آنفولانزای طولانی که سفر را کاملا تحتالشعاع قرار داده بود بالاخره تمام شد، در حالی که میدانستم بدنم چقدر نسبت به بیماریهای جدید شکننده است، اما سرم درد میکرد برای جایی رفتن. به چند روز با خودم بودن احتیاج داشتم و نگرانیهای خاله و دخترخاله از وضعیت امنیت خیابانهای شهرهای آرژانتینی، تبدیل به یک دایرهی کنترلکننده شده بود که باید از آن بیرون میزدم. طبعاً توی سایتهای مختلف به دنبال پیدا کردن ارزانترین راهها برای تردد میگشتم و چقدر که این آرژانتین گران و بزرگ است. دلم میخواست بازهم به سمت شمال بروم اما هوا به شدت گرم بود و مثل این بود که بخواهی چله تابستان بروی آبادان. عملاً قابل انجام نبود. جنوب میانی هم توی برنامهی خانوادگی بود و جنوب دور، همان نقاط پایانی زمین، (اوشوآیا، تیِرّا دل فوئِگو و کالافاته) بسیار گران در میآمد. اگر چه میدانستم حالا حالاها اینطرف کرهی زمین پیدایم نمیشود ولی نتوانستم خودم را راضی به خرید بلیط گران و گرفتن هتل گران کنم، چون آن قسمت از خاک آرژانتین برایم شبیه به جزیره بود، جایی کاملا دور از باقی کشور که انتخابها همه گرانند و راه حل دومی وجود ندارد. نگاهی به پروازهای سانتیاگوی شیلی انداختم و بینگو!! خودش بود. پرواز رفت و برگشت از مندوسا تا سانتیاگو زیر صد دلار بود. کسانی که مرا میشناسند میدانند که من وقتی بلیط ارزان میبینم، اول بلیط را میخرم بعد فکر میکنم!! به هر حال، بلیطی برای یک هفته خریدم و بعد به خاله اعلام کردم من دارم یک سفر میروم سانتیاگو و خاله نگران سلامتیام بود. حق داشت، دو هفته در خانهاش افتاده بودم و هر روز با نگرانی پرستاریام میکرد. دختر خالهام که مثل خودم اهل سفر ناگهانیست گفت آفرین! میدانستم این کار را میکنی. بعد هم سفارش کرد که بلیط اتوبوس به مندوسا را از آژانسهای محلی بگیرم که امکان باز گذاشتن زمان بازگشت وجود داشته باشد چون نمیدانم آیا هواپیما به موقع میپرد یا تاخیر خواهد داشت. رفتن به آژانس محلی فرصت خوبی برای محک زدن زبان اسپانیولیام بود، که میدانستم بعد از سالها دوری و آنهم توی آرژانتین دارم خیلی درب و داغان حرف میزنم.
برای اقامت در سانتیاگو، ولپاراییسو و وینیا دل مار به دنبال هاستل گشتم. وضعیت سلامتیام آنقدر شکننده شده بود که نمیتوانستم برای کاوچ سرفینگ یا بیمقصد سفر کردن ریسک کنم. یک هاستل زیبا در پلاسا د آرماس (میدان قدیمی شهر) پیدا کردم که قیمت خوبی داشت و منظرهای غیر واقعی به میدان. برای دو شب اول اقامت آنرا انتخاب کردم. در ولپاراییسو اولین هاستل نزدیک به خیابان اصلی و برای وینیا دل مار نزدیکترین مکان ارزان به ساحل اقیانوس را انتخاب کردم. حالا آماده بودم. با یک کوله پشتی کوچک از لباس و حوله راه افتادم.
