۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

یه دیواره یه دیواره که پشتش هیچی نداره...


بچه که بودیم، یه کاسه بستنی، یا شله‌زرد، یا لرزونک میگذاشتیم وسط، هر کدوم یه قاشق برمیداشتیم، قاشق قاشق میخوردیم و جلو میرفتیم تا برسیم به دیواری که اونطرفش دهنی بود. انقدر از طرف خودمون برمیداشتیم که دیواره انقدر نازک بشه که دیگه نشه ازش برداشت. اونوقت، هر کدوم که شکموتر بود، دهن‌زده یا دست نخورده بودن رو کنار میگذاشت و میفتاد به جون دیوار مشترک!

بعدها یاد گرفتیم که دهن زده دیگران بهداشتی نیست. باید اون دیوار رو نگه داشت و دست بهش نزد. یه قاشق اضافه شله زرد ارزش انتقال مریضی رو نداره!!

بعدها از این وضعیت خسته شدیم، گفتیم به جهنم! بذار هر چی میخوان بگن! ما داریم شریکی یه کاسه شله‌زرد یا بستنی می‌خوریم. اصلا از اول دیواری درست نمی‌کردیم. قاضق قاشق میزدیم توی کاسه و کیف میکردیم.

اینروزا اما متمدن شدیم. دو تا کاسه برمیداریم!

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

Chitré چیتره


چیتره یک شهر خیلی خیلی کوچک در شبه جزیره آسوئرو Azuero در قسمت میانی کشور پاناماست. انقدر کوچیک که روی نقشه گوگل فقط یک اسمه و یک نقطه. جای معروفی نیست. از اول تا آخر شهر رو با بیست دقیقه پیاده روی می‌شه طی کرد. به دریا خیلی نزدیک نیست اما خیلی گرم و شرجیه. دیدنی های شهر در یک موزه کوچک خلاصه میشه و یک کلیسا.
چرا ما رفتیم به چیتره؟ راستش برای دور شدن از دنیای توریستی. برای دیدن ذره‌ای از زندگی مردم عادی. و باید بگم واقعا ارزشش رو داشت. اقامت در جایی با کمترین امکانات، و کمترین تنوع غذایی، و گفتگو با مردمی که برای یک لقمه نان صبح تا شب عرق می‌ریزن. شب برای تماشای رقص محلی رفتیم و همسفر امریکایی من بسیار مورد توجه جنس ذکور حاضر در محل قرار گرفت، طوری که در عرض یکساعت که اونجا بودیم میز ما از بطریهای آبجوی پیشکشی اونها پر شد!! و منم این وسط نقش مترجم رو بازی میکردم برای دو طرف!

تنها میدون شهر


حمام در پانسیون محل اقامت ما






کلیسای شهر چیتره


من و درب کلیسا! البته همیشه انقدر مودب نیستم!






تعدادی آدم مهم






رستاخیز. و صندوق صدقات در گوشه سمت چپ



در حال انتخاب بین مینی نوشابه‌ها


خونه‌ی مردم! در اکثر خونه‌ها باز بود.


باز و بسته کردن درب مینی بوس با طناب


خانم خیلی نازنین فروشنده بلیطهای بخت آزمایی



سفالهای معروف شهر آرنا Arena در نزدیکی چیتره



آقای سفالگر مشغول کار





خانواده آقای سفالگر در حال تماشای تلویزیون در مغازه 



اینجا هم محصولات توریست پسند پیدا میشه



خیابون اصلی شهر


لباس رقص محلی که در سال ۱۹۴۸ برنده جایزه کشوری شد


یه جاهایی از دنیا هست که آدمی به قدکوتاهی منهم احساس می‌کنه غوله!!!


خوراکی برگزیده! غذایی که از آرد ذرت و کره تهیه شده در برگ بلال پیچیده و بخارپز میشه. کمی بی‌مزه ست اما اگر مثل ما از گرسنگی رو به موت باشید خوشمزه‌ترین خوراک دنیاست!!

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

خاطره



تو رویاها هم نمی‌دیدم که یه روز تو یه گوشه از دنیا که اصلا نمی‌شناسم، مثل دیوونه ها برم زیر آبشار، اونم درست کنار جاده!! جای همه خالی.

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

ویدئو از موزیک و رقص محلی در پاناما


گزارش تصویری: پاناما‌سیتی (روی هر عکس کلیک کنید تصویر بزرگتری باز خواهد شد)

Casco Viejo منطقه قدیمی شهر پاناما سیتی

کرکس؟؟؟

اون بالا!

