۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

توضیح کوچولو

برای دوستانی که فقط به صورت ناشناس میتونن پیغام بگذارن، گزینه قبل از ناشناس ، نام و آدرس اینترنتی قاعدتا باید کار کنه. یعنی فقط با گذاشتن نام ، صرف نظر از آدرس اینترنتی که اختیاریه. والله من امتحان کردم کار میکرد. شما هم امتحان کنید. 

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

گیج نامه

بچه که بودم بعضی چیزها فکرم رو مشغول میکرد. مثلا اینکه اولین کسی که ازگیل خورده واقعا آدم شجاعی بوده چون قضاوت درباره قیافه خیلی چیزها ما رو از امتحان کردنش منع میکنه.
الان فکر میکنم مگه ازگیل دلش نمیخواست شکل هلو باشه؟ یا لیمو؟ فقط اونموقع امکانات جراحی پلاستیک نبود. الان میتونه بره لس‌آنجلس و از دکترهای معروف اونجا وقت بگیره. فقط باید حواسش باشه بعد از عمل از پوستش خیلی مراقبت کنه که نتیجه اینهمه وقت و مخارج و احتمالا درد هدر نره خدای نکرده. (توضیح: شنیدستم بانویی از خطه گلگون ایران بر این کلینیکهای زیبایی فرود آمدی و زر بسیار خرج نمودی تا پوست صورت کشیدی و رخسار ازگیل فام را با چهره هلو وش تعویض نمودی. از آن پس چهره و مو بیاراستی و بر میهمانیهای بسیار وارد شدی و نقل هر انجمن گشتی. ولکن دیری نگذشتی که کیسه زر تهی گشتی و کرم جات و لوشن آلات از تاریخ انقضا بگذشتی و آن ماهرو را به پیرزنی تکیده و خمیده مبدل نمودی و عجبا! عجبا که اکنون بیش از پیش نقل هر انجمن و سوژه هر محفل گردیدی. حال دختر، این پند نیک از من به یادگار گیر و آویزه گوش بنما که رخساره گلگونت ندهند، جز به سعی بسیار و زر بی مقدار. باشد که باریتعالی نظر مرحمتی مر تو را بیفکند و یا اینت دهد و یا آن)

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

چه شب کوتاهی ست

یک جاهایی از وبلاگم دارند ناغافل غیب میشوند. حتما خودم توی حواس پرتی پاکشان کردم. داشتم یک ردیف پخش کننده های موسیقی میگذاشتم اینطرف صفحه، همه ش پر.
حس نوشتن دارم امشب.

هوف

یه کم اعصابم بهتر شده. انقدر این چند روز بشکه باروت بودم و با هر جرقه ای منفجر شدم خودم هم اعصابم خورد شده بود.
امروز مهمون بازی داشتیم. با مامان وایستادیم به غذا درست کردن و سبزی پاک کردن و ظرف از و کمد در آوردن و غیره. بازم سر سالاد بحثمون شد. مامان میگفت این سالاده کمه من میگفتم زیادی هم هست. مامانمه دیگه، همیشه باید دو برابر غذا آماده کنه نکنه خدای نکرده کم بیاد و آبروریزی بشه جلو مهمون. من هم نقطه مقابل، چون از هدر دادن غذا بدم میاد سعی میکنم به اندازه مواد بردارم تا هیچی اضافه نمونه. برای همین من و مامان تو یه آشپزخونه واقعا دیدنی هستیم. وسط این کارا هم تلویزیون این مرفهین بی درد لس آنجلسی روشن بود و ساسی مانکن یهو ظاهر شد رو صفحه (البته ساسی که لس آنجلسی نیست اما این لس آنجلسی ها آهنگاشو پخش میکنن تا این دو سه تا مشتری باقی مونده شون نپرن). داستان اینکه من با ظرف سس تو دستم تو این یه وجب آشپزخونه شروع کردم به قر دادن با آهنگ نیناش ناش و یهو همچین ظرف شیشه ای رو کوبیدم به عینک مامام که دادش رفت هوا! حالا من عین چی به غلط کردم افتادم و هی میگم الهی من بمیرم! الهی من بمیرم! مامانم هم چشمشو گرفته و میگی چیزی نیست عیب نداره. فقط برو بیرون! اینطور شد که من دیگه لال شدم و گذاشتم مامانم هر چقدر میخواد غذا اضافه کنه و سالاد رو بیشتر کنه و حالا هم که مهمونا رفتن یخچال پر از غذاهای از ظهر مونده باشه که معلوم نیست تا چند روز باید بشینیم بخوریم. بعله.

