۱۳۹۴ خرداد ۴, دوشنبه

پاکستان

سفر به پاکستان اولین سفر کاریم محسوب میشد و باید بگویم که خیلی راغب به این سفر نبودم و ته دل خدا خدا میکردم که ویزایش درست نشود. راستش کمی ترس داشتم، بخصوص از وقتی صحبت این کارگاه توسعه پایدار در پاکستان شده بود، یکی از همکاران دائم اخبار انفجار و تروریسم برایمان میخواند و من بیشتر از فکر کردن به جان خودم، به فکر نگرانی مادرم بودم که خبر رفتنم را بشنود. به هر حال، بعد از سه روز رفتن و آمدن به سفارت و بعد از مصاحبه با کنسول که متقاعد شده بودم به ما ویزا نمیدهد، خبر رسید که ویزای ما حاضر است و گذرنامهام برای اولین بار رنگ ویزا به خود دید. روز موعود رسید و من و مدیر پروژه، اگر بار گران گویان با دوستان خداحافظی کردیم و به فرودگاه رفتیم. در فرودگاه امام همه چیز مرتب و منظم پیش رفت و هر گونه احتمال اینکه پرواز ما لغو شود یا تغییر کند از بین رفت. پیتزای خوشمزه ای در فرودگاه خوردیم و سوار هواپیمای قطری شدیم. پرواز مستقیم به اسلام آباد وجود نداشت و باید با پروازهای کشورهای عربی به این سفر میرفتیم و من برای اولین بار فرودگاه یک کشور عربی را تجربه کردم و باید بگویم که فکّم افتاد! با اینکه سفر زیاد رفتهام و هیچوقت فرودگاهها را دوست نداشتهام، ولی طراحی و معماری و تزیینات فرودگاه دوحه مرا به وجد آورد و اولین بار بود که یک فرودگاه را دوست داشتم. به هر حال، فرصت برای گشتن در این فرودگاه نبود تا با بقیه فرودگاهها مقایسهاش کنم و به سمت پرواز قطریمان به سوی اسلامآباد رفتیم. هواپیمای دوم به نسبت هواپیمایی که از تهران سوار شده بودیم قدیمیتر بود و کادر مهماندار هر دو هواپیما مخلوطی از کشورهای جنوب شرق آسیا تا امریکای جنوبی بودند
اما پاکستان
اولین صحنهای که در بدو ورود به استقبالمان آمد یک اتومبیل زرهپوش با مسلسل بزرگی نصب شده روی آن بود که در کنار ورودی درب سالن ایستاده بود. به این صحنه خندیدیم و به سالن رفتیم. سالن فرودگاه کهنه و درب و داغان بود و پنج بخش مختلف که برای بازرسی گذرنامه تعبیه کرده بودند ما را گیج کرده بود. بالاخره کسی به ما اشاره کرد که می‌توانیم در هر یک از صفوف که خواستیم بایستیم. چون چمدان نداشتیم به سرعت از بخشهای مختلف گذشتیم و به خروجی مسافرها رسیدیم، جایی که جمعیت بسیاری با لباسهای سفید و کرم رنگ پاکستانی ایستاده بودند و صدا میزدند تاکسی، تاکسی! در بین این سر و صدا و دور از این جمعیت پشت میلهها ایستادیم تا تابلوی اسم خودمان را پیدا کنیم. از طرف هتل با اتومبیل هوندا به استقبال ما آمده بودند و با خوشآمد گویی و تعارفات ما را به به سمت اتومبیل بردند. برای خوشحال کردن ما گفتند که هتل سِرِنا هتل مورد انتخاب بسیاری شخصیتهای مهم بینالمللیست و برای خوشحال کردن بیشتر ما گفتند که آقای احمدینژاد هم در دوران ریاست جمهوریاش در این هتل اقامت داشته. با سوار شدن به اتومبیل فهمیدیم که سیستم رانندگی در پاکستان مانند سیستم انگلیس است یعنی راننده سمت راست مینشیند و اتومبیل از سمت چپ خیابان حرکت میکند که در جاهای خلوت برای من گیج کننده میشد
