چند شب قبل به محلهي کودکیهایم رفتم. خیابان فاطمی، نزدیک به سه راه کاج و هشت بهشت، خیابان ششم، بنبست بنفشه، برای همراهم با شوق توضیح دادم که اینجا فروشگاه صنعت نفت بود، آنجا فروشگاه اسباببازی فروشی بود، اینجا زیرزمینی بود که در هنگام حملات هوایی اهل کوچه به آن پناه میبردند، آنجا خانهای بود که بچههای کوچه در تابستانها در آن جمع میشدند تا بازیهای فکری و تابستانی را تجربه کنند. آن اوایل که طرح ترافیک اجرا میشد، سر خیابان را زنجیر میبستند تا اتومبیلها وارد طرح نشوند. هر گوشه خاطرهای بود، با حس زیبایی از حضور در جایی آشنا، که زمانی خانه نام داشت. کوچه خیلی کوچکتر از قدیمها به نظر میرسید، اما تنها دوتا از ساختمانها تخریب و دوبارهسازی شده بودند. دلم میخواست زنگ خانه را بزنم، بگویم میخواهم بروم حیاط را ببینم. به نظرم عملی نبود. منصرف شدم. محله خیلی تغییر نکرده. بانک ملی به بانک دیگری تبدیل شده و بقالی محله به اکوکافه تبدیل شده. اما اسکلت محله همان است که بود. دوستش داشتم. مثل هر بار دیگری که به آن سر زده بودم دوستش داشتم.
اما دفعهی پیش که ایران بودم به آخرین محلهای که زندگی میکردیم نرفته بودم. دیشب گفتیم در حال گردش و تجدید خاطرات سری بزنیم به آن منطقه. مسیر قدیمی را هم انتخاب کردم، مدرس، صدر، نوبنیاد، لشکرک، بلوار اوشان، شهرک. از وقتی به بزرگراه صدر وارد شدیم، با دیدن بزرگراه طبقاتی که تا خود مدرس رسیده بود شگفتزده شدم. نمیدانستم کل بزرگراه قرار بوده طبقاتی بشود. فضای هولانگیزی بود، تمام راه رد شدن از زیر سایهی یک پل عظیم تاریک، که حتی از روی پلهای عابر پیاده عبور میکرد، پیچ میخورد، و مثل اژدهای سیاهرنگی هرجا که میرفتیم حضور داشت. نه تنها منظرهی ورود به بزرگراه و آن پیچ معروف ابتدای صدر دیگر معنی نداشت، حضور پایههای عظیم پل اذیتم میکرد نمیتوانستم جایی را ببینم. تنها به پلی نگاه میکردم که از روی پلهای دیگر میگذشت و حضور سنگینش همهی راه حس میشد.
خروجی نوبنیاد را گم کردیم، کمی سرگردان شدیم، به جاهایی رسیدیم که من به عنوان بیابان به خاطر داشتم، و حالا شهر شده بود. بیست سال پیش یادم هست که میگفتند بساز و بفروشی کاسبی پر رونقیست. دیشب این مطلب به من اثبات شد. آنقدر خانه ساخته شده و مردم در آنها ساکن شدهاند که دیگر نمیدانم جایی برای ساختن مانده یا نه.
وقتی راه را پیدا کردیم به طرف بیمارستان ارتش رفتیم. آنجا هم یکبار دیگر از مسیر خارج شدیم، و به طرف بیمارستان محک رفتیم و بام دیگری از تهران را پیدا کردیم، جایی که از آنجا برج میلاد تنها به اندازهی یک میخ کوچک دیده میشد. ساخته شدن این مناطق، و تمام مناطق دیگر شمال بزرگراه صدر و صیاد، مرا میترساند.
وقتی راه را پیدا کردیم به طرف بیمارستان ارتش رفتیم. آنجا هم یکبار دیگر از مسیر خارج شدیم، و به طرف بیمارستان محک رفتیم و بام دیگری از تهران را پیدا کردیم، جایی که از آنجا برج میلاد تنها به اندازهی یک میخ کوچک دیده میشد. ساخته شدن این مناطق، و تمام مناطق دیگر شمال بزرگراه صدر و صیاد، مرا میترساند.
بازهم چرخی زدیم و منظره تماشا کردیم و برگشتیم تا بالاخره شهرک را پیدا کنیم، شهرکی که از دوازده سال پیش که ترکش کردم تنها درختهایش پر و بلند شده بودند و هیچ تغییر دیگری نکرده بود. دلم برای شهرک تنگ نشده بود. تنها کنجکاو بودم ببینم به کجا رسیده. دور زدیم تا به دارآباد برویم و بخش دیگری از خاطرات را زنده کنیم، خاطرهی دستگیر شدنها و ممنوع شدنها از رفتن به کوه!