مندوسا دیگر آن شهر مهربان قدیم نبود. در اطراف ترمینال به دنبال یک اغذیه فروشی گشتم که غذای ساده سالم داشته باشد، پیدا نکردم. یک ساندویچ پنیر از خود ترمینال خریدم که واقعاً قابل خوردن نبود. آخر مجبور شدم در خود فرودگاه سه تا امپانادا بخرم که البته برای وقتی که به سانتیاگو رسیدم هم شام داشته باشم. پرواز از فراز کوههای آند برایم مثل بازیافتن یک دوست قدیمی بود اما هوا ابری بود و اکثر کوههای باشکوه دیده نمیشدند. بعد به سانتیاگو رسیدم. شهری که نه سال پیش آنرا به تهران همانند کرده بودم و دوستش داشتم، شهری که به آن بازگشتم و بازهم دوستش داشتم. سانتیاگوی گرم و پرجنب و جوش در ساعات اولیهی بعد از غروب هنوز آرام و قرار نداشت. با اتوبوس به ایستگاه پاخاریتوس رفتم تا از آنجا مترو بگیرم. در طول مسیر و پشت یکی از چراغ قرمزها، عروسک بسیار بزرگ یک اسکلت سیاه و سفید (مثل آنها که در در روز مردگان مکزیک میبینیم) در بین اتومبیلهای ایستاده در حال رقصیدن بود و لبخند به لبم آورد. اینجا، دوباره همان آمریکای لاتین بود که نه سال پیش ترک کرده بودم.
مندوسا دیگر آن شهر مهربان قدیم نبود. در اطراف ترمینال به دنبال یک اغذیه فروشی گشتم که غذای ساده سالم داشته باشد، پیدا نکردم. یک ساندویچ پنیر از خود ترمینال خریدم که واقعاً قابل خوردن نبود. آخر مجبور شدم در خود فرودگاه سه تا امپانادا بخرم که البته برای وقتی که به سانتیاگو رسیدم هم شام داشته باشم. پرواز از فراز کوههای آند برایم مثل بازیافتن یک دوست قدیمی بود اما هوا ابری بود و اکثر کوههای باشکوه دیده نمیشدند. بعد به سانتیاگو رسیدم. شهری که نه سال پیش آنرا به تهران همانند کرده بودم و دوستش داشتم، شهری که به آن بازگشتم و بازهم دوستش داشتم. سانتیاگوی گرم و پرجنب و جوش در ساعات اولیهی بعد از غروب هنوز آرام و قرار نداشت. با اتوبوس به ایستگاه پاخاریتوس رفتم تا از آنجا مترو بگیرم. در طول مسیر و پشت یکی از چراغ قرمزها، عروسک بسیار بزرگ یک اسکلت سیاه و سفید (مثل آنها که در در روز مردگان مکزیک میبینیم) در بین اتومبیلهای ایستاده در حال رقصیدن بود و لبخند به لبم آورد. اینجا، دوباره همان آمریکای لاتین بود که نه سال پیش ترک کرده بودم.
هاستل پلاسا د آرماس که گفتم در یکی از اضلاع میدان قدیمی شهر قرار داشت، در طبقهی ششم یک ساختمان بسیار قدیمی و بزرگ قرار داشت که در پایین آن یک ردیف کامل سوسیسفروشی جا خوش کرده بود. در چند روز بعد شاهد بودم که سانتیاگوییها به سنت غیر حسنهی هاتداگ و نوشابهخوری علاقهای مفرط دارند و خب معلوم است که توی ذوقم خورد. آسانسور ساختمان، از آسانسورهای عهد دقیانوسی بود که یک نفر اپراتور داشت و در هر بار سفر تنها چهار نفر میتوانستند در آن بایستند. همین باعث میشد بیست دقیقهای در این صف طولانی بایستم و رفت و آمدهای ساختمان را تماشا کنم که از قضا بسیار پرماجرا بود. این قسمت را از اینستاگرام منتقل میکنم، از مشاهداتم در آن ساختمان شش طبقه!
