باید بگویم روزگارم بد نیست. دلم برای تهران تنگ شده، بخصوص حالا که میبینم بالاخره هوایش خنک شده و برگهایش دارد پاییزی میشود. آخر هفته توانستم اتومبیل کرایه کنم که قیمتش خوب درآمد. صد و سی دلار برای چهار روز آخر هفته. هیوندای النترا بود، در سربالاییها جانش بالا میآمد اما رادیوی ماهوارهای اکسام داشت که به همه چیز میارزید. عصر سوار شدم و رفتم سمت بِی اِریا. شب رسیدم پیش بیتا. آمدم ماشین را ببرم توی پارکینگ، گلگیرش را مالیدم به ستون. سگمصب، دو سال رانندگی نکردهام و اندازهی ماشین از دستم خارج شده. بیتا برایم مثل مامان است. مهربان و دوست داشتنی و دلسوز. در روزهای سرد سنفرنسیسکو در ۲۰۱۲ پناهم بود، حتی اگر خودش نداند. چند هفته پیش توی تهران همدیگر را دیدیم، و حالا اینطرف دنیا در سنفرنسیسکو. کشک بادمجان خوردیم و گپ زدیم. شب خوبی بود.
صبح از پیش بیتا راه افتادم به سمت امریل ویل، جایی که یک کارگاه بو دادن قهوه کلاس آموزشی داشت و همچنین میتوانستم از تجربهی کاپینگشان هم استفاده کنم و عکس بگیرم. قرار است دربارهاش برای آیکافی بنویسم. آنجا توضیح میدهم کاپینگ یعنی چه. در فکر بودم که بروم سمت خلیج ماه نیمه (half moon bay) اما لوا پیغام فرستاد که کی داری میایی اینجا؟ به جای هف مون بِی رفتم سمت ال سریتو. هیچوقت اینطرف نبودهام، تپه ماهورهای قشنگی داشت که رانندگی را مفرح میکرد. از یک جایی مسیر سربالایی را رفتم تا آن بالای تپه رسیدم به خانهی لوا. مثل رسیدن به خانهی قصهها، خانهای بالای تپه، با دید زیبایی به خلیج، حیاط و باغچهای دلنشین، و خود خانه که با سلیقهی خاص لوا تزیین شده، و همه جا گل و گیاه... بعد هم خود لوا با صمیمیت و راحتی خاص خودش... با هم لورکا را به گردش بردیم، از زندگی خودمان گفتیم، نق زدیم، و من فکر کردم چقدر بیش از گذشته آدم حوصله سربری شدهام. البته این فکر کردن اتفاق خاصی را رقم نمیزند، اقدامی برای حوصله سربر نبودن نمیکنم، ناراحتم هم نمیکند، تنها حواسم هست که روز به روز دارد بزرگتر میشود. میگذارمش گردن هورمونها...
روز بعد راه افتادم که کمی سفر جادهای داشته باشم. اولین جادهای که به نظرم زیبا بود را انتخاب کردم، جادهی سد سن پابلو که از شهر اوریندا میگذشت، یک جاهایی از جاده میزدم بیرون و آنقدر میرفتم تا دوباره به جاده برسم یا به بنبست بخورم. موسیقی عالی هم به لذت این گشت زدن بیهدف میافزود. کنار دریاچهی سد، در جادهی سرسبز، در دهکدههای دلنشین که به ایتالیا شبیه بودند راندم و باز به جاده اصلی برگشتم. ناهارم را در پارکی که بچهها در آن در حال بازی و جوانها در حال بازی بیسبال بودند خوردم و بالاخره رضایت دادم راه بیفتم به سمت سنتا کلارا. با رانندگی در بزرگراه دریافتم که در ساعات قبل چه پیشروی کند و دلنشینی داشتهام. با اینهمه دلم میخواست در این روز تنها نمیبودم. تقصیر من نبود که امریکاییشدهها همه گرفتار بودند، یا کار میکردند و یا از قبل برنامهای داشتند.
در سنتاکلارا به خانهی دوستم رفتم، اما چه خانهای! دوست دیگرمان به آن میگفت هاوایی ریزورت، اما من اول نفهمیدم چرا. خانه به نظرم معمولی میرسید و در حیاط مشترک یک استخر و جکوزی وجود داشت، که خب برای آپارتمانهای کالیفرنیایی خیلی چیز غریب و دور از دسترسی نیست. اما وقتی عصر دوستم و شوهرش مرا به تور خانه بردند کمکم معنی هاوایی ریزورت برایم روشن شد.
