گفتیم کجا برویم؟
کمکم سرمای شب آغاز میشد. در میدان انقلاب بودیم. اینطرف، کتابفروشیها، آنطرف، پیراشکیفروشیها. روبرو به پارک لاله میرسید، سمت راست به شرق، سمت چپ به غرب. بدون وقفه توافق کردیم که برویم به میدان آزادی. سوار بیآرتی شدیم. در قسمت جدا کننده، دختر و پسر جوانی ایستاده بودند. دختر در سمت بانوان، پسر در سمت آقایان. دست همدیگر را گرفته بودند. موقع حرف زدن عاشقانه به چشمهای همدیگر نگاه میکردند. آن صفحهی جدا کننده برایشان وجود نداشت. تکیهگاهی شده بود برای ایندو.
از کنار میدان آزادی که رد میشدیم، بازهم از تاریکیاش غصهام گرفت. هیچ چراغی روی این نماد تهران نور نمیانداخت. ساختمان تنها در نور چراغهای خیابان دیده میشد. انگار اگر در توانشان بود، چادری هم بر سرش میکشیدند تا دیگر پیدا نباشد.
در پارکسوار از اتوبوس آمدیم پایین، راهمان را به سمت میدان تاریک پیدا کردیم. یادم بود که قدیمها از اطراف میدان میشد از طریق زیرگذر به میدان راه پیدا کرد. از پلیس راهنمایی که در میان ترافیک اتومبیلهای بینظم کلافه بود پرسیدیم. گفت بله و خط عابر پیاده را نشانمان داد. با خنده و در عین حال با ترس از تصادف در آن ساعت تاریک شب عبور کردیم. به محوطهی میدان رسیدیم. به آزادی...
محوطه تاریک بود. سایهی یکی دونفر به چشم میآمد. ساختمان در انعکاس نور اتومبیلها جلوی چشممان قد برافراشته بود. رفتیم تا زیر ساختمان. چه منظم، چه زیبا، چه بزرگمنشانه... همانطور که محو تماشا بودیم یکنفر که با صدای بلند حرف میزد از کنار ما گذشت و به دونفر دیگر پیوست. برای لحظهای هردویمان به اطراف نگاه کردیم و حس کردیم زیر این ساختمان بزرگ، در وسط میدانی به این شلوغی، در مکانی به این معروفیت، بازهم باید ترس از مردم این شهر بیدر و پیکر توی دل ما باشد. رفتیم در جایی روشن و روبروی ساختمان نشستیم. سایهی آقا و خانمی که مثل ما داشتند قدم میزدند آراممان کرد. از جایی که نشسته بودیم میتوانستیم عبور آدمهای گذری از زیر برج را تماشا کنیم و ترسمان کمتر شود.
"دستت را به من بده، دستهای تو با من آشناست، ای دیر یافته با تو سخن میگویم..."
خطوط محوطه و خطوط روی ساختمان چشمهایمان را به جلو، به بالا هدایت میکردند. دلم میخواست کاغذ بزرگ و مدادی داشتم که این بازی خطوط را ترسیم کنم.
چقدر این فضای سبز، این ساختمان زیباست، و چقدر حیف که اینجا دیگر محل گذر رهگذران و محل نشستن خانوادهها نیست. چقدر حیف که اینجا چراغ روشن ندارد. چقدر حیف که تصویر این ساختمان از تصاویر تهران محو شده و جایش را برج میلاد، که هیچ نماد ایرانیای ندارد گرفته. نماد تهران شده ساختمانی که تشنهی توجه خارجیهاست، که ببینید، من هم مثل شماها هستم. من هم همقد شماها هستم. ساختمانی که به شهرستانها میگوید بروید سرجای خودتان بنشینید. من رفتهام در جمع از مابهتران. دیگر به گرد پایم هم نمیرسید.
حسین امانت وقتی برج و محوطهی شهیاد را طراحی میکرد، میخواست که این ساختمان نماد ایران باشد. میخواست که هر کسی که وارد فرودگاه مهرآباد میشود، از بالا طراحی پیادهروها که برگرفته از گنبد مسجد شیخ لطفالله بود را ببینند. میخواست که اتومبیلها از بالا به سمت میدان سرازیر شوند و این بنا و معماری ایران را تحسین کنند. میخواست که با نگاه به این بنا، به یاد طاق کسری و مقرنسهای فیروزهای مساجد ایران بیفتیم. دیشب فرصت داشتیم به فکری که این ایده را پرورانده آفرین بگوییم، و افسوس بخوریم که دیگر تهرانیها گذارشان به این مکان نمیافتد و از زیر ساختمانش عبور نمیکنند.
سکوت محوطه، در تضاد با صدای هزاران اتومبیل که از اطراف ما عبور میکردند، کمکم حس خوبی به ما داد. آنقدر نشستیم تا تاریکی میدان دیگر به چشممان ترسآور نبود...
|
یادگاری با دوربین کمکیفیت تلفن همراه. پاییز ۱۳۹۲ |