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

به عزیز ایرانی که اگر بود، سالروز تولدش به این گستردگی نبود



« یکبار به شاعری گفتم ارزشت را تا زمان مرگت نخواهیم دانست و او در پاسخ گفت آری، مرگ همیشه پرده ها را از پیش چشمانمان پس میزند. اگر واقعا مرا میشناختی میدیدی که آنچه در قلب دارم با ارزشتر از آن است که به زبان می آورم و آنچه در آرزویش هستم با ارزش تر از آن است که در دستانم دارم.»

 جبران خلیل جبران

 ‍

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

پرده سوم

صورتکتاب رو باز کردم. همکلاسی قدیمی‌م بالای صفحه ش نوشته داره میره ایران.

من ...

پرده دوم

دیگه شب شده بود. برادرم توی اون اتاق تلویزیون تماشا میکرد. بابام تو اتاق خودش در حال کار بود و با صدای بلند موزیک گوش میداد. مامانم میرفت و میومد وتوضیح میداد فلان دستگاه عیب و ایرادش چیه. هوای خونه به شدت گرم بود، سر و صداها عصبی م کرده بود. مامانم هر جمله رو سه چهار بار تکرار میکرد.هی از اتاق رفتم تو پذیرایی برگشتم تو اتاق رفتم آشپزخونه برگشتم. یهو پا شدم. روسری قرمزم رو پیچیدم دور گردنم، کلاهم رو گذاشتم، بارونیم رو پوشیدم.
من دارم میرم.
 کجا؟
نمیدونم. میرم قدم بزنم. دیگه تحمل خونه رو ندارم.
 سرده، بارون میاد، میخوای با ماشین بری؟ میخوای بگم بابا بیاد باهات؟
دیگه گوش ندادم. زدم بیرون. بارون میومد. چتر تو دستم بود. باز کردم. شکسته بود. بستمش. راه افتادم. هدفون رو کردم تو گوشم. اوهام بود. چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد....
تو این شهر ارواح، لابد راننده های تک و توک ماشینهایی که تو بارون رد میشدن متوجه نشدن زنی داره زیر بارون تند و تند قدم برمیداره و شعرای حافظ رو فریاد میزنه : نفاق و زر نبخشد صفای دل حافظ، طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد
روزهایی که تو امریکای جنوبی برای پروژه باستانشناسی صبح ساعت شیش و نیم از خونه میزدیم بیرون، همیشه این آهنگ رو گوش میکردم، برای آرزوی روزی که پرواز کنم به سمت ایران. چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد...
امروز در حالی گوش میکردم که شاید دیگه هیچوقت نتونم برم ایران... برم کویر، برم جنوب، برم تک تک روستاهای کوهستانی شمال...
یه جایی پیاده رو تموم شد. جاده باریک، هوا بارونی، خیابون تاریک، ماشینها با سرعت زیاد عبور میکردن. ایستادم. برم جلو، یا برگردم؟ این چه شهریه که یه پیاده روی درست و حسابی نداره؟ یادم افتاد اینجا شهر ارواحه. آدما رو فقط توی ماشینشون میبینی. تو این شهر هیچکس پای پیاده زیر بارون قدم نمیزنه. تو هوای خوبش هم کسی قدم نمیزنه. تنها شیشه پنجره ماشینشونو میکشن پایین و میگن به به چه هوای خوبی...
رفتم. از این نمیترسیدم که یکی از این راننده های ناوارد بزنه بهم. آماده هم بودم اگر پلیس بیاد بپرسه واسه چی تو خیابون راه میری سرش داد بکشم پس پیاده روهاتون کجان ابله؟
ماشینا بوق میزدن و با سرعت رد میشدن. به زحمت صدای بوقشون رو از زیر موسیقی میشنیدم. با همه وقار خانمانه دستم رو بالا بردم و انگشت تقدیمشون کردم. شده بودم دیوانه ای زیر باران. دلم میخواست برقصم.با صدای آهنگهای اوهام چتر رو تو هوا تکون میدادم. شعر ها رو فریاد میکردم.
به محله شهری تری رسیدم. منطقه قدیمی شهر. چهار تا مغازه کوچیک. دو تا رستوران. دو تا بار. به جز بار ها و یکی از رستورانها همه چی تعطیل بود. ساعت هنوز هشت هم نشده بود.
از جلوی بار ها گذشتم. ویترین مغازه های بسته رو تماشا کردم.
راه برگشت رو از کوچه های فرعی و مرده‌ی شهر انتخاب کردم. کوچه های تاریک که جز صدای بارون هیچی نمیشنیدی. تو نیم ساعتی که توشون قدم برمیداشتی هیچ ماشینی ازشون رد نمیشد. هیچ آدمی پشت پنجره ش نمی اومد تا نگاهی به خیابون بندازه. کسی پرتقالهای افتاده زیر درختها رو جمع نمیکرد. انگار همه مرده ن...