دیدن سرسبزی مسیر تا اسلام آباد اولین چیز غیر منتظره برای ما بود. همه جا سبز بود و کنار جاده درختها و علفزار منظره را پر طراوت میکردند. جاده به نسبت شلوغ بود و دیدن کامیونهای بزرگ نقاشی شده و زنان با لباسهای رنگارنگ که یک وری پشت مردها روی موتور سیکلت مینشستند مرا به وجد میآورد. شهر اسلام آباد سرسبز و مدرن بود و بعدتر متوجه شدیم که این شهر حدود سی و پنج سال پیش به این شکل ساخته شده به همین علت خیابان بندی‌اش بسیار خوب بود و خانهها جدید بودند. در میان این جنگل سبز ما به هتل سرنا هدایت شدیمهتل سرنا در منطقهی سیاسی شهر، در نزدیکی کاخ نخستوزیری، بانک مرکزی، خانههای استانهای مختلف و بسیاری اماکن مهم دیگر قرار داشت و در طول مسیر تعداد زیادی ایست بازرسی پلیس قرار داشت که البته جلوی ما را نمیگرفتند ولی با عبور آهسته مان، به دقت توی ماشین را نگاه میکردند. اما جالبترین قسمت امینتی از ورودی هتل آغاز شد، جایی که سه نگهبان با یک سگ بزرگ جلوی یک راه بند ایستاده بودند و راننده باید درب کاپوت و صندوق را باز میکرد تا سگ بزرگ بو بکشد. بعد از اینکه از این دورازهی آهنی بزرگ عبور میکردیم، از مسیری مارپیچی بالا میرفتیم و در دو مکان دیگر جلوی اتومبیل را میگرفتند و در جای سوم ساکهایمان را باید از دستگاه رد میکردند. بالاخره جلوی درب ورودی پیاده شدیم، جایی که بازهم یک چک پوینت به مفصلی فرودگاهها قرار داشت و نه تنها وسایلمان، بلکه خودمان هم باید اسکن میشدیم. خب، بعد از این پنج خوان، بالاخره وارد سالن هتل پنج ستاره شدیم و واقعا مثل این بود که یکمرتبه درب بهشت به رویمان باز شد
راستش برای این جلسهی بینالمللی انتظار نداشتم هتل پنج ستاره برایمان تدارک ببینند. هتل بسیار زیبا بود و امکانات کاملی داشت. سالنهای زیبا، مبلمان سنتی و ارزشمند و اتاقهای مجلل آن باعث شد متوجه بشویم که در بهترین هتل پاکستان اقامت داریم. البته فرصت برای لذت بردن از اتاق چندان زیاد نبود چون یکمرتبه متوجه شدیم که با احتساب اختلاف ساعت بین ایران و پاکستان داریم برای جلسه دیر میرسیم
جلسه با تلاوت قرآن شروع شد، آقای قاری به پای بلندگو آمد، کفشهایش را در آورد و پارچهای روی سرش گذاشت و سورهای بسیار کوتاه را خواند. جلسه دربارهی روشهای حفاظت محیط زیست در بخشهای مختلف پاکستان و بخصوص بخش چیترال بود که عدهای از محلیها هم در آن شرکت داشتند.این چند نفر لباس چندان متفاوتی نداشتند، اما روی کلاهشان پر نصب کرده بودند که از سایر شرکت کنندگان متمایزشان میکرد. به جز ما، یک مهمان نپالی هم به جلسه آمده بود و برنامهی ما ارائه دربارهی برنامههای حفاظت محیط زیست و جامعه محلی بود که به خوبی پیش رفت