آپارتمان آنها در مجموعه آپارتمان پنج طبقه قرار داشت که پارکینگش هم در کنار آن ساخته شده بود، یعنی برای سوار شدن به اتومبیلشان کافی بود از در خانه بیایند بیرون و در راهروی دست چپی اولین درب سمت راست را باز کنند تا از کنار اتومبیلشان دربیایند. در طبقهی همکف یک سالن بزرگ برای کتابخانه، شومینه، میز بیلیارد، آشپزخانه و فضای کافی برای حدود پنجاه نفر وجود داشت که به زیبایی تزیین شده بود. یک دور بازی بیلیارد را در حالی تمام کردیم که یک خانم چینی داشت توی آشپزخانه آشپزی میکرد و چون قبلا هم این کار را تکرار کرده بود به این نتیجه رسیدیم که برای کمتر شدن قبض برق خانهاش از این آشپزخانهی عمومی استفاده میکند، والا این آشپزخانه برای مهمانیهای این سالن در نظر گرفته شده. سالن دید خوبی به استخر و جکوزی داشت و در کنار آن یک سالن بدنسازی با همهی امکانات ورزشی وجود داشت. این سالن که میگویم، مثلا در آپارتمان من در شیکاگو هم اتاقی بود که یه دوچرخه ثابت، یک پیادهروی ثابت و یک دستگاه وزنه دار برای عضلات بالاتنه داشت، اما در این آپارتمان سنتا کلارایی، سالنی بود که امکاناتش حتی از باشگاهی که چند روز پیش رفته بودم بیشتر بود. بیرون از سالن و در حیاطی که استخر در آن قرار داشت دو اتاقک دوش و دو دستگاه اجاق باربیکیو قرار داشت که خودش به تنهایی به اندازهی آپارتمان شیکاگویی من میارزید! احتمالا پیمانکار ساختمان رفته بوده فروشگاه و دست گذاشته روی گرانقیمتترین و پر امکاناتترین دستگاهها.
به هر حال، با شوخی و خنده راه افتادیم سمت ساختمان کناری که جزو مجموعه بود و به پشت بام رفتیم (که فکر میکردم برای دیدن منظره میرویم) اما در واقع با هاوایی ریزورت واقعی مواجه شدم! یک استخر بزرگ دیگر، آلاچیقهای پارچهای، تختهای آفتاب گرفتن، جکوزی، و بازهم دوش و اجاق باربیکیو با همان شرح بالا. چند جوان داشتند روی یکی از باربکیوها سوسیس کباب میکردند و آبجو میخوردند. هوا سرد شده بود وگرنه خیلی وقت بود دلم یک استخر تمیز و زیبا مثل این میخواست. به سالن رفتیم که اینهم یک سالن اجتماعات نسبتا بزرگ بود، با آشپزخانه و شومینه و سالن تلوزیون و تعدادی صندلیهای تخممرغی که از سقف آویزان بودند (و یک روزی از این صندلیهای معلق خواهم خرید!) اینجا توی صندلیها تاب خوردیم و حرف زدیم و فیلم عروسیشان را تماشا کردیم و چندتا جوان آمدند در بخش دیگر سالن پینگ پنگ بازی کردند. بخش دیگر تفریحات آپارتمان یک سالن یوگا بود که به انواع تشک و تجهیزات یوگا و همچنین صفحهی بزرگ تلوزیون و فیلمهای آموزشی و دستگاه پخش انواع مدیا از جمله دیویدی و فلش و ... مجهز بود. پرده کرکرههای برقی میتوانستند سالن را کاملا تاریک و آنرا برای تماشای یک فیلم سینمایی آماده کنند، درحالی که وقتی بالا بودند دلنشینترین منظره از پارک روبرو قابل مشاهده بود.
بعد از این قسمت به سالن بدنسازی دوم رفتیم که حتی از اولی هم بزرگتر بود! یک کیسه بوکس هم بود که دوستم اسم آنرا «رییس» گذاشته بود و با شدت به آن مشت میزد و ما را میخنداند. دیگر فکر میکردم تور آپارتمان تمام شده که به اتاق دیگری رفتیم: اتاق بازی. در این اتاق علاوه بر تلوزیون و میز پینگ پنگ، بازیهای متعددی وجود داشتند که من حتی اسم بعضی را نمیدانستم. یک ننو هم کنار پنجرهی سراسری کنار خیابان داشت که تویش دراز بکشی و گذر اتومبیلها را ببینی.
حالا همهی اینها که توضیح دادم، و عکسهایش را هم در اینستاگرام گذاشتم و هیجان کاذب ایجاد کردم، این را هم بگویم که هنوز هم در فکر مخارج این نوع زندگی هستم، و اینکه آیا الان دوستان من در این خانه راحتند یا نه؟ من واقعا آنقدرها در زندگی امریکایی رفاه نمیبینم که مردم در بیرون این کشور فکر میکنند. کار در این مملکت سخت است، اینکه آدم در کل سال فقط دو هفته وقت آزاد بتواند داشته باشد سخت است، اینکه نمیتواند زنگ بزند محل کارش بگوید امروز دیر میرسم سخت است، اینکه بعضی شغلها تا این حد سطح پایین و پرکار و کم درآمد هستند سخت است. من واقعا نمیتوانم در این محیط زندگی کنم. به این خانه و تمام امکاناتش نگاه میکنم و راضی نمیشوم که ماهی سه هزار و هشتصد دلار برای کرایهی این خانه بدهم. اصلا توی کتم نمیرود که باید برای زندگی در این شهر اینهمه پول داد، حتی اگر درآمدم ده هزار دلار در ماه میبود. از دوستم و شوهرش نپرسیدم چقدر درآمد دارند، در امریکا سئوال کردن راجع به درآمد مردم دخالت در زندگی خصوصیشان محسوب میشود، اما این هم به نظر من کمکم به فرهنگشان خورانده شده، تا آنها که کار سخت و کم درآمد دارند، خودشان را با آنها که کار نمیکنند و سرمایهشان پول میسازد مقایسه نکنند و چرخ اقتصاد مملکت همچنان بچرخد. نمیخواهم فلسفه ببافم، مسئله این است که من اهل اینطور زندگیها نیستم. به کسی که هست هم ایراد نمیگیرم، آدمها باید ارزشهای زندگیشان را خودشان پیدا کنند و برای رسیدن به آنها تلاش کنند. ارزش زندگی من چیز دیگریست، جای دیگریست، و خوشحالم که برایم روشن است. همین.
همین فکرها را میکنم که دلم برای ایران بیشتر تنگ میشود. بگذار به من بگویند بیجنبه.
در سنتاکلارا به خانهی دوستم رفتم، اما چه خانهای! دوست دیگرمان به آن میگفت هاوایی ریزورت، اما من اول نفهمیدم چرا. خانه به نظرم معمولی میرسید و در حیاط مشترک یک استخر و جکوزی وجود داشت، که خب برای آپارتمانهای کالیفرنیایی خیلی چیز غریب و دور از دسترسی نیست. اما وقتی عصر دوستم و شوهرش مرا به تور خانه بردند کمکم معنی هاوایی ریزورت برایم روشن شد.
آپارتمان آنها در مجموعه آپارتمان پنج طبقه قرار داشت که پارکینگش هم در کنار آن ساخته شده بود، یعنی برای سوار شدن به اتومبیلشان کافی بود از در خانه بیایند بیرون و در راهروی دست چپی اولین درب سمت راست را باز کنند تا از کنار اتومبیلشان دربیایند. در طبقهی همکف یک سالن بزرگ برای کتابخانه، شومینه، میز بیلیارد، آشپزخانه و فضای کافی برای حدود پنجاه نفر وجود داشت که به زیبایی تزیین شده بود. یک دور بازی بیلیارد را در حالی تمام کردیم که یک خانم چینی داشت توی آشپزخانه آشپزی میکرد و چون قبلا هم این کار را تکرار کرده بود به این نتیجه رسیدیم که برای کمتر شدن قبض برق خانهاش از این آشپزخانهی عمومی استفاده میکند، والا این آشپزخانه برای مهمانیهای این سالن در نظر گرفته شده. سالن دید خوبی به استخر و جکوزی داشت و در کنار آن یک سالن بدنسازی با همهی امکانات ورزشی وجود داشت. این سالن که میگویم، مثلا در آپارتمان من در شیکاگو هم اتاقی بود که یه دوچرخه ثابت، یک پیادهروی ثابت و یک دستگاه وزنه دار برای عضلات بالاتنه داشت، اما در این آپارتمان سنتا کلارایی، سالنی بود که امکاناتش حتی از باشگاهی که چند روز پیش رفته بودم بیشتر بود. بیرون از سالن و در حیاطی که استخر در آن قرار داشت دو اتاقک دوش و دو دستگاه اجاق باربیکیو قرار داشت که خودش به تنهایی به اندازهی آپارتمان شیکاگویی من میارزید! احتمالا پیمانکار ساختمان رفته بوده فروشگاه و دست گذاشته روی گرانقیمتترین و پر امکاناتترین دستگاهها.
به هر حال، با شوخی و خنده راه افتادیم سمت ساختمان کناری که جزو مجموعه بود و به پشت بام رفتیم (که فکر میکردم برای دیدن منظره میرویم) اما در واقع با هاوایی ریزورت واقعی مواجه شدم! یک استخر بزرگ دیگر، آلاچیقهای پارچهای، تختهای آفتاب گرفتن، جکوزی، و بازهم دوش و اجاق باربیکیو با همان شرح بالا. چند جوان داشتند روی یکی از باربکیوها سوسیس کباب میکردند و آبجو میخوردند. هوا سرد شده بود وگرنه خیلی وقت بود دلم یک استخر تمیز و زیبا مثل این میخواست. به سالن رفتیم که اینهم یک سالن اجتماعات نسبتا بزرگ بود، با آشپزخانه و شومینه و سالن تلوزیون و تعدادی صندلیهای تخممرغی که از سقف آویزان بودند (و یک روزی از این صندلیهای معلق خواهم خرید!) اینجا توی صندلیها تاب خوردیم و حرف زدیم و فیلم عروسیشان را تماشا کردیم و چندتا جوان آمدند در بخش دیگر سالن پینگ پنگ بازی کردند. بخش دیگر تفریحات آپارتمان یک سالن یوگا بود که به انواع تشک و تجهیزات یوگا و همچنین صفحهی بزرگ تلوزیون و فیلمهای آموزشی و دستگاه پخش انواع مدیا از جمله دیویدی و فلش و ... مجهز بود. پرده کرکرههای برقی میتوانستند سالن را کاملا تاریک و آنرا برای تماشای یک فیلم سینمایی آماده کنند، درحالی که وقتی بالا بودند دلنشینترین منظره از پارک روبرو قابل مشاهده بود.
بعد از این قسمت به سالن بدنسازی دوم رفتیم که حتی از اولی هم بزرگتر بود! یک کیسه بوکس هم بود که دوستم اسم آنرا «رییس» گذاشته بود و با شدت به آن مشت میزد و ما را میخنداند. دیگر فکر میکردم تور آپارتمان تمام شده که به اتاق دیگری رفتیم: اتاق بازی. در این اتاق علاوه بر تلوزیون و میز پینگ پنگ، بازیهای متعددی وجود داشتند که من حتی اسم بعضی را نمیدانستم. یک ننو هم کنار پنجرهی سراسری کنار خیابان داشت که تویش دراز بکشی و گذر اتومبیلها را ببینی.
حالا همهی اینها که توضیح دادم، و عکسهایش را هم در اینستاگرام گذاشتم و هیجان کاذب ایجاد کردم، این را هم بگویم که هنوز هم در فکر مخارج این نوع زندگی هستم، و اینکه آیا الان دوستان من در این خانه راحتند یا نه؟ من واقعا آنقدرها در زندگی امریکایی رفاه نمیبینم که مردم در بیرون این کشور فکر میکنند. کار در این مملکت سخت است، اینکه آدم در کل سال فقط دو هفته وقت آزاد بتواند داشته باشد سخت است، اینکه نمیتواند زنگ بزند محل کارش بگوید امروز دیر میرسم سخت است، اینکه بعضی شغلها تا این حد سطح پایین و پرکار و کم درآمد هستند سخت است. من واقعا نمیتوانم در این محیط زندگی کنم. به این خانه و تمام امکاناتش نگاه میکنم و راضی نمیشوم که ماهی سه هزار و هشتصد دلار برای کرایهی این خانه بدهم. اصلا توی کتم نمیرود که باید برای زندگی در این شهر اینهمه پول داد، حتی اگر درآمدم ده هزار دلار در ماه میبود. از دوستم و شوهرش نپرسیدم چقدر درآمد دارند، در امریکا سئوال کردن راجع به درآمد مردم دخالت در زندگی خصوصیشان محسوب میشود، اما این هم به نظر من کمکم به فرهنگشان خورانده شده، تا آنها که کار سخت و کم درآمد دارند، خودشان را با آنها که کار نمیکنند و سرمایهشان پول میسازد مقایسه نکنند و چرخ اقتصاد مملکت همچنان بچرخد. نمیخواهم فلسفه ببافم، مسئله این است که من اهل اینطور زندگیها نیستم. به کسی که هست هم ایراد نمیگیرم، آدمها باید ارزشهای زندگیشان را خودشان پیدا کنند و برای رسیدن به آنها تلاش کنند. ارزش زندگی من چیز دیگریست، جای دیگریست، و خوشحالم که برایم روشن است. همین.
همین فکرها را میکنم که دلم برای ایران بیشتر تنگ میشود. بگذار به من بگویند بیجنبه.
خیلی درگیر موندن توی آلمان یا رفتن به سمت آمریکا یا برگشتن به ایرانم :|
پاسخحذفخیلی تصمیم سختیه. میدونم. بشین یه SWOT واسه هر کدومشون بنویس.
حذف