« ...ساختمون هاستلی که توش تخت گرفتهم در پلاسا د آرماس یا میدون مشق نظامی قرار گرفته. ساختمون راحت صد سال رو داره، عکس آسانسور و اپراتورش رو که گذاشتم قبلا. حالا یه کم از اتفاقات اینجا بگم.
« ...ساختمون هاستلی که توش تخت گرفتهم در پلاسا د آرماس یا میدون مشق نظامی قرار گرفته. ساختمون راحت صد سال رو داره، عکس آسانسور و اپراتورش رو که گذاشتم قبلا. حالا یه کم از اتفاقات اینجا بگم.
ساختمون انقدر بزرگه که هاستل با ده دوازده تا اتاق و یه پذیرایی بزرگ فقط اندازه یه آپارتمان تو طبقه ششمشه. بعد انقد آدمای مختلف توش رفت و آمد میکنن که سر هر بار آسانسور سواری کلی سرگرم میشیم. از شب اول متوجه یه رفت و آمدهای مشکوکی به ساختمون شدم، بعد فهمیدم بهبه، در کنار آپارتمانهای زیاد که خیلیاشون سگ دارن، یه خانهی عفاف هم تو طبقه اول یا دوم داریم! سیستمش هم اینجوریه که خانوما، که هر کدوم ماشالا پلنگیان واسه خودشون، با لباس جلف و آرایش غلیظ میرن همین جلو تو میدون شکار. بعد فرد مورد نظر رو میارن تو ورودی ساختمون که یه آقای همچین بیریختی، با پشت مو، یه چیزی شبیه ضیا آتابای یه دفتر ثبت داره و از فرد مشتری کارت شناسایی میخواد. یه نگهبان قلدر هم دارن که هر کی کارت شناسایی نشون نده محترمانه بفرسته بیرون.
حالا این ویدئو چیه؟ هر روز عصر که هوا خنکتر شده و کار خانوم پلنگا هم داره شروع میشه یه سرصدا کن مذهبی میاد این پایین، حالا یا کشیشه کتاب دستش گرفته و یا مثل امروز گروه موسیقی آوردن و ضمن آواز خوندن که سنیور (مسیح) چقد ماهی فدات بشم الهی یا یه اشعاری درباره اسامی خداوند، سعی بکنه خانم پلنگا که نه، بلکه مشتریاشونو به راه راست هدایت کنه. امروز وسط حرفاش یه چندتا فحشی هم نثار بک پکرا کرد، البته احتمالا اونایی که در دام پلنگها گرفتار میشن، بعدم گفت پول از همه چی مهمتر نیست. امیدوارم تا میرم شر به پا نکنه گروه فشارشون بیان بریزن هاستل ما.»
حالا این ویدئو چیه؟ هر روز عصر که هوا خنکتر شده و کار خانوم پلنگا هم داره شروع میشه یه سرصدا کن مذهبی میاد این پایین، حالا یا کشیشه کتاب دستش گرفته و یا مثل امروز گروه موسیقی آوردن و ضمن آواز خوندن که سنیور (مسیح) چقد ماهی فدات بشم الهی یا یه اشعاری درباره اسامی خداوند، سعی بکنه خانم پلنگا که نه، بلکه مشتریاشونو به راه راست هدایت کنه. امروز وسط حرفاش یه چندتا فحشی هم نثار بک پکرا کرد، البته احتمالا اونایی که در دام پلنگها گرفتار میشن، بعدم گفت پول از همه چی مهمتر نیست. امیدوارم تا میرم شر به پا نکنه گروه فشارشون بیان بریزن هاستل ما.»
قدم زدن در پلاسا د آرماس بخاطرم آورد که ده سال پیش در همین مکان قدم زده بودم و فالگیرها را که روی چهارپایههای کوچک نشسته بودند تماشا میکردم و بعد به کافه اکسپرس رفته بودم، کافه کُن لاس پیِرناس یا قهوه با لِنگ. آنهم چون این کافهها صندلی نداشتند و در حالی باید پشت پیشخان میایستادی که خانم باریستای قد بلند با دامن کوتاه و کفشهای پاشنه بلند در حال درست کردن قهوهات بود.
