اومدم دیدن مامان و بابا. مامان قرار بود زانوش رو جراحی کنه، ششم مارچ وقت داشت. بلیط گرفتیم که پیشش باشم. دو سه روز قبل از سفر تلفن زد گفت دکترش میگه شرایط عمل رو نداری. سه ماه دیگه قندت پایین اومد آزمایشات خوب بود بهت تاریخ میدم. نگران بود که آیا من میام یا نه. برادرم گفت این بلیط کنسل شدنی نیست. پاشو بیا.
خیلیها پرسیدن چرا بیخبر رفتی. بیخبر نبود، بیشتر عجلهای بود، و تو این چند ماه زمستون انقدر استرس کاری داشتیم که دیدم بهترین کار اینه که برم. خب شما ممکنه یه شهر دیگه باشین، برای دیدن پدر و مادرتون برین یه شهر دیگه. واسه من این یه کم متفاوته. فاصلهش اندازه نصف کرهی زمینه. بیست و سه ساعتس فقط توی سه تا پرواز تو هوا بودم. پرواز قطری انصافا پرواز خیلی خوبی بود. مقایسهش کردم با ایران ایر که رفته بودم اتریش. یه تحول لازم داریم. ما که میتونیم یه سیستم مثل دیجیکالا، مثل اسنپ، مثل خدمات پس از فروش الجی داشته باشیم، میتونیم یه سرویس هوایی درست درمون راه بندازیم، که این شرکتهای قدیمی رو یه تکونی بده، که خاک روی شونههاشون رو بتکونن، که به تکاپو بیفتن، که بخوان سرویس درست بدن، انقدر از مسافر و مشتریشون طلبکار نباشن. واقعا چندتا سرمایهگذار میخواد، و چندتا مدیر تازه نفس، که بلد باشن به کارمندشون انرژی بدن، که این انرژی تخلیه بشه توی کار، و مردم ازش انرژی بگیرن. (میدونم الان چندتاتون میخواین بیاین بخش نظرخواهی رو آباد کنین :)))
خب. اما این بار آمریکا اومدنم یه تفاوتی با مهمونیهای قبلی داره. اینبار دارم از جا میکنم. دارم حرکت میکنم برای یه سفر، که از اولین روز ورودم به آمریکا در سالها پیش، خوابشو میدیدم. یه سفر که خودمو توش گم کنم. خودمو توش پیدا کنم. خودمو توش بشناسم. هر بار به خودم میگفتم الان شرایطش نیست. این بار گفتم شرایطش هم نباشه بازم میرم! حالا امروز دارم راه میافتم. اگرچه جادهها اوضاعشون خیلی خوب نیست و نصف کشور توی برف و بارون و سیل دست و پا میزنه، اما مسیرم مسیر امنیه. احتمالا سرما باعث بشه نتونم چادر بزنم، تا بحال تو شرایط چندین درجه زیر صفر چادر نزدم. میرم ببینم چی میشه.
تنها میرم؟ راستش نه. البته دو روز اول تنهام، فردا شب دختر خالهم از شرق آمریکا خودشو بهم میرسونه. هشت سال از وقتی که با هم همخونه بودیم میگذره. الان باید ببینیم چقدر عوض شدیم، چقدر هنوز شبیه گذشتهایم، چقدر تحمل همدیگه رو داریم! ما همیشه بیشتر رفیق بودیم تا فامیل. حالا رفیق قدیمی داره میاد که بازم با هم همسفر بشیم.
عکسهای روزمره رو تو اینستاگرام میگذارم. عکسهای دوربین رو ولی نمیدونم، آیا مثل تمام چند هزار عکس دیگهی سفرها انبار میشن یا بالاخره یه راهی، یه جایی برای انتشارشون پیدا میکنم یا نه. عکاسی باز داره توی ذهنم پر رنگ میشه. باید یه کاری بکنم. یه حرکتی انجام بدم. بخش هنر مغزم یه مدیر مدیر تازهنفس میخواد، که پشتکار داشته باشه، انرژی بده، و انقدر، انقدر منتقد نباشه.
بریم، بریم سر سفر...