وقتی گارسن فنجانهای قهوه را گذاشت روی میز، طوری گذاشت که گویی داوریست که جنگافزارهای نبرد را آورده و حالا ایستاده بود کناری و نگاهمان میکرد. نبرد باید آغاز میشد.
سکوت سنگینی میز ما را نسبت به میزهای دیگر کافهی «چراغهای دریایی» پایینتر برده بود. سید، مثل حریفی که از آغاز به پیروزی خود مطمئن باشد، خیمه زده بود روی میز و باز مثل سابق آن ماسک خندان و آن مغناطیس وجود به چهرهاش برگشته بود. با آنکه به او گفته بودم مطلب مهمی دارم هیچ نگران نبود.
گارسن همچنان ایستاده بود و نگاه میکرد. خندهای شیطانی لبهای قیطانیاش را از دو سو کشیده بود. دستهایم را روی میز گذاشتم و مستقیم به چشمان سید خیره شدم.: «این دختر دارد از دست میرود!»
همنوایی شبانه ارکستر چوبها
رضا قاسمی