عصر و بعد از اتمام جلسه، من و مهمان نپالی به همراه یکی از برگزارکنندگان به شهر رفتیم، و البته تعریف آنها از شهر، مرکز خرید بود. به نظرم این روند عمومی شده که ساکنین یک شهر، بخصوص در جهان سوم، مهمانانشان را در ابتدا به مراکز خرید ببرند تا مهمانان شاهد باشند که برندهای بینالمللی تا چه حد در کشورشان نفوذ کرده!  زیبایی این بازدید، لباسها و شالهای رنگی و البته خانمهای خوش پوش با لباسها و شالهای رنگی بود که به محیط نشاط میداد. اما ورود به این مرکز خرید طبقاتی هم با عبور از دستگاه اسکن همراه بود. پس از خروج از مرکز خرید و با قدم زدن در خیابان به بازار طلافروشها رسیدیم که طبق انتظارم پر زرق و برق و جالب بود و البته نگهبانهای مسلح در خیابان قدم میزدند. نکته اینجاست که اسلام آباد نمایندهی خوبی از کل کشور پاکستان نیست، و تعداد مکانهای تجاری در آن بسیار محدود است. علتش می تواند به خاطر وضعیت امنیت شهر باشد و همچنین گرانی شدید این شهر نسبت به شهرهای دیگر
از گرمای شدید هوا فرار کردیم و در یک مغازهی نسبتا کثیف یک جور دسر خوردیم که هر چه فکر میکنم اسمش یادم نمیآید. دسر دو تکه کیک مانند غوطه ور در محلول شیر شیرین یا چیزی شبیه به آن بود. خوشمزه بود. همچنین زولبیا و بامیه داشتند که با اسمهای دیگری نامیده می‌شدند، و نوعی فالوده شبیه به فالوده شیرازی خودمان. در حین خوردن دسر و صحبت، ناگهان برق رفت و چند دقیقه بعد ژنراتورها شروع به کار کردند. میزبان ما توضیح داد که قطع شدن برق یک امر کاملا عادیست، و در روز بین ۱۱ تا ۱۸ ساعت قطعی برق دارند. به همین علت همه ژنراتور دارند، و از طرفی من متوجه شدم علت اینکه در اکثر مکانهای عمومی و خصوصی به جای کولر از پنکه استفاده میکنند همین مشکل انرژیست.  در هنگام بازگشت، تاکسی ما را در نزدیکی هتل پیاده کرد چون ورود تاکسی به هتل ممنوع است. ما با عبور از سه چک پوینت به بهشت وارد شدیم
روز دوم، ما به همراه میزبانمان به دو دانشگاه در راولپندی رفتیم تا در مراسم روز جهانی تنوع زیستی شرکت کنیم.راولپندی شهری ست که از نظر فاصله بسیار به اسلام آباد نزدیک است، اما کاملا در سمت دیگر فرهنگی و ظاهری قرار دارد. راولپندی دقیقا شهر شلوغ و بی نظم پاکستانی بود که انتظارش را داشتم، و این بی نظمی در برنامهی دانشگاه اول، دانشگاه کشاورزی راولپندی هم قابل مشاهده بود. در اتاق کنفرانسی بسیار گرم، به سخنرانی مسئولین دانشگاه با صدابرداری خیلی بد گوش دادیم و تقریبا چیزی از سخنرانیها نفهمیدیم. نکته جالب برای من این بود که تلاوت قرآن توسط یک خانم انجام شد. این خانم که البته بسیار محجبه بود و حتی روبنده داشت، در بخش تخصصی هم ارائه داشت و اعتماد به نفس و تبحر خوبی داشت. بعد از اتمام بخش مقدماتی و با خروج روسای دانشگاه، کل سالن به جنب و جوش افتاد و اکثر شاگردان اتاق را ترک کردند و مضاف بر آن، میز و صندلی روی سکو هم به خارج از سالن برده شد و حتی گلها را به روی میز کوچکتری جلوی دو نفر از روسای دانشگاه منتقل کردند! خیلی جالب بود که آدمهای مهم، امکانات را هم با خود میبردند! بخش تخصصی سمینار به دلیل کمبود وقت با ارائهی بسیار فشردهی عدهای از دانشجویان همراه بود که آنقدر سریع حرف میزدند و سریع از روی اسلایدها میگذشتند که چیز زیادی دستگیرمان نشد! پس از اتمام برنامه هم به چادر بزرگ نارنجی رنگی دعوت شدیم که در آن کباب کوبیدههای بسیار کوچک و سمبوسههای تند سرو میشد. یک جور شیرینی شبیه به توپهای