دیروز با ئهسرین زودتر راه افتادیم. نه فقط بخاطر جا گرفتن در صفوف مشتاقان تحویل سال در محوطهی دروازهی براندنبورگ، بلکه برای استفاده از فرصت و سر زدن به یکی دو جای جدید. بعد از ظهر به هرمانپلاتز رفتیم، محلهی عرب و ترک نشین که حس و حال دیشبش بیشباهت به عصر چهارشنبه سوری نبود. توی کافهای که کارکنانش زنان محجبه بودند چای و باقلوا میخوردیم و بیرون توی خیابان بچهها ترقه و نارنجک منفجر میکردند. روی جدول وسط خیابان فشفشههای آتشبازی رنگی آتش میزدند، سر و صدا و بوی دود ما را حسابی یاد ایران میانداخت. با خودمان میگفتیم اینجا سال تحویلش وطنیست! اگر رفتیم پیش خارجیها و خوشان نیامد برمیگردیم همینجا.
از هرمانپلاتز اتوبوس گرفتیم و رفتیم پتسدامرپلاتز. یکمرتبه از دنیای شرقی و خاورمیانهای شوت شدیم وسط اروپا. ساختمانهای بلند و نورانی، پیست سرسره روی یخ با تیوپ، و باقیماندهی بازار کریسمس کاملا با دنیای آنطرف فرق داشت. از آنجا راه افتادیم سمت دروازهی براندنبورگ، که قبل از رسیدن به بنای یادبود هولوکاست دیدیم خیابان را بستهاند و همه را مثل گوسفند هی میکنند به سمت چپ. ما هم گوسفندوار دنبال جمعیت راه افتادیم و مسافت طولانیای را طی کردیم تا به وروری برسیم. این جمعیت که به زبانهای مختلف حرف میزد، با نظم و ترتیب روی پیادهرویی سنگی در میان یک پارک تاریک قدم برمیداشت و جلو میرفت. همه در یک مسیر و به یک جهت قدم برمیداشتند، همه حرف میزدند، ئهسرین میگفت انگار با پای خودمان داریم میرویم قتلگاه!
قتلگاهمان جای بدی نبود. مسیری بود که توی وبسایت اعلام کردند دو کیلومتر طول دارد، در دو طرف مسیر چادرها و بساطهای کوچک فروشندهها به چشم میخورد، از کلاههای زمستانی تا نوشیدنیهای الکلی و داغ، همه چیز برای گذراندن یک شب در سرما تعبیه شده بود. برای رسیدن به دروازه باید از کنار چرخ و فلک بزرگی که در وسط راه قرار داشت عبور میکردیم تا وارد فضایی بشویم که در صفحات تلوزیونی بزرگ نشان میدادند و بین چرخ و فلک تا پشت دروازهی براندنبورگ امتداد داشت. برنامهی موسیقی و رقص روی سکوی تعبیه شده در زیر دروازه آغاز شده بود و ما در راه رسیدن به دروازه کمکم دوستان ایرانی بیشتری را پیدا میکردیم. در کمال تعجب توانستیم خودمان را به منطقهای نزدیک به دروازه برسانیم و آنجا با هیاهو دایره بزنیم و کردی برقصیم! برایم قابل هضم نبود که محل جشن در سمت غربی دروازه باشد، یعنی مجسمهی کوادریگا به ما پشت کرده باشد. ولی جشن خیابانی مدل اروپایی همه مدلش خوب است. چه کوادریگا به ما پشت کرده باشد و چه با نیزه و اسبش به سمت ما حملهور شود.
چندین ساعت ایستادن در آن محوطه با آنکه خستهکننده بود ولی شور و حال خودش را داشت. نزدیک ساعت نه بود که تصمیم گرفتیم به عقب برگردیم تا بچهها غذایی بخرند. البته تصمیم کاملا اشتباهی بود و در بین جمعیتی که با فشار به سمت جلو میآمد مثل انار آبلمبو شدیم. یکی از نگهبانها که مست و عصبی بود راه خروج از منطقه را نشانمان داد و داد زد از اینجا بروید. بچهها اصرار میکردند اما ما نمیخواهیم برویم بیرون، میخواهیم برویم عقب، اما به هر حال در مقابل یک نگهبان عظیمالجثهی عصبانی و مست که به آلمانی سرمان داد میزد بهترین راه تسلیم شدن بود. وقتی از محوطه خارج شدیم به نزدیکی همان محل رقص کردی خودمان رسیدیم و فهمیدیم که اگر به جای توی جمعیت زدن و له شدن فقط چند قدم به سمت چپ میرفتیم به راحتی میتوانستیم به فضای باز و غذا و نوشیدنی برسیم. محلی که برای ادامهی شب در همانجا ماندیم و نزدیک به یکی از تابلوهای پخش برنامه بود، در حالی که اگر تلاش میکردیم میتوانستیم کمی از استیج را هم ببینیم.
