۱۴۰۲ شهریور ۲۶, یکشنبه

ح س رت

(اینها را پارسال نوشته بودم. چقدر چیزها نوشته‌ام، نصفه و نیمه رها کرده‌ام مثل خودم، مثل زندگی)
ده پانزده سال پیش که برای خودم سفر می‌کردم و می‌چرخیدم، خیالاتی داشتم از اینکه یک روز زن عاقلی خواهم شد، می‌نشینم توی جمع دوستان، از ماجراجویی‌هایم برایشان تعریف خواهم کرد، اصلا یک موجود خردمندی خواهم شد که نگو و نپرس. عاقل که نشدم هیچ، هر روز بیشتر خودم را قایم می‌کنم. آن ماجراجویی‌ها عاملی شدند برای فاصله افتادنم با دیگران. قرار بود بهشان بگویم که دل به دریا بزنند، تا می‌توانند تجربه کسب کنند، تا می‌توانند عرض زندگی را گسترش دهند. چه می‌دانستم که برایشان طول و عرض زندگی چنین در هم پیچیده می‌شود که در آستانه‌ي چهل سالگی دارند برای مهاجرت به این در و آن در می‌زنند، چه می‌دانستم آنقدر توی کنج افسردگی فرو می‌روند که هر کدامشان چاهی عمیق می‌شوند، چه می‌دانستم باید با افکار خودکشی‌شان عزادار شوم.
اصلا چه می‌دانستم که شکست‌هایم هم برای برخی حسرت می‌شود. مگر قرار بود من منصور ظابطیان شوم؟ او شاید هدفی برای سفر کردن‌هایشان داشته و حالا برایش کتاب می‌نویسد. من فقط داشتم فرار می‌کردم. از خودم فرار می‌کردم تا خودم را جایی جا بگذارم و در دنیاهای جدید گم شوم. می‌زدم و می‌رفتم در دوردست‌ترین سرزمین‌ها، در عمیق‌ترین سکوت‌ها، در خلوت‌ترین کوره‌راهها خودم را گم کنم. کم‌کم سرعتم کم شد، پایم لنگ، خلقم تنگ. به امید و آرزوی انجام کاری مفید در ایرانم برگشتم. مدتی طول کشید بفهمم چقدر برای انجام کاری مفید بیگانه‌ام. چقدر برای اینکه بتوانم کاری انجام بدهم و مرا پس نزنند و بیرون نیندازند ضعیفم. هر سال تیره‌تر از سال قبل، هر سال شکست پشت شکست. تا جایی که دیگر دست از تلاش برداشتم. کمابیش چهار سال است که دست از تلاش برداشته‌ام. گاهی شوق کوتاهی می‌آید برای درست کردن چیزی. اما، هیچ چیز، درست نمی‌شود. دست که بلند می‌کنم، مغزم می‌گوید بیهوده تلاش نکن. هیچ چیز درست نمی‌شود... 
چه شد که در چنین بن‌بستی گیر کردیم؟ بن‌بستی نه به بزرگی ایران، بلکه به وسعت جهان، چون هر جای این دنیا هم که می‌رویم، این تنگ و تاریکی بختمان دست از سرمان برنمی‌دارد. واقعا خوش به حال آن چند نفری که موفق شدند پا از این گود بیرون بگذارند، اما ما توی درخشان‌ترین طلوع‌های سواحل درخشان، توی پاکیزه‌ترین هوای جنگل‌های سرسبز، توی پرنورترین خیابانهای شهرهای بزرگ، توی پرسر و صداترین کلاب‌های رقص، باز هم توی تاریکی بن‌بست ایران گیر کرده‌ایم، یا بن‌بست خاور میانه. هر جا که باشیم، این حفره‌ی تاریک که از آن صدای ناله و فریاد بلند است، احاطه‌مان کرده. هر کداممان مثل برگهای خشک، تک تک، از شاخه‌ها، فرو می‌افتیم... بر خاک غریب. 
اما چه خاکی غریب‌تر از وطن... 
به عمر ما که قد نداد. اما کاش روزی آسمان این سرزمین هم روشن شود. کاش صدای آواز در فضا بپیچد. کاش زمین زیر گام‌های رقص و پایکوبی بلرزد. کاش روزی این وطن، وطن شود. 

۱۴۰۲ تیر ۲۶, دوشنبه

حالم خوب است، چون بدحالی هم مال دیگری‌ست

فردا یک تراپیست جدید می‌بینم.

از آخرین باری که چیزی نوشتم، داروی آرامبخشی خوردم، درد دلی کردم، تراپیستی دیدم، تصمیمی گرفتم، امیدی داشتم، یا حتی آرزویی، مدتهاست که می‌گذرد. شاید فکر می‌کردم اگر بنشینم و تماشا کنم، عمر خودش می‌آید و می‌گذرد و تمام می‌شود، و نیازی به شروع دوباره نخواهد بود.