پرده اول

جنگ مغلوبه شد. صبح که بیدار شدم دیدم هیچکس خونه نیست. مامانم، بابام، برادر کوچیکه م، همه منو گذاشته بودن رفته بودن. نه که خیال کنید از بی مهری این کارو کردن. نخیر. رفتن که منو بگذارن لای منگنه که بی خداحافظی نرم، که هیچکدوم مجبور نباشه منو ببره فرودگاه. خلاصه اینکه بر نگردم شیکاگو. پاشدم کیفم رو بستم. گفتم آخرش تلفن میزنم تلفنی باهاشون خداحافظی میکنم. دیشب بحث این بود که حالا که کار نمیکنی واسه چی میخوای برگردی؟ همین جا باش حالتو ببر؟ صبح تا شب بارون نمیاد که میاد، ماشین داری جایی بری که نداری، تو خونه حوصله ت سر نمیره که میره... نمیفهمم، وقتی همه شون صبح پا میشن میرن سر کار من میمونم تک و تنها انگار دست و پام تو پوست گردوئه آخه کجای این شده مسافرت؟ عصبانی بودم صبح. دیدم تو این بیکاری هم نمیتونم هفتاد هشتاد دلار پول تاکسی بدم برم فرودگاه. نشستم تو سکوت و حرص خوردم. بابام که برگشت گفتم می‌مونم. خیالتون راحت شد؟ خبر زود به مامانم هم رسید. انقدر خوشحال شد که انگار از خبر پس دادن بلیط ایرانم براش بهتر بود. گوشی رو گذاشتم. حرص خوردم.
آدما یه موقع هایی یه تصمیماتی رو به خاطر دیگران عوض میکنن. من تو این هفته دوبار این کارو انجام دادم. فقط بخاطر مادرم. چون دلم نمیخواد مریضی و بی‌خوابی و نگرانی شو ببینم. همین که میدونست بلیط برای ایران دارم مریضش کرده بود. بابام نشست باهام درد دل کرد. گفت اگه بری ایران و فقط یه روز ازت بی خبر باشیم مامانت میمیره. راست میگه. مامانم آدم مقاومی نیست. واسه هر چیز بی اهمیتی انقدر خودشو اذیت میکنه که همیشه مریضه. بالاخره یه روز بهش گفتم مامان. بلیطمو پس میدم. فقط بخاطر تو. پا شد تا میتونست منو بوسید. امروز صبح هم وقتی بی خداحافظی رفت، میدونستم هر کاری بکنم آخرش سر من خراب میشه. یا به پروازم میرسم و میرم شیکاگو و تا ماهها باید گله و شکایت بشنوم که چرا بی خداحافظی رفتم، یا بلیطم رو عوض کنم و چند روز دیگه بشینم ور دلش تا دلتنگ نباشه. نمی‌خوام خود خواه باشم اما به خدا دلتنگی مامانم فقط بخاطر من نیست. به خاطر خیلی چیزاو آدمای دیگه این دنیاست که از دست داده یا ازشون دوره. اما خودش رو گول میزنه که با بودن من کنارش همه چی حل میشه. ولله نمیشه. دو کلام حرف نداریم با هم بزنیم. اون میشینه پای تلویزیون شهرام همایون و میبدی و سایر دلقکها، منم میشینم پای یوتوب و صورتکتاب و وبسایتهای کاریابی که به مفت هم نمی ارزن. هر دو مون انقدر از زندگی واقعی دور شدیم که دیگه حرفی واسه هم نداریم بزنیم. پس روزی که تصمیم گرفتم بلیط ایرانم رو پس بدم، یا امروز هم که بلیط شیکاگورو عوض کردم ، همه ش بخاطر این بوده که خوشحالش کنم. چون دیگه جور دیگه ای بلد نیستم خوشحالش کنم.

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

هیچ چیز جای دوست را نمیگیرد

فقط دوست است که می آید در بدترین لحظه ها دو کلام حرف حساب را یاد آوریت میکند و تازه میگوید اگر حالت بهتر نشد خودش می‌آید و یک کتک مفصل مهمانت میکند تا آدم شوی!! فقط دوست است که وقتی گه گیجه گرفته ای و در پست قبلی به خودت و زمین و زمان فحش میدهی یکمرتبه از غیب سر میرسد و روزهای خوب با هم بودن را به یادت می‌آورد و بعد می‌گوید تو برایش الگوی بزرگی بوده‌ای. فقط دوست است که می‌آید بقلت میکند و هیچی نمیگوید، تنها و تنها توی آغوش کوچکش فشارت میدهد تا یادت بیفتد هنوز نفس می‌کشی.
همه اینها را همه میدانند. اما فقط دوست است که میفهمد چقدر در این لحظه به او احتیاج داری.


دوست عزیزی شهرم را ترک می‌کند. فقط چند روز فرصت هست برای خداحافظی. چقدر در کنار دوست بودن غریب شده... هر کدام در شهری... یا کشوری دور...

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

گه گیجه

یعنی سی و پنج سال از زندگی گه ات گذشته باشد اما هنوز ندانی به چه گهی میخواهی برسی
یعنی پنج سال توی سر خودت بزنی تا به یک زبان گه دیگر درس بخوانی اما وقتی تمام شد ندانی این دیگر چه گهی بود که خوردی. که هیچ گهی از این قضیه در نمی‌آید جز وامهایی که تلنبار شده اند روی هم و حالا باید اسیر یک شهر و کشور گه باشی تا آنها را باز پرداخت کنی. بعد هم تا کمر فرو بروی توی یک دنیای گه سرمایه داری که حتی یک ذره، یک پشیز، یک ارزن برای آدمهایش ارزش قایل نیست. آدمها برایش شماره اند و منفعت. از بیماران بیمارستانش گرفته تا دین دارهای کلیسا رو اش. بعد در سالروز تولد یک آزادمرد رویای امریکاییشان را به نازلترین قیمت به تو خواهند فروخت. به قیمت حراج. به قیمت آتش زدن به مال و جان و وجدان و انسانیت...
گه گیجه یعنی آواره بودن، در به در شدن توی دنیایی که نمیدانی کجایش میخواهی باشی. شهری که از آن رانده شدی، یا شهری که از هوای متعفن اش هر روز بیمار تر میشوی. شهری که آگهی های چندین میلیون دلاری تبلیغاتی شان را به خوردت میدهند با مصنوعی ترین لبخند. و تو میدانی لبخندشان چه دروغی ست. و پشت آن دروغ شاید. آدمی. تنها. مثل. خودت... آدمی.که.خودش.را.گم کرده. شاید.
آدمی که رویاهایش را فراموش کرده. چون هیچ جا روی هیچ کاغذ پاره ای ننوشته تا یادش بماند و یک روزی برود سراغ دفترهایش تا آن نوشته را دوباره بخواند.
آدمی که مثل خودت گه گیجه گرفته. و. شاید. هنوز...

کاش اینجا بودی



همین

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

گاهی دلم می‌خواهد عاشق شوم...

گاهی دلم میخواهد کسی باشد، که با اسمش دلم بلرزد، که با صدایش پر بگیرم، که با لمس انگشتانش با اشکهایم چشمهایم را ببندم، توی آغوشش غرق شوم، چشمهایش را ببوسم، بگویم عزیزم، دوستت دارم...
گاهی دلم می‌خواهد کسی باشد، تا برای آمدنش خانه ام را آب و جارو کنم، خاک روی تابلوهای نقاشی را بگیرم، دسته گل نرگس توی گلدان بگذارم، صدای قدمهایش را با قلبم بشنوم...
گاهی دلم می‌خواهد کسی باشد، کنارم دراز بکشد، به صدای شعر خواندنم گوش بدهد، برایم شعر بخواند، بگوید عزیزم، دوستت دارم...
گاهی دلم میخواهد کسی باشد، که بدانم هست، همیشه، برای من، و هستم، همیشه، برایش...
گاهی دلم میخواهد عاشق شوم...

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

عرض شود که ...

چند روزی اینترنت ندارم. همخونه ای قبلی که قبض اینترنت به اسمش بود اسباب کشی کرد و رفت و صد البته اینترنت رو هم با خودش برد! با اینکه از رفتن این همخونه ای خوشحالیم اما از نداشتن اینترنت ناراحت! منتظریم اون یکی از سفر اروپاش برگرده تا با هم چاره ای برای این بی اینترنتی بیندیشیم. الان هم دارم از خدمات صد در صد مجانی دانشگاه استفاده میکنم.
در این دوران کوتاه بی اطلاعی الکترونیکی، وقت پیدا کردم دو تا فیلم ببینم، پنج خط از داستانم رو بنویسم! پونزده رج بافتنی ببافم!!! و ساک سفرم رو ببندم. اما از اونجا که تلویزیون و حتی رادیو ندارم کاملا از اوضاع جهان بی خبر بودم و وقتی صبح از خونه اومدم بیرون از دیدن شهر سفیدپوش شده بسی تعجب کردم!! باید حالا که فرصت اطلاع یابی اینترنتی هست ببینم اوضاع هوا در دو روز آینده چطور خواهد بود. آیا هواپیمامون سرسره بازی خواهد کرد یا خیر!!
عازم هیوستون تگزاس هستم. میرم تا سه تا دوست قدیمی رو ببینم. پیش بینی میکنیم که سفر خیلی خوبی باشه اما چون پیش بینی های ما مثل هواشناسیه بهتر که پیش بینی نکنیم! بعد از اون میرم به دیدار خانواده. برادرم رو هم میبینم و از این بابت خیلی خیلی خوشحالم! قبلا هم گفتم که این برادر کوچیکه یه طرف، همه خانواده و فک و فامیل یه طرف. خیلی عزیزه برام.
بالاخره این آقای مسئول فارغ التحصیلی ما از سفر برگشت و جواب داد. طبق محاسبات این آقا بنده نه تنها دو واحد کم ندارم، بلکه دو واحد هم زیادی دارم و نباید نگران فارغ التحصیلیم باشم. لا اقل باعث شد یه نفس راحت بکشم. اما سیستم رایانه ای دانشگاه هنوز حرف این جناب رو قبول نداره و مثل اینکه باید به زور متوسل شد!!
کار هم، همچنان به همون وضعیت. بخاطر سفرهای پیاپی هم دنبال کار جدید نمیتونم برم. تصمیم گرفتم با خونسردی به سفرهام برم و بی خیال دنیا و مال دنیا شوم! (راه حل فرایی!)
دیشب فیلمهای سفر اخیر به پرو رو تماشا میکردم. بازم به خودم گفتم، من اینجا چی کار میکنم آخه...

ـــــــــــــــــــــــــــــ
پَس پُست برای پست یکی مانده به این(!): انجماد مغز در ایالات متحده امریکا بیماری بسیار شایعی ست که کمترین توجه و اهمیت به آن مبذول میگردد. عوامل ابتلا به این صورت میباشد که در مملکتی زندگی کنید که برای هر چیزی که فکرش را میکنید یک محصول تولید شده باشد و احتیاجی نباشد خدای ناکرده شما مغزتان را به کار بیندازید و درباره ساختن چیزی فکر کنید. کارت پستالها از قبل نوشته ای داخلشان اضافه شده، بوم های نقاشی از قبل طرحهایی روی خود اتود شده دارند، هر چیزی که خراب میشود، ولو تنها یک سیم کوچکش قطع شده باشد راهی سطل زباله میشود چون برای باز کردن دستگاه مربوطه پیچ تعبیه نشده و اگر خیلی زور بزنید، میخ پرچهای دستگاه مربوطه را شکسته، بعد از زخمی کردن دست خودتان و شکستن کامل دستگاه، آن کاری را انجام میدهید که از قبل تعیین شده بود، آنرا به زباله دان می اندازید و میروید یک نو اش را میخرید. اینجا خلاقیت وجود خارجی ندارد. همه چیز برایتان خلق شده. پس بنشینید و کیلو کیلو آگهی های تبلیغاتی نشخوار کنید و اصلا هم نگران انجماد مغز خود نباشید. چون همیشه دیگران فکر همه چیز بوده اند.
از نشانه های بیماری آنکه یک صفحه سفید و یک مداد بگذارند جلویتان و شما ساعتها مداد را در دست بچرخانید و به صفحه سفید زل بزنید و هیچ چیز برای ثبت روی کاغذ سفید توی ذهن یخ زده شما ظاهر نشود.
همین

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

):

قدیمها مینوشتیم ومینوشتیم و مینوشتیم و بعد کاغذ رو مچاله میکردیم، پاره میکردیم، میجویدیم! و اگر خیلی از نوشته بدمون می اومد میسوزوندیم! 
بنازم عصر ارتباطات رو که با فشردن تنها یک دکمه صفحه ای پاک عین روز اول تحویل میگیریم! 
حس و حال نوشتن هم نیست دیگه. اینم رفت پی عکاسی...