پیراشکی هم بود که در شهد و شکر غوطه ور بودند. از آنجا به دانشگاه دوم، دانشگاه زنان فاطمه جناح رفتیم که از همه نظر از دانشگاه اول سر بود. دخترها با لباسهای رنگارنگشان در جنب و جوش بودند و در بخش ماکتها و پوسترها، برای توضیح دادن طرحهایشان برای ما مهمانان خارجی با هم رقابت میکردند. سالن برگزاری سمینار و برنامهها همه با نظم کامل انجام شد و کیفیت برنامهها، حتی نمایش اجرا شده از دانشگاه اول بهتر بود. مسئولین این دانشگاه توجه بخصوصی به من که تنها زن دعوت شده بودم داشتند و بعد از اتمام سمینار ما را به اتاق استادان دعوت کردند تا پذیرایی شویم. در کل حضور در این دانشگاه و دیدن دخترهای در حال تحصیل برایم جالب بود، اگرچه، در دانشگاه اول هم تعداد زیادی از دخترها در سالن حضور داشتند، اما متوجه شدم هر بار که جمع جدیدی وارد میشوند، این گروه دخترها به بخش عقب تر سالن فرستاده میشوند
و اما روز سوم. در روز سوم با تحویل دادن اتاق هتل من فرصت داشتم که کمی شهر را بگردم، اما از آنجاییکه شهر بیشتر به پارک جنگلی شبیه است و با توجه به جو امنیتی آن، خیلی جرات گم شدن به خودم ندادم و از بنای پاکستان، یک مرکز خرید دیگر و از موزهی لوک وررثه یا موزهی میراث دیدن کردمبنای پاکستان شبیه به یک نصفه گل چهارپر در بالای تپهای قرار دارد. میزبان من واقعا لطف کرد و مرا به این موزه برد ولی در موزه برق قطع بود و بسیاری از گالریها صوتی و تصویری بودند که از دیدن آنها محروم شدیم. اینجا متوجه شدم که در ساختمانهای عمومی دستشویی در مکانی خارج از ساختمان قرار دارد، و البته با واقعیت نبود آب و نبود صابون مواجه شدم. خانمی که مسئول نظافت بود، با یک ظرف یک لیتری آب آورد و در یک آفتابهی گرد بی دسته ریخت ، و بعد از استفاده در دستشویی، همان آفتابه را بلند کرد تا روی دست من آب بریزد و دستم را بشویم! خوشبختانه در این موقیعت ژل ضد عفونی همراه داشتم و خودم را نجات دادم! گرمای هوا بسیار شدید بود و باعث شده بود بدحال بشوم. به همین علت به مرکز خرید پناه بردم تا خنک شوم و چیزی بنوشم. بعد به موزه میراث رفتم، و البته فراموش نکنید که ورود به تمام این مکانها با عبور از دستگاه اسکن ممکن بود. در موزهی میراث میتوانستم ساعتها وقت بگذارم اگر تا این حد بی نظم نبود، اگر اطلاعات کافی دربارهی موارد مورد نمایش وجود داشت، و اگر به این شدت دچار سردرد نمیشدم. شاید یکی از بدترین سردردهای عمرم به سراغم آمده بود و البته یکی از نگهبانها هم بفهمی نفهمی از من خوشش آمده بود و علیرغم قانون منع عکاسی، به من پیشنهاد میکرد اینجا و آنجا بایستم و عکس بیاندازم! چیزی که از این موزه بسیار دوست داشتم، تنوع پارچهها و بافتها بود، چیزی که پاکستان برای آن معروف است، و البته مانکن لباسهای محلی زنان که در استانهای مختلف متفاوت بودند. اما بی نظمی موجود، نگهبانهایی که با سوت به بازدید کننده ها تذکر می‌دادند، و سر و صدای مزاحم، این بازدید را مشکلتر می‌کرد. 
