۱۴۰۳ تیر ۱۳, چهارشنبه

تصویر یه چاه آب و یه قطار که خیلی خیلی آهسته داره می‌ره

اسمش هست آنهدونیا. یه وضعیت معلق که شخص نسبت به اتفاقات اطرافش بی‌تفاوت می‌شه و لذتی از چیزهایی که قبلا دوست داشت نمی‌بره. می‌تونه از علائم افسردگی، اسکیزوفرنی یا PTSD باشه. فکر می‌کنم برای بیشتر ماها نتیجه‌ی ترومای جمعی باشه. 
دارم دنبال راههایی می‌گردم که بشه این وضعیت رو تغییر بدم. می‌خوام ببینم می‌تونم خودم کاری انجام بدم بدون اینکه وابسته به روانپزشک و دارو و تراپیست باشم یا نه. البته که اول دارم می‌رم سراغ یوتیوب! ولی تو صفحه چند تا روانپزشک که لااقل شبیه اینفلوئنسرای تیک‌تاکی نیستن. راستش از وقتی اینستاگرامم رو منهدم کردم دیگه فقط توی یوتیوب چرخیده‌م. سوشال مدیای دیگه‌ای ندارم.  
دیروز ویدئوهای یه روانشناس کانادایی رو می‌دیدم. 

-می‌گه اولین مرحله اینه که بپذیری که دچار انهدونیا هستی و بپذیری که به زور نمی‌تونی کاری کنی که حالت بهتر باشه. این رو کاملا درست می‌گه چون من انتظار دارم که وقتی با برادرزاده‌م هستم از اون لحظات لذت ببرم، باهاش بازی کنم، براش کتاب بخونم، ولی در واقع این کارها خوشحالم نمی‌کنه. اما دائماً در حال محاکمه‌ی خودم هستم که چرا اونطور که باید از بودن باهاش لذت نمی‌برم. یا مثلاً اینکه جواب دوست و آشنا رو نمی‌دم، سراغشون رو نمی‌گیرم، ارتباطاتم رو با دوستانم کم یا قطع کردم، اما در عین حال درون خودم همه‌ش درگیر این هستم که نباید اینطور باشم. می‌گه این رو باید بپذیری که این مربوط به انهدونیاست، بخشی از شخصیت تو نیست. می‌گه کوتاه بیا یه کم.

-مرحله دوم اینه که یه فعالیت که قبلا ازش لذت می‌بردم رو انجام بدم. به خوبی و بدی و لذت بردن یا سرخوردگی ازش فکر نکنم، فقط انجام بدمش. مثلا یه زمانی از نوشتن لذت می‌بردم ولی نوشتن دیگه برام هیچ لذتی نداره و مدتهاست که کنار گذاشتمش. می‌گه طبیعیه که انگیزه‌ای برای انجامش نداشته باشی، ولی با قدمهای خیلی کوچک دوباره شروع کن. خیلی امکانش هست که هیچ حس خاصی نسبت به این کار نداشته باشی یا هیچ لذتی ازش نبری، ولی نکته‌ی کلیدی فقط انجام دادنشه، چون این کار چیزیه که تحت کنترل خود توئه. اینکه چه حسی از انجام این کار داشته باشم دست خودم نیست. نمی‌تونم لذت بردن یا نبردن از نوشتن رو کنترل کنم. وقتی انتظار داشته باشم که دوباره جرقه‌ای از شوق نوشتن در من ایجاد بشه و این اتفاق نیفته، این منم که بازهم این موضوع رو یک شکست اساسی می‌بینم. می‌گه از پنج دقیقه شروع کن. بعدتر بکنش ده دقیقه، یک ربع، به خودت این اجازه رو بده که دوباره این فعالیت رو در زندگی خودم وارد کنی. 

-مرحله سوم که من همیشه باهاش مشکل دارم پشتکاره. این که در انجام فعالیت استفامت نشون بدم، حتی وقتی می‌دونم که ازش هیچ لذتی نمی‌برم. حتی وقتی حس می‌کنم اجباره. می‌گه این مثل تلمبه توی چاه آب می‌مونه. وقتی شروع می‌کنی، آب اون پایینه و تو باید هی دسته‌ی تلمبه رو بالا پایین کنی تا آب  بالاخره به سطح برسه. تا وقتی آب به سطح نیاد نمی‌دونیم که تا کجای لوله بالا اومده و حس می‌کنی کاری که انجام می‌دی بی‌نتیجه‌ست. راستش ایجاد این تصویر توی ذهنم داره کمک می‌کنه.
 
- در آخر می‌گه انجام دادن فعالیت مثل لوکوموتیو یه قطار می‌مونه که واگن لذت بردن رو با خودش میاره. ممکنه هنوز انگیزه‌ای براش نداشته باشی. اما اگر ادامه بدی، سومین واگن قطار انگیزه‌ست. 

یه نکته‌ای که به نظرم درسته اینه که ما اصولا انتظار داریم انگیزه‌ی چیزی رو داشته باشیم تا بتونیم اون کار رو انجام بدیم. در حالی که انجام دادن چیزی و کم‌کم بهتر شدن در اون باعث می‌شه اعتماد به نفس تقویت بشه، انگیزه تقویت بشه. 

البته که مشکل من ننوشتن نیست. البته که نوشتن قرار نیست مشکلات منو برطرف کنه، قرار نیست حال منو خوب کنه. ولی این قدم رو باید بردارم برای اینکه از این معلق بودن و بی‌انگیزه بودن، و این خالی بودن یه کم رها بشم. شاید یه افسرده‌ی فعال باشم و بتونم افسردگی رو تو خلق یه اثر هنری، مثل نقاشی تخلیه کنم. اینکه توانایی خالی کردن درونم رو از دست دادم از همه چیز آزاردهنده‌تره. یه زمانی انگار همه‌ی دریچه‌های خروجیم بسته شد. نمی‌تونستم بنویسم، نمی‌تونستم حرف بزنم، نمی‌تونستم هیچ حسی نشون بدم و از درون احساس خفگی می‌کردم. مدتیه این حس رو دارم که اون درون پوسیده. انگار تبدیل به خاک شده. خاک سرد. ولی این زوال آهسته و پیوسته شاید خیلی چیزا رو از بین برده باشه. اما همه چیز رو از بین نبرده. چون من هنوز جستجوگرم، هنوز سئوال دارم، و هنوز دارم دنبال یه راه برای بیرون اومدن می‌گردم. اینایی که نوشتم فقط برای شروع قدم به قدم نوشتنه. می‌خوام تلاش کنم و دوباره دریچه‌ها رو باز کنم. شاید هنوز چیزی برای سبز شدن وجود داشته باشه.