اما... نمی‌گذرد. 

به آنجایی از عمر رسیده‌ام که دارم می‌گویم باید دکمه‌ی استارت را دوباره بزنم. نمی‌دانم شروع چه چیزی، ولی شروع یک چیزی باید باشد. یک چیزی، یک شروعی، که از اینهمه احساس گناه برای هیچ نبودن و هیچ نکردن خلاص شوم. چرا باید خودم را در چیزی بودن تعریف کنم؟ 

این نگاه از بیرون به خود، همه‌ی عمر رهایم نکرده. نگاه یک منتقد بی‌انصاف و بعضاً بی‌رحم که از آن بالا همیشه قضاوت کرده، همیشه محکوم کرده و همیشه گفته تو هیچی نمی‌شوی. حالا هم همان بالا نشسته و زیر چشمی نگاهی به این پایین می‌اندازد و زیر لبی می‌گوید بهت که گفته بودم...

به روانپزشکم گفتم دیگر نمی‌خواهم با رویکرد شناختی درمان بشوم. داستان خیلی ریشه‌دارتر از این حرفهاست. شاید باید بروم برای طرحواره‌درمانی. روانپزشکم کمی فکر کرد، بعد همانطور آرام و فکور گفت آره، طرحواره درمانی‌هم خوبه. و اسم این تراپیست جدید را برایم روی کاغذ نوشت. کلینیک فلان، دکتر فلان، شماره تلفن فلان. چند وقتی‌ست روانپزشکم را زیر نظر دارم. فکر می‌کنم عمیقاً از چیزی رنج می‌برد. چیزی که سعی می‌کند وقتی توی دفتر کارش نشسته و مریضهای جورواجور را می‌بیند به آن فکر نکند. فکر می‌کنم شاید یک مریضی لاعلاج گرفته. یکبار هم از او پرسیدم، پرسیدم شما خوبید؟ جا خورد. کمی طول کشید تا از ته یک دالان عمیق فکر جواب بدهد که چیزی نیست، مدل موهام رو عوض کردم. برای تنوع. بعد من رفتم و فکر به اینکه روانپزشکم را چه می‌شود روانم را می‌خورد. 

تناقض دارد می‌کشدم. تناقض خودم با خودم. تناقض بین آن قاضی که بالا نشسته و چهره‌اش تیره شده، و کودکی که این پایین توی خودش مچاله شده. یکبار یک خواب خیلی واضح دیدم. از آن خوابها که وقتی بیدار می‌شوی فکر می‌کنی اگر آن خواب بود پس این بیداری چیست. خواب دیدم کودکی‌ام هستم. کودکی خودم، بیمار و رنجور و در حال مرگ. و خود بزرگسالم داشت از ناراحتی و نگرانی خودش را جر می‌داد. به اینطرف و آنطرف می‌دوید تا برای کودک در حال احتضار کمک بیاورد. و هیچکس هیچکدام این دو را نمی‌دید. گاهی فکر می‌کنم، شاید کودک مرد. و من هنوز توهم زنده بودنش را دارم. 

تناقض، دارد می‌کشدم. تناقض بین اینکه درد تو که در مقابل درد دیگران هیچ چیزی نیست، اصلا چرا آنقدر بزرگش کرده‌ای؟ هیچ دیده‌ای بقیه چه دردهایی دارند می‌کشند؟ دردهای تو سوسول بازی هم نیست. و قاضی از آن بالا تک خنده‌ی بلندی می‌زند و یک کلمه از دهان درازش پرتاب می‌کند که «مسخره!»
انگار می‌خواهم بروم پیش یک تراپیست جدید که بنشیند کنار قاضی و با نگاه زیر چشمی بگوید همین؟ اینا که گفتی؟ اصلا می‌دونی بقیه که میان اینجا چه مسائل و تروماهایی دارن؟ و یک خوراک جدید برای احساس گناه به من بدهد. احساس گناه از اینکه درد من در مقابل دیگران ناچیز و بی‌ارزش است. 

این شد که حتی این نوشته‌ها هم بی‌ارزشند، نباید نوشته می‌شدند، مثل تمام این سالها که نوشتم و پاک کردم. اما آخر، یک چیزی باید باشد. یک چیزی که دوباره مرا شروع کند. نمی‌دانم. شاید باید بنویسم. هر چقدر هم بی‌ارزش. هر چقدر هم بی‌اهمیت. و این درونی‌ترین درگیری من در زندگی‌ست که باید می‌گذشت تا تمام شود.