با سردرد بسیار شدید از موزه بیرون رفتم تا هوای آزاد بخورم. تا وقتی که میزبانم به دنبالم میآمد همچنان سردرد داشتم و با سوار شدن اتومبیل کولر دار و سرد، سردردم دوچندان شد. واقعا تجربهي بدی بود و در خانهي میزبان، آنها یکی از اتاقها را در اختیارم گذاشتند تا بخوابم و راحت باشم. دو ساعت بعد، شام صمیمانهای با اعضای خانواده خوردم و با دخترهای دانشجوی میزبان صحبت کردم. میزبان من، توضیح داد که مسلمان سنی حنیفی ست، که من تابحال حتی اسم آنرا نشنیده بودم. همچنین سینی چوبی صنایع دستی به من هدیه کرد و گفت رسم آنها این است که اگر کسی به خانه‌شان بیاید نباید دست خالی برود. همسر او و مادر شش فرزند، بسیار مهربان بود و بیش از همه نگران سردرد من بود. بالاخره میزبان به همراه همسرش مرا به فرودگاه آورد تا میزبانیش را تکمیل کرده باشد
این سفر پاکستان در مجموع نکات غیر منتظرهی بسیاری را برایم روشن کرد. اول اینکه زنان، ظاهر بسیار آزادتری نسبت به ایران دارند. زنها لباسهای رنگارنگ تا سر زانو میپوشند، شلوارهای پارچهای رنگی به پا میکند و در استفاده از شالشان برای پوشش سر و یا انداختن روی شانههایشان مختارند. تعدادی از زنان هم بودند که از روبنده استفاده میکردند و در مجموع این تنوع در لباسهای رنگارنگ در واقع به آنها فرصت میداد تا زیبا باشند و به زیبایی اهمیت بدهند. اما در باطن این جامعه، بسیاری از زنان فرصت پیشرفت ندارند. نظافتچیها و رفتگرهای خیابانها زن هستند، مشاغل زنها بسیار محدودتر از مردهاست. همچنین نحوه برخورد مردها با زنها مطلوب نیست و زنها راه بسیاری دارند تا بتوانند در این جامعه جای خود را باز کنند. این موضوع برایم به اشکال مختلف تکرار شد، وقتی که مخاطب من، به این دلیل که زن هستم با بیتفاوتی و بیتوجهی جواب سئوالاتم را میداد یا حتی زحمتی برای جواب دادن به خود نمیداد، اما آقای کنار دستی یا پشت سر من با توجه بیشتر روبرو بود. موضوع دیگر که برایم عجیب بود این بود که فاصله در بین مردم چندان معنی نداشت و مثلا در صف نشان دادن پاسپورت آقای پشت سر من آنقدر جلو میآمد که شکم بزرگش را به بازوی من تکیه میداد، اما این کار را بدون غرض و بر حسب عادت روزمرهاش انجام میداد
رانندگی در اسلام آباد و حتی واولپندی منظمتر و کم وحشتتر از تهران بود! و این موضوعی بود که انتظارش را نداشتم. نکتهای که دوست نپالی متوجه آن شده بود این بود که تعداد خیلی کمی از مردم با خود کیف حمل میکنند. 
همچنین علاقه مردم پاکستان به ایرانیها جالب توجه بود و آنها تاکید میکردند که تنها وهابیها هستند که با ایرانیها مشکل دارند وگرنه مردم پاکستان ایران را همسایهی خود میدانند و مردم آنرا دوست دارند. در مجموع، پاکستانیهای اسلام آباد با چهرهی خشنی که از آنها در ذهن ساخته بودم فرق داشتند، و در نهایت از اینکه فرصت این سفر برایم پیش آمد خوشحالم، و حتی امیدوارم که  امنیت منطقه به قدری بالا برود که بتوان به این کشور سفر کرد و تنوع زیبای فرهنگی آنرا دید. 
از آنجا که فرصت برای آپلود عکسها ندارم از شما دعوت می کنم از عکسهایم در اینستاگرام در حساب با نام fergolita دیدن کنید.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