کوچه‌های باریک، خونه های قدیمی Casco Viejo 

تخریب آثار باستانی؟







یکی از قسمتهای کانال پاناما. شبیه همین دو دریچه که میبینید در پشت کشتی‌ها بسته میشه، وقتی آب تا این سطح بالا اومد، دریچه سمت راست و بعد دریچه سمت چپ باز میشند و جریان آب کشتی‌های عظیم‌الجثه رو به جلو هدایت می‌کنه. کانال پاناما در واقع تشکیل شده از تعداد زیادی از این دریچه‌ها.





اندازه کشتی رو دارین؟ او دوتا ماشین کوچیک روی ریل قفل می‌شن و از انحراف مسیر کشتی و برخوردش با دیواره کانال جلوگیری می‌کنن. سرعت این کار خیلی پایینه و عبور کامل کشتی از این قسمت بیست دقیقه‌ای طول می‌کشه.





دریچه‌ها بسته می‌شن برای کشتی بعدی

اتاق استراحت و غذاخوری عمومی در هاستل

آشپزخونه هاستل

منظره از داخل برج قسمت قدیمی شهر پاناما Panama la Vieja



این بود

این شد!














و آخرین عکس: بهترین خوراکی! چیپس تازه موز سبز سرخ شده در روغنی که برای سرخ کردن گوشت خوک استفاده می‌کنن!! اینها در واقع موز نیستند. یعنی موز که پوست می‌کنیم و مثل میمون میخوریم نیستند!! موزهای درشت‌تری هستند که باهاشون غذا درست میکنند و در اسپانیولی بهش می‌گن: platano و به انگلیسی : Plantain. سبزهاشون خیلی خوشمزه هستند. زردهاشون که رسیده هستن مزه شیرین دارند و باهاشون دسر یا چیپس شیرین درست می‌کنند. 

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

San Pedro de Atacama

تصمیم گرفتم دنباله کالاما رو ادامه بدم تا الباقی مصیبت رو هم بشنوین.
تو اتوبوس کالاما به سن پدرو، کسی شماره صندلی مشخصی نداشت. هر کسی جایی نشسته بود. من و همسفر هم جدا از همدیگه ته اتوبوس جا پیدا کردیم و من بلافاصله بعد از نشستن خوابم برد. نمی‌دونم یه ربع شد یا نیم ساعت، که دیدم یه نفر داره به شدت منو تکون میده تا بیدارم کنه. چشمامو باز کردم دیدم خانم نشسته رو ردیف صندلی بغلیه. پرسیدم چی شده؟! گفت پاشو! پاشو عکس بگیر!! داشتم شاخ در میآوردم. به بیرون نگاه کردم، دره‌ی زشت و جاده بیابونی، خانم مرض داری منو از خواب بیدار می‌کنی؟ شدت عمل این خانم انقدر زیاد بود که استرس پیدا کرده بودم و دیگه خوابم نمی‌گرفت. اتوبوس که از پیچ جاده گذشت، تازه فهمیدم منظور خانمه چی بوده. داشتیم از دره‌ی ماه رد میشدیم. Valle de la Luna یا دره‌ی ماه، یکی از زیباترین و نفس‌گیر ترین مناظری رو داره که به عمرم دیدم. اینجا خشک ترین بیابون دنیاست، اما صخره های سنگی و خاک گرفته‌ی عظیمش، به حدی زیبا هستند که نمی‌تونین ازش چشم بردارین. انقدر هیجان زده شدم که کیف و پاسپورت رو ول کردم رو صندلی و با دوربین رفتم جلوی اتوبوس تا عکس بگیرم. خوبه همسفر حواسش از من بیشتر جمع بود و کیف و بساطم رو جمع کرد. من که مست منظره شده بودم.