چیز دیگری از شهر به خاطرم نمانده بود، جز تصویر زیبای قلههای آند که صبحها روی شهر سایه میانداختند. اینبار فرصت داشتم زندگی که در خیابانهای سانتیاگو جریان داشت را حس کنم. بروم توی پلاسا د آرماس روی نیمکت بنشینم و مردم را تماشا کنم. آبمیوهی خنک بخورم و آوازخوانهای مست را تحمل کنم!
هوای سانتیاگو به شدت گرم بود و اتاق خوابگاه زنانه از شدت گرما دم کرده بود. با اینهمه من که حوصلهی معاشرت هم نداشتم زود خوابم برد و صبح، سرحال بلند شدم تا به دیدن انبوه موزههای شهر بروم. از موزهی یادبود شروع کردم: موسئو د لا مموریا یی لُس دِرِچس اومانوس، موزهی یادبود و حقوق بشر. یادگاری از دورهی کودتای پینوشه. راستش رفتم که به یک سری جواب به سئوالهایم برسم. تاریخ کودتا و دوران سیاه پس از آن را طبقه طبقه بالا رفتم، اما موزه حقش را بیان نکرده بود. عکسها و فیلمها وقایع را نشان میداند، اما از بیان علت وقایع عاجز بودند. حقیقتش را بخواهید، یکبار دیگر به این موزه برگشتم که با دقت بیشتری آنرا بازدید کنم، با اینکه به دختر مسئول ابزار صوتی گفته بودم زبان اسپانیولی میخواهم، بازهم دستگاه زبان انگلیسی به من داده بود، راهرو به راهرو گوش میدادم و سئوال برایم بزرگتر و بیجوابتر میشد. عاقبت ناامید شدم. در اتاق یادبود که با شمعهای الکتریکی روشن شده بود و انبوهی از عکسهای پرسنلی روبرویش آویزان بود نشستم و به عکسها نگاه کردم. از اینکه جوابی به سئوالهایم پیدا نمیکردم ناراحت بودم. به عکسها نگاه میکردم، چندین هزار انسان کشته شده... چه شد؟ چه شد که پینوشه یکمرتبه تصمیم گرفت انتخابات برگزار شود؟ عاقبت یاران پینوشه چه شد؟ مردم چگونه عوض شدند؟
از آنجا راهی پارک کینتا نرمال شدم، پارکی که چند موزه از جمله موزهی تاریخ طبیعی را در خود جا داده بود. ساختمان موزهی تاریخ طبیعی یک ساختمان شگفتانگیز دورهی استعمار با کلی اطلاعات تاریخ طبیعی که من حوصلهاش را نداشتم. تنها چیزی که توجهم را جلب کرد تفاوت چهار گونه جانور منطقه بود که در ایران به اشتباه همگیشان را لاما مینامند. این چهارتا عبارتند از یاما (دوتا حرف ال در اسپانیولی صدای ی و در آرژانتین صدای ش میدهد) که برای باربری استفاده میشد، آلپاکا که کمی کوچکتر و پر پشمتر از یاماست و از پشم با کیفیتش برای لباسهای پشمی و بسیار گرم استفاده میشود، ویکونیا که گونهای شبیه به آهوست و جثهاش از همه کوچکتر است و در نهایت گواناکو که از بقیه درشتتر است و شباهت بیشتری به شتر دارد. نمایشگاه موقتی هم از مومیاییهای چینچرو در شمال کشور هم برپا بود که من ده سال پیش در شهر آریکا دیده بودم و دیدار دوبارهشان مثل دیدن چند آشنای قدیمی بود!