حافظ

نام من رفته ست روزى بر لب جانان به سهو      اهل دل را بوى جان مى آيد از نامم هنوز

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

تهرانمان را دوست داشته باشیم.

حالا که شهرداری اینقدر لطف کرده، اینقدر خرج کرده، و با تابلوهای هنری تحت عنوان نگارخانه ای به وسعت شهر، اینقدر فضای شهر را وجدآور کرده، بیایید همه به روابط عمومی شماره ۱۳۷ تلفن بزنیم و از این کارشان تشکر کنیم و خواهش کنیم این تابلوها را برندارند، چون باز قرار است شهر از شعارهای این کار را بکن آن کار را نکن پر بشود، و حیف است تهران اینقدر زیبا و دوست داشتنی نباشد. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

لهستان- کراکف

برای رفتن به کراکف بلیط قطار خریداری کردیم. قطار تی ال کا ارزانترین قطار بود که هر کوپه اش هشت صندلی داشت و شماره ی صندلی ها هم مرتب نبود. یکی از مسافرها روی صندلی من نشسته بود، من روی تنها صندلی خالی نشستم و تمام حاضرین در کوپه در سکوت حال مطالعه ی کتاب و مجله بودیم. مامور قطار آمد و بلیط مرا دید و گفت اشتباه نشسته ام. دختری که جای من نشسته بود هم بلیطش را نشان داد و مشخص شد که ما هر دو یک شماره صندلی داریم! آقایی که کنار دست من نشسته بود لبخند زد و گفت به لهستان خوش آمدید! همین موضوع باعث شد گفتگوی دلنشینی در کوپه شکل بگیرد، اما بازهم دقایقی بعد همه سر به کتاب و مجله بردند و سفر و مطالعه ادامه پیدا کرد.  ایستگاه قطار کراکف در یک مرکز خرید بسیار مدرن واقع شده بود، و تا هتل ما در حاشیه ی مرکز قدیمی شهر یکربعی پیاده فاصله داشت.

همان قدم زدن در خیابان برای رسیدن به هتل به ما وعده می داد که به جای خیلی خاصی وارد شده ایم. کراکف از همان قدم اول آغوش دلنشینش را برای ما باز کرد. هوا بسیار زیبا بود، آفتاب زیبا می درخشید و فضای قدیمی شهر پاهای مرا به رقص در می آورد. هتل کوچک ما زیبا بود و وقتی کیف ها را گذاشتیم و بیرون رفتیم، با هر قدم بیشتر احساس خوبی داشتم. از مغازه ی کوچک میوه فروشی چند سیب و موز خریدم و پرسیدم آیا می توانم از داخل مغازه عکس بیاندازم؟ آقای فروشنده با حالت خجولی موافقت کرد و خودش پشت تروازویش پنهان شد. وقتی از پارک عبور کردیم و به مرکز قدیمی شهر رسیدیم، انگار زیبایی جادویی این میدان بزرگ مرا در خود فرو می برد. از اینکه به اینجا پا گذاشته بودم کاملا احساس رضایت می کردم. کلیسای گوشه ی میدان و کالسکه های اسبی اگرچه خیلی توریستی بودند، اما هیچ چیز از دلنشین بودنشان کم نمی کرد، و مردم این شهر چقدر مهربان بودند. واقعا بهترین تصویری که از کل لهستان برایم باقی ماند مردمش بود. مردمی با آرامشی کهنه، و تصور اینکه این آدمها از چه برشهای سختی از تاریخ عبور کرده اند مرا به احترام وامی داشت.
دوست دارم به جای تعریف از کراکف، تنها بگویم که باید بروید، باید بروید و این شهر را با همه ی وجودتان تجربه کنید. باید در خیابانهایش قدم بزنید و ببینید که این شهر نمی تواند شما را خسته کند. نمی تواند!

یکی از بهترین اتفاقات شهر در زمانی افتاد که من به تنهایی در بخش گتو (بخشی که در زمان جنگ جهانی دوم یهودیان را به آن منتقل کرده بودند و به دورشان دیوار کشیده بودند) قدم میزدم، و به مغازه ای رسیدم که در ورودی آن خرده چوب ریخته بود و داخل مغازه در واقع یک کارگاه نجاری بود که آقای نجار و خراط در حال غذا خوردن پشت دیوار پنهان شده بود. سلام که کردم بلند شد آمد و با مهربانی و انگلیسی دست و پا شکسته جواب سئوالهایم را داد. مغازه پر از کارهای چوبی نیمه کاره بود، مهره ی شاه شطرنج را از یک جعبه که پر از شاه شطرنج بود برداشتم و گفتم این را چقدر می دهی؟ گفت بردار، مال خودت. گفتم نه، اینطور نمی شود. این کار تو است، و من نمی توانم یک شطرنج کامل بخرم، اما می خواهم این را از تو بخرم. از من اصرار و از او انکار. عاقبت مهره را گرفت و سر جایش گذاشت و گفت I make بعد از سطل پر آب یک تکه چوب خراطی شده برداشت و شروع کرد به تراشیدن تا برای من یک شاه جدید بسازد. نمی توانم توصیف کنم که چه حالی به من دست داد. احساس می کردم دنیا دارد طوری می چرخد که من با تمام وجود احساس خوشبختی کنم، وگرنه چرا باید این اتفاقهای خوب برایم می افتاد؟ روی زمین بند نبودم، از او در حال کار فیلم گرفتم و او شاه آماده شده را جلویم گذاشت. یاد خانواده ی آهنگر افتادم که در جمهوری چک مهمانشان شده بودم و با گرفتن هدیه های عزیز از آنها، به آغوششان گرفته بودم و آنها با خجالت و شادی این ابراز احساسات مرا پذیرفته بودند.