جدید و قدیمی بودن موسیقی چندان به حال ما فرقی نمیکرد. داشتیم بالا و پایین میپریدیم و خوشحال و خندان بودیم. خوانندهها، گمنام و معروف، قدیمی و جدید، میآمدند و میخواندند و ما با جمعیت کنارمان همراهی میکردیم. اما خوانندهای که یکمرتبه من را برد به دورانی خیلی دور بانی تایلر بود. آنقدر حس نوستالژیک خوبی در صدای خستهی این زن مسن و آهنگهای معروفش، I need a hero و Turn around وجود داشت که فکر کردم این تنها موسیقی دههی هشتاد باشد که برایم خاطرهی بد ندارد. برای بچهها گفتم زمانی در نوجوانی عاشق پسری بودم که با آهنگ این خواننده میرقصید. اما حس نوستالژی من غم نداشت. مهمانی موسیقیهای زنده و مجریهای لوس و مصاحبههای یخ با رسیدن آخرین لحظات سال دو هزار و دوازده به پایان خود نزدیک شد، جمعیت با صدای بلند شمردند، ده، نه، هشت، هفت،... با شروع سال دوهزار و سیزده خیلی از زوجهای اطراف ما فرصت را برای گرفتن بوسه غنیمت شمردند، بعضی لالهی شامپاین را به هم زدند و سال نو را تبریک گفتند و خیلیها فشفشه روشن کردند. آتشبازی بعد از سال نو زیبا و باشکوه بود، و حس اینکه در همین مکان، نزدیک به یک میلیون نفر چشم به این آتشبازی دوختهاند حس خوبی به من میداد.
بعد از لحظات سال نو دو راه پیش رو داشتیم، تلاش کنیم به سرعت خود را به ایستگاه قطار برسانیم و در ازدحام جمعیت خودمان را در قطار به مقصد کوتبوس جا بدهیم، یا اینکه ریسک نکنیم و قبول کنیم که به موقع به قطار نخواهیم رسید. تصمیم گرفتیم بمانیم. با کمتر شدن جمعیت بیشتر به طرف مرکز رفتیم تا همچنان جزوی از مهمانی چندین هزارنفرهی خیابانی باشیم. آهنگهای مهیج و دیجی خستگی ناپذیر اجازهی تسلیم نمیداد. به بقیهی بچهها میخندیدم و میگفتم من چهل سالهام یا شماها؟ یکبار در نزدیکیمان بین دو مرد مست دعوا در گرفت و همه کنار کشیدند تا هدف مشت و لگد آنها قرار نگیرند. چند لحظهای نگذشته بود که مامورهای امنیت خودشان را وسط این جمعیت رساندند و طرفین دعوا را به خاک نشاندند! دایرهی خالی بلافاصله از جوانهای در حال رقص پر شد، انگار نه انگار.
داستان برگشتنمان اما بیشباهت به آوارگان نبود. چندین ساعت آوارگی و در آخر، سر درآوردن از مرز لهستان فقط بخشی از این سفر بیپایان بود! صبح وقتی به خانه رسیدیم آفتاب داشت سر میزد و ما مسافران بخت برگشته به رختخواب که شاهانهترین لذت زندگی بود پناه میبردیم. امروز در بیبیسی دیدم که مراسم سال نو در برلین یکی از بزرگترین مراسم بوده. خیلی روی دوکیلومتر بودن مسیر تاکید میکردند و فکر میکردم که فاصلهی بیست متری تا استیج توی این مسیر دوکیلومتری خیلی هم جای پز دارد! وقتی به طرف ایستگاه میرفتیم متوجه شدیم که منطقهی بزرگی در اطراف مسیر اصلی هم جایگاه جشن و پایکوبی مردم بوده و زباله و خرده شیشههای ریخته شده باعث میشد در این موضوع که تمیز کردن شهر چقدر طول خواهد کشید تفکر کنیم.
داستان برگشتنمان اما بیشباهت به آوارگان نبود. چندین ساعت آوارگی و در آخر، سر درآوردن از مرز لهستان فقط بخشی از این سفر بیپایان بود! صبح وقتی به خانه رسیدیم آفتاب داشت سر میزد و ما مسافران بخت برگشته به رختخواب که شاهانهترین لذت زندگی بود پناه میبردیم. امروز در بیبیسی دیدم که مراسم سال نو در برلین یکی از بزرگترین مراسم بوده. خیلی روی دوکیلومتر بودن مسیر تاکید میکردند و فکر میکردم که فاصلهی بیست متری تا استیج توی این مسیر دوکیلومتری خیلی هم جای پز دارد! وقتی به طرف ایستگاه میرفتیم متوجه شدیم که منطقهی بزرگی در اطراف مسیر اصلی هم جایگاه جشن و پایکوبی مردم بوده و زباله و خرده شیشههای ریخته شده باعث میشد در این موضوع که تمیز کردن شهر چقدر طول خواهد کشید تفکر کنیم.
وقتی به طرف محل کنسرت پیشروی میکردیم |
عدهای از عزیزان برلینی که حضورشان مایهی سرور میشد |
مرسی فرا جونم که ما رو هم شریک لحظه های خوبت کردی!!!
پاسخحذف