چند شب پیش، در غرب تهران تجربهی نامطلوبی داشتم. اول اینکه در خیابان دعوا دیدم و از دیدن دو جوان درگیر و مردمی که تماشا میکردند احساس بدی پیدا کردم. دوم اینکه رانندهی تاکسی، بخاطر مسافر دیگری که میخواست دربست برود من را که در ایستگاه سوار شده بودم پیاده کرد و طلبکار هم بود. و بعد وقتی انتظار دوستم را میکشیدم که با اتومبیلش به دنبالم بیاید، با اینکه در جای شلوغ و دور از دسترس اتومبیلهای گذری ایستاده بودم، شاهد دور زدن و دنده عقب گرفتن اتومبیلهایی بودم که به زحمت خودشان را جلوی پایم میرساندند تا سوارم کنند یا با دست انداختنم بخندند و مسخرهبازی دربیاورند. وقتی تعدادشان زیاد شد، و وقتی یکی از جوانها پیاده شد و به طرفم آمد، احساس خطر کردم. احساس کردم در شهری هستم که آنقدر بزرگ شده که در آن امنیت وجود ندارد. آدم ترسویی نیستم، اما به فکر افتادم که چرا در شهر به این بزرگی، یک زن نمیتواند به حال خودش باشد و احساس امنیت کند. هیچ اتومبیل پلیس و یا نیروی انتظامیای در مدتی که منتظر بودم، از این میدان شلوغ شهر عبور نکرد. چرا؟
چند شب پیش، در غرب تهران تجربهی نامطلوبی داشتم. اول اینکه در خیابان دعوا دیدم و از دیدن دو جوان درگیر و مردمی که تماشا میکردند احساس بدی پیدا کردم. دوم اینکه رانندهی تاکسی، بخاطر مسافر دیگری که میخواست دربست برود من را که در ایستگاه سوار شده بودم پیاده کرد و طلبکار هم بود. و بعد وقتی انتظار دوستم را میکشیدم که با اتومبیلش به دنبالم بیاید، با اینکه در جای شلوغ و دور از دسترس اتومبیلهای گذری ایستاده بودم، شاهد دور زدن و دنده عقب گرفتن اتومبیلهایی بودم که به زحمت خودشان را جلوی پایم میرساندند تا سوارم کنند یا با دست انداختنم بخندند و مسخرهبازی دربیاورند. وقتی تعدادشان زیاد شد، و وقتی یکی از جوانها پیاده شد و به طرفم آمد، احساس خطر کردم. احساس کردم در شهری هستم که آنقدر بزرگ شده که در آن امنیت وجود ندارد. آدم ترسویی نیستم، اما به فکر افتادم که چرا در شهر به این بزرگی، یک زن نمیتواند به حال خودش باشد و احساس امنیت کند. هیچ اتومبیل پلیس و یا نیروی انتظامیای در مدتی که منتظر بودم، از این میدان شلوغ شهر عبور نکرد. چرا؟
دیشب از بالای بیمارستان محک به تماشای شهری نشستم که دارد بدون توقف رشد میکند و همه چیز را میبلعد. شهری که باغهای دزاشیب و بیابانهای لشکرک را خورده، روی بزرگراه صدر چمبره زده و دل زمین را سوراخ کرده تا تونل توحید را بسازد. شهری که از رشد بیرویهاش میترسم. نمیتوانم به محلهی کودکی و بازار بزرگ تهران دل خوش کنم و سیاهیهای شهر را نبینم. نمیتوانم چشمم را به اتومبیلها که بدون توجه به اطراف با سرعت عبور میکنند ببندم. نمیتوانم شهری محدود و پر ادعا را ببینم که فضای امنی برای تفریحات شبانه باقی نگذاشته، خانوادهها را به خانههایشان فراری داده، و باعث شده جوانهای بیتفریح و بیهدف در خیابان ول بچرخند و جلوی زن و دختر مردم را بگیرند تا لودگی کنند و خوش بگذرانند.
چند شب پیش، روی سکوهای جلوی تئاتر شهر نشسته بودیم و چای میخوردیم، نگهبان آمد و گفت «پارک تعطیله، برین سر خونه زندگیتون». از شهری که حتی نمیشود در آرامش دیر وقتش نیم ساعت روی نیمکت نشست و چای خورد چه انتظاری میرود؟ شهری که در مرز انفجار جمعیت قرار دارد، جمعیت مهاجرانی که نسبت به آن تعلق خاطر ندارند، به اجبار یا به امید رویاهای طلایی راهی آن شدهاند، شهری که در آن دیگر کسی کسی را نمیشناسد، یا با ترس به امنیت خانهاش پناه میبرد و یا تصور میکند میتواند هر کاری که میخواهد انجام بدهد و نباید جوابگو باشد.
این تهران است. شهری که روزهای خوب و بد زندگی ما را دیده، شهری که خوب نگهش نداشتهایم، شهری که با چند ساختمان لوکس در شمال آن بزکش کردهایم، به دو سه کافه و سالن تئاترش دل خوش کردهایم و به جذامی که در زیر این پوسته رشد میکند بیتفاوت ماندهایم.
کی به داد تهرانمان برسیم؟
چند شب پیش، روی سکوهای جلوی تئاتر شهر نشسته بودیم و چای میخوردیم، نگهبان آمد و گفت «پارک تعطیله، برین سر خونه زندگیتون». از شهری که حتی نمیشود در آرامش دیر وقتش نیم ساعت روی نیمکت نشست و چای خورد چه انتظاری میرود؟ شهری که در مرز انفجار جمعیت قرار دارد، جمعیت مهاجرانی که نسبت به آن تعلق خاطر ندارند، به اجبار یا به امید رویاهای طلایی راهی آن شدهاند، شهری که در آن دیگر کسی کسی را نمیشناسد، یا با ترس به امنیت خانهاش پناه میبرد و یا تصور میکند میتواند هر کاری که میخواهد انجام بدهد و نباید جوابگو باشد.
این تهران است. شهری که روزهای خوب و بد زندگی ما را دیده، شهری که خوب نگهش نداشتهایم، شهری که با چند ساختمان لوکس در شمال آن بزکش کردهایم، به دو سه کافه و سالن تئاترش دل خوش کردهایم و به جذامی که در زیر این پوسته رشد میکند بیتفاوت ماندهایم.
کی به داد تهرانمان برسیم؟