فردا یک تراپیست جدید میبینم.
از آخرین باری که چیزی نوشتم، داروی آرامبخشی خوردم، درد دلی کردم، تراپیستی دیدم، تصمیمی گرفتم، امیدی داشتم، یا حتی آرزویی، مدتهاست که میگذرد. شاید فکر میکردم اگر بنشینم و تماشا کنم، عمر خودش میآید و میگذرد و تمام میشود، و نیازی به شروع دوباره نخواهد بود.
اما... نمیگذرد.
به آنجایی از عمر رسیدهام که دارم میگویم باید دکمهی استارت را دوباره بزنم. نمیدانم شروع چه چیزی، ولی شروع یک چیزی باید باشد. یک چیزی، یک شروعی، که از اینهمه احساس گناه برای هیچ نبودن و هیچ نکردن خلاص شوم. چرا باید خودم را در چیزی بودن تعریف کنم؟
این نگاه از بیرون به خود، همهی عمر رهایم نکرده. نگاه یک منتقد بیانصاف و بعضاً بیرحم که از آن بالا همیشه قضاوت کرده، همیشه محکوم کرده و همیشه گفته تو هیچی نمیشوی. حالا هم همان بالا نشسته و زیر چشمی نگاهی به این پایین میاندازد و زیر لبی میگوید بهت که گفته بودم...
به روانپزشکم گفتم دیگر نمیخواهم با رویکرد شناختی درمان بشوم. داستان خیلی ریشهدارتر از این حرفهاست. شاید باید بروم برای طرحوارهدرمانی. روانپزشکم کمی فکر کرد، بعد همانطور آرام و فکور گفت آره، طرحواره درمانیهم خوبه. و اسم این تراپیست جدید را برایم روی کاغذ نوشت. کلینیک فلان، دکتر فلان، شماره تلفن فلان. چند وقتیست روانپزشکم را زیر نظر دارم. فکر میکنم عمیقاً از چیزی رنج میبرد. چیزی که سعی میکند وقتی توی دفتر کارش نشسته و مریضهای جورواجور را میبیند به آن فکر نکند. فکر میکنم شاید یک مریضی لاعلاج گرفته. یکبار هم از او پرسیدم، پرسیدم شما خوبید؟ جا خورد. کمی طول کشید تا از ته یک دالان عمیق فکر جواب بدهد که چیزی نیست، مدل موهام رو عوض کردم. برای تنوع. بعد من رفتم و فکر به اینکه روانپزشکم را چه میشود روانم را میخورد.
تناقض دارد میکشدم. تناقض خودم با خودم. تناقض بین آن قاضی که بالا نشسته و چهرهاش تیره شده، و کودکی که این پایین توی خودش مچاله شده. یکبار یک خواب خیلی واضح دیدم. از آن خوابها که وقتی بیدار میشوی فکر میکنی اگر آن خواب بود پس این بیداری چیست. خواب دیدم کودکیام هستم. کودکی خودم، بیمار و رنجور و در حال مرگ. و خود بزرگسالم داشت از ناراحتی و نگرانی خودش را جر میداد. به اینطرف و آنطرف میدوید تا برای کودک در حال احتضار کمک بیاورد. و هیچکس هیچکدام این دو را نمیدید. گاهی فکر میکنم، شاید کودک مرد. و من هنوز توهم زنده بودنش را دارم.
تناقض، دارد میکشدم. تناقض بین اینکه درد تو که در مقابل درد دیگران هیچ چیزی نیست، اصلا چرا آنقدر بزرگش کردهای؟ هیچ دیدهای بقیه چه دردهایی دارند میکشند؟ دردهای تو سوسول بازی هم نیست. و قاضی از آن بالا تک خندهی بلندی میزند و یک کلمه از دهان درازش پرتاب میکند که «مسخره!»
انگار میخواهم بروم پیش یک تراپیست جدید که بنشیند کنار قاضی و با نگاه زیر چشمی بگوید همین؟ اینا که گفتی؟ اصلا میدونی بقیه که میان اینجا چه مسائل و تروماهایی دارن؟ و یک خوراک جدید برای احساس گناه به من بدهد. احساس گناه از اینکه درد من در مقابل دیگران ناچیز و بیارزش است.
این شد که حتی این نوشتهها هم بیارزشند، نباید نوشته میشدند، مثل تمام این سالها که نوشتم و پاک کردم. اما آخر، یک چیزی باید باشد. یک چیزی که دوباره مرا شروع کند. نمیدانم. شاید باید بنویسم. هر چقدر هم بیارزش. هر چقدر هم بیاهمیت. و این درونیترین درگیری من در زندگیست که باید میگذشت تا تمام شود.