راننده به من و دوتا توریست دیگه اشاره کرد بریم کنار دستش رو صندلی شاگرد راننده بشینیم و عکس بگیریم. خودش هم مثل یه راهنمای جهانگردی شروع کرد به توضیح دادن. حتی یه جا ایستاد تا مسافرها پیاده بشن و عکس بگیرن.
به شهر که رسیدیم من هنوز تو حال و هوای منظره ای بودم که دیده بودم. همسفر پیشنهاد کرد قبل از هر چیز بریم کافی‌نت تا بلیط قسمت بعدی سفر رو بگیریم. کافی‌نت هاشون به نسبت گرون بودند و زمان‌بندی بیست دقیقه‌ای داشتند. بلیطهامون رو خریدیم و ایمیلی که از شرکت هواپیمایی اومد چک کردم. باورم نمیشد! صورتحساب اشتباه بود و صد دلار اضافه برداشته بودن. هر چی بالا و پایین کردم سر در نیاوردم چرا. در حالی که دوستم بلیط رو به همون قیمت اصلی خریده بود. صد دلار؟؟ صد دلار راحت پول یه هفته سفرم تو پرو می‌شد! رفتم دنبال مخابرات بگردم که به شرکت هواپیمایی زنگ بزنم. یکشنبه بود و مخابرات و اداره پست تعطیل. تلفن عمومی فقط سکه های صد پزویی قدیمی می‌خورد و من باید دربه‌در به این مغازه اون مغازه سر میزدم تا سکه های طرح جدید رو با سکه‌های طرح قدیم عوض کنم. با تلفن هم که حرف میزدم مسئول میگفت گوشی رو نگه دارین و من رو معطل می‌کرد تا سکه‌هام  تموم بشه. بعد دوباره باید راه میفتادم تو شهر گدایی. مستاصل شده بودم.
 تو این گیر و دار دیدم پول نقد زیادی هم همراه ندارم و تنها عابربانک شهر هم کارت من رو نمی‌خوند. تو جهنم گیر کرده بودم. به هاستلها هم سر زدیم اکثرا پر بودند و فقط چند جا با قیمت بالا مونده بود. همسفر گفت، ببین، موندن ما اینجا اشتباهه. اینجا چند برابر جاهای دیگه گرونه، تو هم که پول نداری، تلفنهاشون هم که کار نمی‌کنه. من می‌گم تا پولت ته نکشیده بلیط بخریم برای شهر بعدی و از اینجا بریم. با نارضایتی حرفش رو قبول کردم. رفتیم ایستگاه اتوبوس و آخرین بلیطهای باقی مونده روز رو خریدیم. بیرون ایستگاه با یه دختر آلمانی آشنا شدیم که از ما آدرس هاستل میخواست. داستانمون رو بهش گفتیم، اون هم تصمیم گرفت مثل ما بلیط بخره و از این شهر بره. توی کیف پولم رو که نگاه کردم، فقط هزار پزو باقی مونده بود. چیزی حدود یک و نیم دلار.
شاید فقیرانه ترین لحظات سفر بود. تو یه شهر به شدت توریستی گیر افتاده بودیم و من حتی پول غذا نداشتم. تورهای گردشگری هم سر ظهر شهر رو ترک کردند و ما موندیم و شهر خالی. با اینحال روحیه‌مون رو حفظ می‌کردیم و هنوز عکس مینداختیم.
شب توی جاده، اتوبوس ما به یه تصادف دلخراش رسید و چون از آمبولانس و ماشین پلیس خبری نبود، راننده اتوبوس رو هدایت کرد جلوی صحنه تصادف تا با نور بالا صحنه رو روشن کنه و مردم به آسیب دیده‌ها کمک کنند. ما هم که تو ردیف دوم نشسته بودیم با قیافه‌های عین گچ شاهد لحظه لحظه عملیات امداد بودیم. 

