سلام دوستانم.
ممنونم که هنوز میایید و میخونید. جاتون در سفر قشم بسیار بسیار خالی بود (البته به جز اونهایی که با ما بودند).
تو این سفر ما بیست و پنج وبلاگ سفر نویس بودیم، البته به جز کادر اجرایی و داورها و غیره که اونها هم اغلب وبلاگ نویس بودند. یه اتفاقی که توی این سفر (در کنار تمام جاذبههای بینظیر قشم) افتاد این بود که این گروه یه مقدار نسبت به نوشتن بیشتر فکر کنه. حداقل اینکه خود من به فکر فرو رفتم که چرا این مدت وبلاگ نویسیم کمتر شده. چرا وبلاگها رو کمکم به فراموشی میسپریم، چرا هر کاری که شروع میکنیم نیمههای راه رها میکنیم، چرا بهونه میاریم که عمر وبلاگ نویسی سر اومد و ....
درسته که با پر رنگ شدن رسانههای دیگه، مثل اینستاگرام و کانالهای تلگرام یه مهاجرت جمعی به اون رسانهها اتفاق افتاده، اما هنوز برای وبلاگ و دلنوشته جا هست. تو وبلاگهای غیر ایرانی که من دنبال میکنم، شاید نصف اونها هم مهاجرت کردند به شبکههای اجتماعی، اما نصف دیگه هنوز مینویسند، هنوز خواننده رو به هیجان میارن و هنوز خلاق هستند.
حداقل چیزی که این سفر برای من داشت این بود که دوباره به نوشتن توجه کنم. اینکه نگذارم هیجانهای دیگه، استرس کار، شلوغی گروههای عریض و طویل تلگرام، سادگی کار با اینستاگرام و غیره من رو از نوشتن دور کنه. نه فقط وبلاگ، بلکه بحثهای جدیتر. با خودم تصمیم گرفتم که پام رو روی ترمز بگذارم و با سرعت سرسام آور شبکههای اجتماعی جلو نرم. البته این کار رو با بستن فیسبوک در دو سال پیش شروع کردم. بر خلاف تصورم، دلم برای فیس بوک تنگ نشده. یه جایی پس ذهنم یاد دوستانی میافتم که توی سفر با هم آشنا میشدیم و بعد در فیسبوک همدیگه رو دنبال میکردیم، اما فیسبوک داشت من رو روی موج خودش میبرد، به دنیایی از داستانها و حرفها که به هم هیچ ربطی نداشتن و ذهن من رو که نمیتونه خیلی راحت متمرکز بشه مشوش میکردن.
تو این سفر با کسانی که دغدغهشون سفر بود گپ زدیم، خاطره تعریف کردیم، به هم راهکار دادیم، همدیگه رو تشویق کردیم، گاهی به هم حسادت کردیم. وقتی حسین عبداللهی از سفرش تو چهارده سالگی تعریف میکرد من لبخند میزدم، اما وقتی که تو داستان سفرش از مرز ترکیه و سوریه رد شدند و اسم شهر حلب رو آورد جگر من آتیش گرفت. دیدن حلب یکی از آرزوهای من بود و حسین، یک هفته از دوران نوجوانیش رو توی این شهر تو یه خانوادهی سوری مهمان بود و با بچههای کوچه فوتبال بازی میکرد و شهر رو تجربه میکرد. الان که دارم این رو مینویسم اشکهام سرازیر شده، برای شهری که نمیدونم کی میتونم به دیدنش برم، و هیچ نمیدونم وقتی که بتونم ببینمش، به چه شکلی در اومده.
هر کدوم از ما دغدغهای اینچنینی داریم، که وقتی دربارهش مینویسیم، قلبمون از هیجان میزنه، تمام صورتمون از لبخند پر میشه، یا اشک میریزیم. اینها رو نمیشه در ۱۴۰ کاراکتر توییتر بیان کرد، اینها رو شاید بشه در غالب یک عکس کمی توضیح داد، اما هنوز جا برای بیرون ریختن احساسمون دربارهی یک مکان خاص، یک شخص خاص و یک مطلب خاص وجود داره. بیاین بازهم وبلاگ نویسی رو رونق بدیم. بازهم روزمره نویسی کنیم. مطالعه کنیم. فکر کنیم.
این مطلب آخر که راجع به قشم نوشتم قراره که ویرایش بشه و در یک یا چند قسمت آپلود بشه. ضمنا الان به طور جدی دنبال دامین و هاست هستم که وبسایت راه بندازم و اگر کسی در این زمینه میتونه کمک فکری برسونه ممنون میشم.