از دیگر لحظاتی که کراکف برایم بسیار خاص بود، قدم زدن در کلیسای جامع در کاخ پر ابهت واول بود که مرا با تمام وجود به دنیای افسانه های اروپایی برد. در واقع لذتی که از بودن در این کلیسای نسبتا کوچک نصیبم شد قابل مقایسه با دیدار خود کاخ و سایر کلیساهای متعدد شهر نبود. کلیسای اسرارآمیز در آن روز همچنین میزبان مردم وطن دوستی بود که با پرچم لهستان برای مراسم یادبود رییس جمهور فقید که با کابینه اش در حادثه ی هوایی در روسیه کشته شده بودند گرد هم آمده بودند. از نکات جالب اینکه عکاسی در این کلیسای جامع مطلقا ممنوع است و دیدنی های شگفت انگیزش حتی در کارت پستالها و تصاویر اینترنتی موجود نیست. همین موضوع مرا بیشتر به هیجان می آورد که آن فضا را به طور واقعی حس کنم و از آن لذت ببرم.

این بخش روشن بازدید از کراکف بود، شهر آدمهای آرام و نانهای لذیذ، شهری که تاریخ را در خود حفظ کرده و به مردمش هویت بخشیده. شهری که در برخی مناطقش سنگینی تاریخ گلویت را می فشرد و در برخی مناطق دیگرش به دنیای اسرار آمیز قصه ها قدم می گذاری. اما بخش تاریک کراکف نیز داستانی طولانی دارد، داستانی که می شود لمس کرد، می شود بهره برداریهای سیاسی از آن را به چشم دید، و می توان داستانهای ناگفته را شنید. اگر به کراکف رفتید، چشم باز کنید و گوش تیز کنید. اینجا بخشی از تاریخ خفته که باید شناخت. اینجا بخشی از مسئولیت ما در درک گذشته ها نهفته. باید دید، شنید، و تعمق کرد.

نمایی از میدان
مغازه ی دوست داشتنی


افسانه ای پشت این دو برج ناهمگون می‌گوید که که دو برج توسط دو برادر ساخته می‌شد، برادر کوچکتر سرعت بیشتری در کار داشت و برادر بزرگتر از فرط حسادت او را به قتل رساند و برج خودش را بلندتر از برج سمت راست ساخت، اما عذاب وجدان رهایش نکرد و از همان برج بلند خود را به پایین انداخت.

از ترکیبات زیبای قدیمی و جدید
جنگ بالشها در میدان
شکلات فروشی
گردشگران می توانند در این شکلات فروشی فنون شکلات سازی را یاد بگیرند
ناپلئون همه ی لشکریانش را از دست داده! 

لباس اشخاص مهم مملکت در قرون وسطی
این سبک پنجره یکی از شاخصه های معماری در شهر بود
نمای نزدیکتر از پنجره ها
زنگهای برج بزرگ ساعت. این برج در زمانی از حیاتش بخشی از ساختمان دادگاه عالی محسوب می شد. 
بهار کم‌کم می‌آمد

آقای مهربان در حال خراطی مهره ی شطرنج برای من



هدیه‌ی عزیز، در کنار نانهای کراکف
فضای داخلی محوطه کاخ واول
فضای خارجی کلیسای جامع




فضای پشت کاخ واول



کافه ای با میزهای چرخ خیاطی
کلیساهای این شهر همان شکوه قرون وسطایی را حفظ کرده‌اند


از مواقعی که واقعا دلم می‌خواست خرید کنم
خانه‌ای که فیلم فهرست شیندلر در آن فیلمبرداری شد

خانه ی فهرست شیندلر

 یادبود در منطقه ی گتو.  وقتی تعداد بسیاری از یهودیان در این خانه ها اسکان داده شده و اطراف آنها دیوار کشیده شده بود، مبلمان و وسایل اضافه به این محوطه آورده شده بود چون دیگر جایی برای آنها نبود.

از یک زاویه ی دیگر

کارخانه‌ی شیندلر به همان شکل باقی مانده

کتابفروشی در منطقه ی کازیمیرژ
طرح یکی از آبجوهای قدیمی شهر