سفر به ایران مثل سفر های با کوله پشتی به امریکای لاتین نیست. نه به این خاطر که مردم چپ چپ به کوله پشتی دارها نگاه میکنند، نه به این خاطر که جاده های ایران خراب و نا ایمن است، و نه بخاطر اینکه یک دولت جمهوری اسلامی پیدا شده که هزار و یک جور محدودیت ایجاد کند بدون اینکه امکاناتی برای مسافران در نظر بگیرد. البته شاید همه این چیزهایی که گفتم دخیل باشند توی این تفاوت. اما آنچه که در واقع این تفاوت را ایجاد میکند وجود دوست و آشنا و فامیل است. در این بیست روزی که در ایران بودم و سعی کردم لذت وافر از آن ببرم، نهایتا با گله و شکایت فامیلها مواجه شدم که چرا وقت بیشتری برایشان نگذاشتم و بیشتر پیششان نماندم. البته منکر محبت و خلوص نیتشان نمیشوم. همه اینها از مهربانی و دل باصفایشان است که برای آدم بی خاصیتی مثل من تنگ میشود، یا میخواهند از در کنار من بودن عطر خواهر یا برادر مهاجر خود را حس کنند. همه این احساسات را درک میکنم و میدانم که این بخشی از فرهنگ جا افتاده در ایرانمان است که دلمان برای دوری عزیزانمان انقدر ضعف برود که مریض بشویم. طعنه نمیزنم. اما همین احساسات غلیظ است که من به آنها عادت ندارم و به آنها احترام میذارم باعث میشود که آنطور که بخواهم ایران را نگردم. در این سفر بیست روزه شاید هشت یا نه روزش را پیش فامیلها بودم. چند روز باقیمانده را هم مثل پرنده ای از قفس رها شده میزدم و میرفتم به محله های تهران تا آنچه را که سالها آرزو میکردم به دست بیاورم. راه رفتن و نفس کشیدن توی شهرم. قبول دارم که بهترین و کامل ترین شهر دنیا نیست اما زیباییهایی دارد که تا ده سال از آن دور نمانید متوجهشان نخواهید شد.
این روزها که برگشته ام و ذهنم هنوز توی خیابانهای شمال و جنوب تهران قدم میزند، به این فکر میکنم که سفر بعدی را بیخبر بروم. از همان فرودگاه بروم ترمینال اتوبوسو یا ایستگاه قطار و ایرانگردی ام را شروع کنم. بدون اینکه کسی بیاید به استقبالم یا اصرار کند ناهار را خانه اش بمانم. شاید به چشم آدم بی احساس نگاهم کنید، نه، آدم احساساتی ای هستم، به جای خود. از خرج کردن زیادی احساسات برای اتفاقاتی که هر روز تکرار میشوند خود داری میکنم. میخواهم احساساتم با دیدن ساحل چابهار و خیره شدن به افق کویر و بالا رفتن از زرد کوه فوران کند. دلم میخواهد بروم سبلان، شهمیرزاد، ترکمن صحرا... دلم میخواهد بروم و به تک تک روستاییان کوهپایه های مازندران سر بزنم، به دختران قالیباف بیرجند، به لنج سواران بوشهر... میدانم که روزی این کار را عملی خواهم کرد. شاید به دروغ بگویم دارم میروم مکزیک! یا افریقا! چه فرقی میکند؟ فقط اینکه کسی نداند کجا هستم و نخواهد بیاید با تعارفهایش یا نگرانی هایش سد راهم شود. همه شان را دوست دارم اما فکر میکنم عمرم برای انجام همه این کارها خیلی کوتاه است. خیلی کوتاهتر از اینکه هر روز مراقب باشم دل کسی نشکند. که بعد از بازگشتم گله نکنند که چقدر کم آمدی و چقدر کم پیش ما ماندی. فرصتم کوتاه است. باور کنید.
این روزها که برگشته ام و ذهنم هنوز توی خیابانهای شمال و جنوب تهران قدم میزند، به این فکر میکنم که سفر بعدی را بیخبر بروم. از همان فرودگاه بروم ترمینال اتوبوسو یا ایستگاه قطار و ایرانگردی ام را شروع کنم. بدون اینکه کسی بیاید به استقبالم یا اصرار کند ناهار را خانه اش بمانم. شاید به چشم آدم بی احساس نگاهم کنید، نه، آدم احساساتی ای هستم، به جای خود. از خرج کردن زیادی احساسات برای اتفاقاتی که هر روز تکرار میشوند خود داری میکنم. میخواهم احساساتم با دیدن ساحل چابهار و خیره شدن به افق کویر و بالا رفتن از زرد کوه فوران کند. دلم میخواهد بروم سبلان، شهمیرزاد، ترکمن صحرا... دلم میخواهد بروم و به تک تک روستاییان کوهپایه های مازندران سر بزنم، به دختران قالیباف بیرجند، به لنج سواران بوشهر... میدانم که روزی این کار را عملی خواهم کرد. شاید به دروغ بگویم دارم میروم مکزیک! یا افریقا! چه فرقی میکند؟ فقط اینکه کسی نداند کجا هستم و نخواهد بیاید با تعارفهایش یا نگرانی هایش سد راهم شود. همه شان را دوست دارم اما فکر میکنم عمرم برای انجام همه این کارها خیلی کوتاه است. خیلی کوتاهتر از اینکه هر روز مراقب باشم دل کسی نشکند. که بعد از بازگشتم گله نکنند که چقدر کم آمدی و چقدر کم پیش ما ماندی. فرصتم کوتاه است. باور کنید.
روی هم رفته امیدوارم که خوش گذشته باشه
پاسخحذف