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

Calama

نگاه کردم دیدم از مصیبتهای سفری زیاد براتون نگفتم. یکی از این مصیبتها در کالاما در شمال کشور شیلی اتفاق افتاد.
از مرز شمالی شیلی که وارد بشی، اولین شهر آریکاست. دو سری تو آریکا موندیم و واقعا دوستش داشتیم. بار دوم، از توی همون ایستگاه اتوبوس بلیطهامون رو خریدیم برای سن پدرو د آتاکاما (این شهر هم داستانی داره برای خودش). اتوبوس یکسره نداشت، باید به کالاما میرفتیم  اونجا اتوبوس رو عوض می‌کردیم. اشتباه من این بود که شب قبل از حرکت اتوبوس یه لیوان قهوه خورده بودم و در تمام مدت نه ساعت سفر پلک هم نزدم!! در عوض آسمون میلیون ستاره نیمکره جنوبی رو تماشا کردم و لذت بردم. ساعت شش صبح با کالاما رسیدیم. راننده به جای پیاده کردن ما توی ترمینال، جایی وسط شهر پیاده مون کرد که دفتر اتوبوس رانی‌ش تا هشت باز نمی‌شد. شش صبح یکشنبه، اونم تو کشور امریکای لاتین یعنی مرگ!!! یعنی پرنده تو خیابونها پر نمیزنه. البته سگ بود. فراوون هم بود. اما جنبنده دیگه ای دیده نمیشد. با همسفر راه افتادیم تو خیابونها دنبال جایی که بشه یه دست به آب رفت لااقل. یه سری توریست دیگه دیدیم که تو قسمت محافظت شده عابر بانک خوابیده بودن. فکر عاقلانه ای بود. درش قفل میشد و از شر سگها راحت بودن. اما مشکل دستشویی همچنان ادامه داشت و ما به قدم زدن ادامه میدادیم. نه نقشه ای از شهر داشتیم، نه آدمی پیدا میشد بهمون بگه از کدوم طرف بریم. یه سگ خیلی گنده با ما همراه شد. قشنگ در کنار من راه میرفت. تازه به سگهای خیابونی دیگه غر میزد که از سر راه برن کنار! به همسفر گفتم فکر کنم داره بهشون میگه اینا صبحانه خودمن! جلو نیاین! ولی سگ گنده و آروم ما شده بود فرشته نجات و حسابی ازمون مراقبت می‌کرد. بعد از یکساعتی ول گشتن، دیدیم یه تاکسی داره از ته خیابون میاد. خوشحال شدیم. دست تکون دادیم. تاکسیه با جیغ ترمز وایستاد و راننده سیبیلو به جای پایین کشیدن شیشه، در رو با یه حرکت باز کرد و بوی الکل پیچید تو فضا!! مست بودها!! معلوم بود از دیروز عصر نشسته تا خرخره خورده!! پرسیدیم این اطراف کجا میشناسه که صبحانه بدن؟ اصرار کرد بیاین سوار شین من میرسونمتون!! من دست همسفر رو چنگ زده بودم می‌گفتم حاضرم سگا منو تیکه پاره کنن اما تو ماشین این یارو نمی‌شینم! همسفر هم از من ترسوتر. گفتیم مرسی. خودمون پیدا می‌کینم. در ماشینو بستیم و راه افتادیم. سگ کم بود، این راننده مست و پاتیل هم افتاده بود دنبال ما هی اصرار می‌کرد سوار شیم. از اینکه تو خیابونها جنبنده دیگه‌ای پیدا نمی‌شد هم عصبانی بودیم. نمی‌دونم شانس چطور با ما یاری کرد که یه اتوبوس دیدیم. انگار سرویس کلیسا یا همچین چیزی بود. در حالی که سگ و راننده عین دم بهمون چسبیده بودند رفتیم دم اتوبوس و از راننده پرسیدیم رستوران صبحانه ای میشناسه این نزدیکی؟ راننده خیلی خوشرو و خوش برخورد بود و به جای آدرس گفتن، ما رو تا دم رستوران برد. رستوران هم که می‌گم مثل رستورانهای بین راه جاده هراز! در اون حد. ولی لااقل دستشویی داشت و سرپناه بود تا اومدن اتوبوس. اما در همون لحظه ورود متوجه شدیم رستوران پروییه. ما که دو ماه و نیم غذاهای پرویی رو تحمل کرده بودیم و گاهی هم سر گرسنه زمین گذاشته بودیم، مونده بودیم که یعنی چی!!! باید اینهمه بیایم تو خاک شیلی و نهایتا همون غذای پرویی نصیبمون بشه؟ پرسیدیم صبحانه دارین؟ صاحب رستوران گفت آره. Ahi de Gallina (آخی د گایینا). یه جور مرغ پخته تو سس بادوم زمینی. یه غذایی که از قیافه ش هم سیر میشین چون بی شباهت به استفراغ دو شب مونده نیست!! این دقیقا همون غذایی بود که باعث می‌شد ما گرسنه بخوابیم!! حالا تصور کنین قیافه ما دو تا رو. با لحن التماس آمیزی پرسیدیم تخم مرغ ندارین؟ گفت چرا. یه نفس راحت کشیدیم و سفارش تخم مرغ نیمرو دادیم. بعد راجع به سگ پشتیبان و راننده جهنمی گپ زدیم و خندیدیم. صاحب رستوران تخم مرغها رو آورد و شروع کرد به سئوال پیچ کردن ما، که از کجا اومدین، کجا میرین، ما هم خودمون رو مکزیکی جا زدیم و دوستم گفت ما مبلّغ مذهبی هستیم و داریم میریم کلیسای فلان شهر. خیلی به خودم فشار آوردم به قیافه جدی همسفر و خضعبلاتی که می‌بافت نخندم. آقای ساده پرویی هم کلی باورش شده بود و کلی واسه‌مون دعا کرد! از تلویزیون چهارده اینچ رستوران هم آهنگ Eye of the tiger در حال پخش بود و سرور ما رو صدچندان کرده بود!!
وقتی ساعت هشت به محل دفتر ایستگاه اتوبوس رسیدیم دیدیم کلی آدم جمع شده و یه عده پلیس دارند یه نفر رو دستبند میزنن. از اونجا که خیلی خوش شانس بودیم اونروز، تصمیم گرفتیم عقب وایستیم و از دور تماشا کنیم که خشونت پلیس تو یه کشور امریکای لاتین یعنی چه. یه نفر گفت یارو دزدی کرده بوده. ما هم زیاد پاپیچ نشدیم و تا اومدن اتوبوسمون منتظر ایستادیم.