یک قانون وجود دارد. آدم اگر گوشهی بهشت هم باشد بازهم افسردگی میتواند پیدایش کند.
نمیدانم چرا کارتاخنا با همه زیبایی و رنگ زندگیاش، برایم غم به ارمغان آورد. از آن غمها که علتش را نمیدانی، فقط سنگینی میکند روی بدنت و خم میشوی، بیشتر، و بیشتر.
چند روز پیش، تصمیم گرفتم برای رها شدن از افسردگی، یا حداقل امتحان کردن یک جای جدید، به جزیرهای بروم که در این نزدیکیست. شنیده بودم کشتیای که از کارتاخنا به جزیره میرود، توریستی و گران است. باید به هر راهی میزدم تا بتوانم مسیر ارزانتری را پیدا کنم. جوانکی که در هاستل کار میکرد به کمکم آمد. گفت برو به بازار محلی، از آنجا اتوبوسی بگیر برای سانتانا. از آنجا سئوال کن، نباید خیلی گران تمام بشود.
با بیحوصلگی بارم را بستم. لباسهای زمستانی و لپتاپ و اکثر لوازمم را توی کولهی بزرگتر گذاشتم و در انبار هاستل به امانت گذاشتم و با کولهپشتی کوچکی شامل یک کتاب، لباس شنا و یک دست لباس تابستانی اضافه راهی بازار محلی شدم.
بازار محلی کارتاخنا به اندازهی بازار محلی در تمام شهرهای کلمبیا شلوغ و پر سر و صداست. عدهای بلندگوهای بزرگ نصب کردهاند و سیدیهای موسیقی میفروشند. عدهای داد میزنند ماهی، میگو، آواکادوی تازه، سهویچه، همه چیز برای فروش هست. اغلب به مسافرها سفارش میکنند که وسایلشان را دودستی بچسبند تا کسی چیزی از آنها ندزدد
در بازار موتورسوارهای مسافرکش از من پرسیدند کجا میروی؟ گفتم سانتانا. گفتند دور است. تا وسط راه میبریمت از آنجا سوار اتوبوس شو. گفتم به من گفتهاند اتوبوسش همینجا میایستد. گفتند نه، از اینجا اتوبوس نمیرود. گفتم عیبی ندارد. باز هم از کسی سئوال میکنم. ممنون. از اولین مامور پلیس که سئوال کردم آدرس ایستگاههای اتوبوس را داد. رفتم و با چند پرس و جو اتوبوس را پیدا کردم و سوار شدم
توی اتوبوس که نشسته بودم با خودم فکر میکردم حتی اگر گم هم بشوم برایم مهم نیست. آنقدر به همه چیز بیتفاوت بودم که جواب سلام کسی را نمیدادم. با قیافهای بیروح تکیه زده بودم و توی خیابان را تماشا میکردم. چند فروشندهی دورهگرد آمدند و طبق روال همهجای کلمبیا، خودشان را معرفی کردند و با آرزوی روز خوبی برای همه، نمونههایی از محصولشان را به دست مسافرها دادند و دربارهی خواص آن محصول توضیح مبسوط دادند. من نه محصولاتشان را تحویل گرفتم و نه به حرفشان گوش میدادم. پسر جوان سیاهپوستی سوار شد و با پخش موسیقی از دستگاه پخش صوت کوچکش، آهنگی درباهری مادرش آنهم به سبک رپ خواند. حوصلهی گوش دادن به شعرش را نداشتم. اما حواسم به این بود که مادرهای نشسته در اتوبوس خوششان آمد و به او پول میدادند. پیش من که آمد فقط سرتکان دادم. جوان مشتش را جلو آورد و گفت، پس انرژی مثبت برسان! خواستم بگویم اشتباه آمدهای داداش! اینجا فقط انرژی منفی میفروشند، مفت! اما حوصلهی فکر کردن و جمله بندی هم نداشتم. مشتم را بالا بردم و به دست مشت کردهاش زدم. با شادمانی گفت انرژی عالی، ممنونم! ممنونم!! اهل اینجا نیستی؟ از مدژین آمدهای؟ اصلا به ذهنش هم خطور نمیکرد این آدم یک آدم سرحال کلمبیایی نیست، بلکه زنی افسرده از سرزمینی دور است به نام ایران
سر چهارراه که پیاده شد آمد کنار پنجرهی کنار دست من و گفت
Tu! Tienes mucha alegría en tu mirada! Siempre sigues así!