بعد از اینجا به دنبال موزهی هنرهای معاصر گشتم که بیرون از پارک بود و متوجه شدم دور تا دور پارک نردههای بلند کشیدهاند و تنها همان یک خروجی را دارد. این باعث شد تا بفهمم سانتیاگو آنقدرها که فکر میکردم امن نیست. به هر حال، از پارک بیرون آمدم و به موزه رسیدم و دیدم در دست تعمیر است و لعنت به شانس بد.
شهرگردی در سانتیاگو خیلی وقت میخواهد. اینجا شهر بزرگیست، و گرمای تابستانش بیچارهکننده. دلخوشی اصلی پیداکردن بستنیفروشی بود و خریدن انبههای بسیار بزرگ و آبدار که پسرهای لاغر سیاهپوست میفروختند. به بازار ماهیفروشها رفتم و در قسمت رستورانها یکی از رستورانهای شیکتر را انتخاب کردم تا بعد از سالها غذای دریایی بخورم. اینجا بود که با پیدا کردن یک تکه پلاستیک سفت در بدن کالاماری متوجه شدم که دیگر باید با غذاهای دریایی خداحافظی کرد، چون آمریکا به تنهایی آنقدر پلاستیک به اقیانوس ریخته که پیدا کردن غذای دریایی سالم دیگر غیر ممکن است. مضاف بر اینکه این غذا بیمارم کرد و حدس زدم که بازهم به باکتریهای انگلی روده دچار شدهام که خب تجربهام اینبار بیشتر بود و میدانستم چه دارویی باید بخرم تا ریشهکنشان کنم. اما دو سه روز تب بخش بزرگی از سفرم را تحتاشعاع قرار داد.
از جاهای دیگری که در این چند روز در سانتیاگو دیدم موزهی ملی، مرکز فرهنگی ویولتا پاررا بود و نشستن روبری کاسا مونِدا، نقطهای که کودتا از آن شروع شده بود. مرکز ویولتا پاررا به نسبت گران بود، اجازهی عکاسی نداشت، اما بیشتر از جاهای دیگر توی ذهنم ماند. ویولتا پاررا زنی آرام، ساکت و یک هنرمند درونگرا بود. او کسی بود که قبل از کودتا، در سالهایی که شیلی پلههای تجدد را چندتا یکی میکرد، به هنرها و مفاهیم سنتی توجه نشان داده بود. درد و رنجهایش را گلدوزی میکرد و نوای موسیقیاش، زندهکنندهی نواهای فراموش شدهی بومی بود. ویولتا پاررا دو بار به فرانسه رفت، و زندگی غمگین و ساکتش را در آنجا ادامه داد. اما بعد از بازگشتش در این مکان یک چادر زد و مرکز فرهنگی به راه انداخت که پس از مرگش، دختر او این مرکز را با دیدگاه ایجاد یک فضای فرهنگی برای نسل جوان راه اندازی کرد. با موسیقیاش از قبل آشنا بودم، بخصوص که مرسدس سوسا، خوانندهی آرژانتینی مورد علاقهی من یک آلبومش را به طور کامل از روی آهنگهای ویولتا بازخوانی کرده بود و بارها از او در آن آلبوم حرف زده بود. اما گلدوزیهای سادهی ویولتا، آنقدر احساسات عمیقی را در ته وجود آدم شخم میزدند که نمیشد سریع از آنها گذشت. و تماشای فیلمی از ویولتا، با آن حالت درونگرا و عجیبش، عجیب توی روح آدم رخنه میکرد.
از سانتیاگو حرف بیشتری ندارم که بزنم. این شهر هنوز یک دنیا سئوال برایم دارد. آرامشی بر آن حکمفرماست، اما در پس این آرامش، نمیدانیم که چیست. نسل جدید را که تماشا میکردی، با علاقهشان به برندهای آمریکایی و خوردن هاتداگ و نوشابه، یک جورهایی امیدت را از آنها از دست میدادی. اما برای قضاوت این شهر و مردمش، باید بین آنها زندگی کرد، با آنها نوشید و خندید و گریست.