی هم پیدا نمی‌شد از او سئوال کنیم. رفتیم از فروشنده‌های بوفه که سرشان خیلی شلوغ بود پرسیدیم. گفتند فقط در همان محل مخصوص مسافران می‌توانید چادر بزنید هر جای دیگر چادر بزنید می‌آیند جمع می‌کنند.  ناامیدانه برگشتیم و یک تلاش دیگر کردیم و به راه باریک که دوطرفش اتومبیل پارک شده بود راندیم، ولی کم‌کم به جایی رسیدیم که دیدیم اگر جلوتر برویم گیر می‌کنیم، در حالی که جای پارک هم پیدا نمی‌شد. بالاخره پلیس راهنمایی رانندگی پیدا کردیم و از او پرسیدیم. گفت برویم پارک ارم در آن‌سر شهر، یا برویم پارک میثم، کمی جلوتر، اگرچه راه رسیدن به پارکینگ آن کمی گیج کننده است. رفتیم و راه پارک میثم را (که روی نقشه‌ی گوگل تنها مثلث کوچی بود و فضای چادر زدن در اصل جای دیگری بود) پیدا کردیم و با اینکه اینجا هم خیلی شلوغ بود، بعد از مدتی معطلی شانس آوردیم و پارکینگ هم پیدا کردیم. سریع چادر را علم کردیم و کنسرو عدسی گرم کردیم و نشستیم مثل الیور تویست خوردیم. چیزی که اینجا عجیب بود، درب ورودی خانه‌ها بود که درست به روی این چادرها و فضای در هم برهم باز می‌شد! در حالی که یک کوچه‌ی خیلی باریک جلویش قرار داشت. کلا فضا عجیب بود. سر توالت عمومی و استفاده از روشویی جر و بحث بود. ظاهرا وقتی آب روشویی‌ها را باز می‌کردند توالتها دیگر آب نداشت و بالعکس. به هر حال من که از خستگی بی‌هوش شدم، تا موقع اذان صبح که تریلی‌ها شروع به حرکت کردند و جاده بی‌اندازه شلوغ شد. یک آقایی هم راه افتاده بود در میان چادرها رژه می‌رفت و داد می‌زد «بربری داغه بربری». دیدید یک موقع‌هایی آدم از تراژدی ماجرا خنده‌اش می‌گیرد؟ آقای بربری فروش تا ساعت هفت صبح دائم رفت و با بربری داغ برگشت! ما هم که بی‌خواب شده بودیم راه افتادیم به سمت تکاب.
بخش مربوط به تکاب و بعد از آن را در پست بعدی می‌نویسم. بگذارید از راه بازگشت و آمدن دوباره به زنجان بگویم و اینکه چه چیزی فراری‌مان داد. در راه برگشت، دوستم از ویز استفاده می‌کرد و من از نقشه‌ی گوگل، اما هر دو برنامه راه ورود به شهر را اشتباه می‌دادند! مسیر ما را می‌فرستاد توی ورود ممنوع، یا کوچه پس‌کوچه‌های بازار که برخی گاری دستی‌هایشان را پارک کرده بودند یا نهایتا به تکیه یا بن‌بستی ختم می‌شدند! یک جا هم داشتیم در خیابان یکطرفه و پشت یک ماشین دیگر، و تعدادی ماشین پشت سرمان جلو می‌رفتیم، دیدیم یک نفر از روبرو دارد خلاف می‌آید. جالب اینجا بود که راننده‌ی جلویی ما توقف کرد و دنده عقب گرفت!! ما هم دست روی بوق که بابا!!! راه مال ماست!!! یک آقای کارگر شهرداری هم کنار خیابان داشت به ترکی به ما می‌گفت خب بروید عقب دیگر! شگفت آور بود! بعد از این مخمصه به زحمت راه ورود به مرکز شهر را پیدا کردیم و به دنبال جایی برای غذا خوردن می‌گشتیم. هدفمان هم خوردن غذا و سر زدن به موزه‌ی مردان نمکی بود. از رانندگی‌های دیوانه‌وار و توی خیابان راه‌رفتن‌های متهورانه و بی‌خیال مردم شهر عصبی شده بودیم. من خیلی از شهرهای ایران را با راننده‌های بد دیده‌ام اما این یکی چیز دیگری بود! واقعا برایم سئوال شده بود که آمار تصادفات این شهر چقدر می‌تواند باشد. زنجان به نظر روستایی می‌آمد که خیلی بی‌حساب و کتاب بزرگ شده بود. 