نگاهم نه بیتفاوت، بلکه از قدردانی بود. این جوانی که نه مرا میشناسد، و نه پولی از من بخاطر آواز خواندنش دریافت کرده، آنقدر راحت جلوی رویم میایستد و بیشتر از هر روانشناسی کمکم میکند. تنها با گفتن یک جمله، روز یکنفر را میسازد. اینطور است که کلمبیاییها هیچوقت افسرده نمیشوند
وقتی از رانندهی اتوبوس سئوال کردم تا سانتانا خیلی مانده، خانم جوانی که در سمت دیگر نشسته بود گفت، منهم میروم بارو. با هم پیاده میشویم. تشکر کردم و از پنجرهی اتوبوس، چاههای نفت و پالایشگاههای کنار جاده را تماشا کردم. راستش نمیدانستم کلمبیا نفت دارد، و حالا دلیل نزدیکی امریکا به این مملکت را میفهمیدم
بالاخره به همراه خانم جوان پیاده شدم. خانم جوان که کارمن نام داشت، مثل همه سئوال کلیدی را مطرح کرد: از کجا آمدهای؟ از ایران. با شادمانی گفت واقعا؟ من عاشق دیدن خاور میانهام. میخواهم بروم لبنان و اسراییل و ایران را ببینم. بعد سئوال کرد راجع به آداب و رسوم، راجع به مردم، راجع به زبان. اطلاعاتش دربارهی ایران خوب بود. میدانست ایرانیها عرب نیستند، اسم چندتا از شهرها را میدانست. گفت شوهرش روی کشتی باری بسیار بزرگی کار میکند، شاید روزی گذرش به ایران هم برسد. با عبور از خیابانهای گلآلود به محلی رسیدیم که حدس میزدم باید سوار کشتی یا قایق بشوم. آنجا یک کشتی حمل اتومبیل وجود داشت. یعنی اصلا کشتی نبود، یک سطح صاف بود که اتومبیلها میآمدند رویش توقف میکردند و با یک چرخش آنها را به سمت دیگر رودخانه میبرد. ما هم روی این سطح صاف ایستادیم و به همراه کارمن با رانندهی موتورسیکلتی گپ زدیم که در بارو کجاها را ببینم و کجا اقامت کنم. آنطرف رودخانه، از روی این سطح صاف پایین آمدیم و کارمن با یک جوان صحبت کرد و به او آدرس داد که فلانی، این مهمان مرا ببر درب خانهی فلان خانم پیاده کن. به من هم مقدار کرایه را گفت که بیش از اندازه کرایه از من نگیرند و من هنوز نمیدانستم جریان چیست. جوان کلاه ایمنی گذاشت و و گفت بپر بالا برویم! کمکم همهچیز دستگیرم میشد. آنچه از آن گذشته بودیم رودخانه نبود بلکه بخشی از دریا در نزدیکترین محل جزیره به خاک اصلی محسوب میشد. منهم باید پشت سر این جوان روی موتور سیکلت مینشستم تا به نزدیکترین آبادی بروم. خب. قبلا یکبار دیگر در کلمبیا موتورسواری کرده بودم. سوار شدم و راه افتادیم. جوان گفت از اینجا تا دهات بارو سی کیلومتر است. سی کیلومتر؟؟ روی موتور سیکلت؟ آنهم جادهی خاکی که چه عرض کنم، گل و شل؟ شوخی که نداشت. جاده هم به نظر نمیآمد ماشینرو بوده باشد. شاید هر از چندگاهی یک ماشین شاسی بلند در آن گذر کند برای رساندن مایحتاج به اهالی ده
جادهی ناهموار از مناطق بیابانی، مناطق جنگلی و مناطق ساحلی عبور میکرد. جوان از من پرسید آیا موتورسیکلترانی میدانم گفتم نه. خیلی هنر کنم دوچرخهام را کنترل کنم. خندید. بعد سئوال کلیدی را پرسید: از کجا به دیدن ما آمدهای. ایران. اووف، آنکه خیلی دور است!! چند زبان میدانی؟ اووف، خیلی با استعدادی که اسپانیولی را به این خوبی میدانی، کجا یاد گرفتی؟ بعد ادامهی صحبت دربارهی مقایسهی ایران و کلمبیا. آیا ایران هم ساحل دارد؟ آیا آنجا هم مثل اینجا سرسبز است؟ آیا ایرانیها راحت مسافرت میکنند؟ آیا به من ویزا میدهند بروم آنجا راببینم؟
سی کیلومتر راه در پیش داشتیم، در جادهای که شبیه جاده نبود، روی موتورسیکلت جوان سیاهپوستی که مودبانه سئوال میکرد. و من بدون اندک ترسی از نشستن روی موتورسیکلت یک مرد غریبه در جادهای خالی از هرگونه جنبنده، از شباهتهای حکومت ایران و ونزوئلا میگفتم و دیگر افسردگی هم از خاطرم رفته بود