از صبح میگفتم امروز باید برویم مسجد نصیرالملک را ببینیم. جور نمیشد. شده بودم مسئول گرداندن گروهی که زیاد هم به حرفهایم گوش نمیداد. خالهی کوچکتر که بعد از پانزده سال آمده بود ایران، عزیز همه بود. وقتی هم که جایی برای خرید کردن گیر میکرد من بعد از چند بار تذکر که وقت برای بازدیدها را از دست میدهیم کوتاه میآمدم. بالاخره بعد از پانزده سال برگشته بود ایران، آنهم بعد از مبارزه و پیروزی بر بیماری. حقش بود هر چه صنایع دستی و چیزهای قشنگ که دلش میخواهد بخرد و با خودش ببرد. اما دلم نمیآمد همهی وقتش را در بازار وکیل و انتخاب اجناس بیکیفیت بگذراند.
رفتیم باغ ارم. از همان جلوی سر در ژست گرفتنها و عکس انداختنها شروع شد. رفتم به تکتکشان گفتم جلوی عمارت که رسیدید بایستید میخواهم برایتان از باغ ایرانی بگویم. گروه متشکل شده بود از اعضای فامیل که هنوز در ایران ساکن بودند، به اضافهی دو تا خالهها و شوهر خاله وسطی که برای عید آمده بودند ایران. با این خانوادهی بزرگ، در بهترین زمان به شیراز آمده بودیم. هفتهی سوم فروردین، درست بعد از بازگشت سیل مسافرهای نوروزی به شهرهایشان. شیراز انگار سبک شده بود. همهجا پر گل بود و فوارهی بزرگ جلوی عمارت باغ، با بازی آب به طروات فضا میافزود.
در پای عمارت باید صبر میکردم خالهی کوچک سر به هوا هم به گروه برسد، وگرنه باید همهی توضیحاتم را دوباره تکرار میکردم. مثل دختر بچهی چهار سالهی بازیگوشی به سمت ما آمد، دو واقع من چهار سالگی دختر دومش را در وجود دوباره جوان شدهاش میدیدم. یک گوشش به من بود و باقی حواسش به اطراف که چیزی را از دست ندهد. برایشان از طراحی باغ ایرانی گفتم و از فلسفهی پشت آن. از تجربهی باغ بهشت در گرمای ماهان و اصفهان و کاشان تعریف کردم، بعد گفتم راس ساعت دوازده در همین نقطه دور هم جمع بشویم تا به جاهای دیگر هم برسیم.
نزدیکیهای ساعت یک بود که بالاخره از آنجا بیرون آمدیم. به سعدیه رفتیم، که از همان پایین خیابان پیدا بود و از همانجا قربان صدقهی صاحبش میرفتم. زودتر از بقیه از مسیر بالا آمدم تا به خدمت پادشاه سخن بروم. حال عجیبی بود، رسیدن به جایی که انگار در آن قلب شاعر هنوز میتپید. اشعار چهار گوشوارهی بنا را با صدای بلند میخواندم و عشق میکردم. در رواق منتهی به مقبرهی شوریده و در آن آبی زلال غرق شدم. در روبرو، یک درخت نارنج به بهار نشسته بود و هر از چندی به فضا عطر میپاشید، عطری که با نسیم بهاری میرفت و میآمد. آنجا بود که آواز از درونم برخاست و در فضای زیبا و عطرآگین آن به رقص درآمدم.
ای باد بامدادی خوش میروی به شادی
پیـونـد روح کردی پیغـام دوسـت دادی
بـر بوستـان گذشتی یا در بهشـت بودی
شاد آمـدی و خرم فرخنده بخـت بادی
تا مـن در این سـرایم این در ندیده بودم
کامروز پیش چشمم در بوستان گشادی
چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان
تو در برابر مـن چون سـرو بایستـادی
ایدون که مینمـاید در روزگـار حسنـت
بس فتنـهها بزایـد تو فتنـه از کـه زادی
اول چـراغ بـودی آهستـه شمـع گشتی
آسـان فـرا گرفتـم در خـرمـن اوفتـادی
خواهم که بامدادی بیرون روی به صحرا
تـا بوستـان بـریـزد گـلهـای بامـدادی
یـاری که با قرینـی الفـت گرفتــه باشـد
هر وقت یادش آید تو دم به دم به یادی
گر در غمـت بمیرم شـادی به روزگارت
پیوسته نیکوان را غم خوردهاند و شادی
جایـی که داغ گیــرد دردش دوا پذیـرد
آنسـت داغ سعـدی کاوّل نظــر نهـادی
کاش میشد حال این حضور را برای همیشه در دل نگاه داشت.
از سعدیه راهی باغ دلگشا شدیم، اگر چه باغ را باید در طراوت هوای خنک عصر تجربه کرد، اما عمارت آن به تالار آینهای مزین بود که هر کس به آن وارد میشد بیاختیار شاد میشد. این اتاق بی اسباب آنقدر از انرژی های مثبت آکنده بود که لب هر بازدیدکنندهای را به خنده باز میکرد. شاید یک ساعتی در آن اتاق به عکس انداختن از همدیگر و صحبت و خنده مشغول بودیم. در طبقهی بالای عمارت که موزهی رادیو برپا شده بود، به اتاق دلبازی برخوردم که نمیشد از آن دل کند. واقعا که این باغ و عمارت نام برازندهای داشتند.
گفتم حالا باید برویم به مسجد نصیرالملک. دوتا تاکسی گرفتیم، اما رانندهها ما را جلوی نارنجستان قوام پیاده کردند. خانواده میخواست این بناهای تاریخی را هم ببیند. تصمیم گرفتم که به خانهی زینتالملک برویم که کوچکتر بود، شاید میتوانستیم به موقع به مسجد برسیم. کوچک؟ ولی مگر میشد از خانهای به این زیبایی دل کند؟ در خانهی زینتالملک رنگ و نور در هم میآمیخت و ما را در ضیافت شاهانهی خود مهمان میکرد. چرا باید برای وقت که به سرعت از چنگم میگریخت خودم را ناراحت میکردم؟ در شاهنشین نشستم و جذب فضا شدم. اینجا، سکوت بود که از پنجرهها عبور میکرد و صدای گنجشکها که در حیاط کوچک به بازی مشغول بودند. با نزدیک شدن به عصر تعداد بازدیدکنندهها به حداقل رسید و درحالی که خانواده به خرید صنایع دستی و بازدید از موزه مشاهیر فارس در زیرزمین مشغول بود من فرصت داشتم که شاه نشین را از آن خود کنم و ذرههای نور رو رنگ را به خاطر بسپارم.
بالاخره به مسجد نصیرالملک رسیدیم. مسئولین گفتند فقط بیست دقیقه فرصت دارید. خانواده از من شرح و توضیح میخواستند. گفتم اینجا زیباترین مسجد شیراز است. بروید و عکس بیاندازید تا تعطیل نشده. با این حرف آنها را مثل گنجشکها در فضای باز رها کردم تا فرصت داشته باشم چشمهایم را از زیبایی پر کنم. حیف که اینبار هم صبح به مسجد نرسیده بودم تا در بازی خورشید با پنجرهها سهیم باشم. اعضای فامیل هر جا مرا میدیدند زبان به تمجید باز میکردند و من تنها لبخند میزدم.
اینکه دیر به مسجد آمدیم اتفاق خوبی بود. خانواده فهمید که باید برنامهریزی زمانیای که انجام دادهام را جدی بگیرند و همین باعث شد که در روز بعد بتوانیم هم به پاسارگاد برویم، هم نقش رستم را ببینیم و هم به تفصیل با تخت جمشید آشنا شویم. سومین بار بود که به تخت جمشید میآمدم و مثل هر دو بار گذشته شکرگزار بودم که چنین فرصتی دست داد.
اما برگردیم به شب، که بعد از مسجد نصیرالملک گفتیم به حافظیه برویم. همه خسته بودند اما میخواستند از این سفر چهار روزه نهایت استفاده را ببرند. تا به خانه برویم، آبی به سر و صورت بزنند و لباس تمیزی بپوشند زمانی گذشت. در وبسایت جستجو کردم و به اشتباه خواندم که حافظیه بیست و چهار ساعت شبانه روز باز است، در حالی که این ساعات تنها برای ایام نوروز بود. به هر حال، تا شامی بخوریم و به حافظیه برویم ساعت ده و نیم شب بود. سرباز سر پست به ما گفت خیلی دیر آمدید که. گفتیم مگر بیست و چهار ساعته باز نیست؟ گفت پس خیلی خیلی دیر آمدید. آن ساعات برای عید بود. خانواده به خواهش و تمنا روی آورد: از راه دور آمدهایم، خستهایم، فردا هم شیراز نیستیم، ترو بخدا... سرباز رو به دختر دایی من پرسید از کجا آمدهاید؟ ما همه جواب دادیم گرگان. دروغ هم نگفته بودیم، دخترداییام ساکن گرگان است. گفتم اینطرفیها هم از ساری آمدهاند. سرباز کمی فکر کرد و بعد گوشی تلفنش را برداشت و به مافوقش زنگ زد. هر چه ما به او گفته بودیم به مافوقش گفت. مافوقش نرم شد. گفت باشد. فقط پنج دقیقه. ورودی را هم تمام و کمال ازشان میگیری. من اعتراض کردم که پنج دقیقه دیگر چه ورودیای؟ پنج دقیقه ما حتی به پلههای آرامگاه هم نمیرسیم! با چانه زدن وقت را به ده دقیقه افزایش دادیم و و جوان سرباز ما را سرشماری کرد. بعد آمد و در را باز کرد. من هنوز باور نمیکردم که حافظ اینطور اختصاصی ما را به حضور پذیرفته باشد. آن باز شدن درب و ظاهر شدن گنبد آرامگاه بدنم را به لرزه انداخت. به خانواده گفتم بروید حالش را ببرید. اما حال مرا تنها خود لسانالغیب میدانست و بس.
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
شدهام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیک نامی
تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نـداریم و فکنـدهایم دامـی
عجب از وفای جـانـان که عنایتی نفرمود
نه به نامهای پیامی نه به خامهای سلامی
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بـار بهتـر ز هـزار پختـه خامـی
ز رهـم میفکن ای شیـخ به دانههای تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
بگشـای تیر مژگـان و بریز خـون حافظ
که چنان کشندهای را نکند کس انتقامی
باغ ارم |
باغ ارم |
سعدیه |
باغ دلگشا |
خانه زینت الملک |
خانه زینت الملک |
خانه زینت الملک |
مسجد نصیرالملک |
مسجد نصیر الملک |
مسجد نصیرالملک |
مسجد نصیرالملک |
سلام ای دوست تازه که بسیار دلنشین و زیبا می نویسی
پاسخحذفاز همه سفرهات لذت ببری و خیلی خوش بگذرونی
نصیرالملک فوق العاده زیباست، ساعت ۸ تا ۱۰ صبح بهترین زمان بازدیدشه
دفعه بعدی که شیراز طلبیدت ،پیشنهاد میکنم بیشاپور کازرون را هم ببین ،فوق العاده است.البته دمای هوا بالاست
شاد باشی
سلام ای دوست تازه که لطف میکنی و پیام میگذاری
حذفموافقم. من هم تلاش کردم صبح به نصیرالملک برم ولی موفق نشدم خانواده رو حرکت بدم.
بیشاپور رو حتما خواهم رفت چون دارم درباره ساسانیان خیلی چیزها یاد میگیرم.
مرسی دوست.