برِ خیابان اصلی یک جای پارک پیدا کردیم و پارک کردیم. من داشتم نگاه می‌کردم پل یا تابلو یا چیزی نباشد که جریمه شویم. یک راننده‌ی دیگر با ماشینش کنار ما نگه داشت و گفت اینجا پارک نکنید می‌آیند جریمه می‌کنند. ما هم ساده، گفتیم لابد راست می‌گوید، داشتیم از پارکینگ می‌آمدیم بیرون که دیدیم ایستاده که بیاید جای ما پارک کند!! تنها چیزی که خوشحالمان کرد این بود که خانمی با ماشینش پشت ما ایستاده بود که وقتی ما بیرون رفتیم او آمد توی جای پارک، پس آن آقا نتوانست جای پارک را بگیرد. 
از یک جایی دیگر ساکت شده بودیم، فایده ای نداشت دائم درباره‌ی چیزهای عجیب این مردم حرف بزنیم و حرص بخوریم. در جایی دیگر ماشین را پارک کردیم و تا موزه رفتیم و تنها انسان شریفی که در کل شهر با او برخورد کردیم آقای متصدی فروش بلیط موزه بود. با حوصله برایمان شرح داد که کجا می‌توانیم غذا بخوریم، و چون وقت داریم، اول به موزه‌ی رختشویخانه برویم و سپس برگردیم برای بازدید از موزه‌ی باستانشناسی. 
صادقانه بگویم بعد از برخوردهای غریب، علاقه‌ی چندانی به لذت بردن از شهر نشان نمی‌دادم چون لذتی برایم نداشت. برای اینکه اعصابمان بیشتر از این خرد نشود زدیم به دنده‌ی طنز، عکس‌العمل مردم را پیش‌بینی کردیم، صحنه‌های تصادف را مجسم کردیم و اسپشال افکت تصادفات را هم تا توانستیم بردیم بالا. اینطور بود که از آنجا جان سالم به در بردیم. از غذای محلی پرسیدیم و برایمان جغور بغور و جگر آوردند. مقایسه کردن کار خوبی نیست، ولی آدم قیمه نثار فاخر دو روز پیش را با جغور بغور مقایسه کند کمی حساب کار دستش می‌آید! 
اگر زنجان رفتید، موزه‌ی رختشویخانه را ببینید. بیشتر از آداب و رسوم انجام کارها، تنوع لباسهای مانکنها جالب هستند. اگر با حوصله‌ی بیشتری رفته بودم از این تنوع بیشتر لذت می‌بردم. با همان تخیلاتِ امکان تصادف و مرگ نابهنگاممان در خیابانهای زنجان برگشتیم به موزه. آقای متصدی که قبلا هم بسیار با حوصله و با شخصیت بود، با دیدن کارت ایکوموس دیگر سنگ تمام گذاشت. طوری که می‌آمد از ما می‌پرسید سئوالی نداریم؟ کمکی نمی‌خواهیم؟ و حتی وقتی در سالن موزه‌ی مردان نمکی وقت به پایان رسید و مسئول آنجا داشت همه را بیرون می‌کرد، ما به طرز سفارش شده‌ای راحت گذاشته شدیم تا با سرعت خودمان بازدید را تمام کنیم. واقعا از مسئولین موزه ممنون بودم که این تجربه‌ی بسیار گرم و خوب را در بین تجربیات عجیب و غریب شهر به ما هدیه کردند. 
ساختمان موزه، خانه‌ی ذوالفقاری، بنای فاخر و زیبایی‌ست که پشت نرده‌های زشتی محصور شده. وقتی توی موزه به عکسهای هوایی قدیمی خانه چشم دوختیم و دیدیم آن باغ زیبا حالا تبدیل به آسفالت خیابان و پارکینگ شده(!!!) به حال این شهر بسیار افسوس خوردم. حتی منِ عاشق بازار، قید بازار طولانی این شهر را زدم و گفتم می‌خواهم هر چه زودتر از شهر بروم بیرون. البته بعد از صرف یک لیوان بزرگ آب‌هویج تازه که واقعا نیاز داشتیم. بیرون رفتن از شهر هم خودش داستانی بود. خیابان امام خمینی که ویز و گوگل با اصرار ما را به آنجا هدایت می‌کردند پیاده راه بود و اصولا ورودی‌ای برای ماشین نداشت. بازهم آدرسهای اشتباه به ورود ممنوع‌ها، و به نظر می‌آمد زنجانی‌ها بیشترین تلاش را برای به اشتباه انداختن نرم‌افزارهای مسیریابی انجام داده‌اند!! 
بالاخره از شهر بیرون رفتیم و تا رسیدن به پلیس راه هنوز عصبی بودیم. از پلیس راه زنجان تا کرج چراغ دستم گرفتم و بلند بلند شاهنامه خواندم. وقتی به تهران می‌رسیدیم دیگر با خاطرات خوب سفر آرام گرفته بودم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر