معجون غریبیست انسان. هر چه بیشتر میگذرد بیشتر به ریشه های گذشتگانش در درون خود پی میبرد.
میگویند غلامحسین مهربان بود، اما خود رای و خشک مقدس. اسیر مال دنیا نبود اما حاضر بود ابراهیم وار فرزندانش را به قربانگاه ببرد. خودرایی ام را از او به ارث بردم.
بخاطر دارم نگاه فضل الله آنچنان در وجود انسان رسوخ میکرد که به اطاعت از اوامر مستبدانه او مجبور میشد. هنوز میشود بوی اسارت را در خاطرات پدرم فهمید. برعکس غلامحسین، فضل الله آن بود که آخرتش را به دنیا فروخت و از مذهب کناره گرفت. خاطرات کودکیام اما از مرد بزرگ جثهای ست که در مقابل نافرمانی دخترک کوچک توی چشمهایش زل زد و آرام خندید. شاید دانسته بود این دخترک قرار است جرات فروختن آخرتش را با خون او به ارث ببرد.
فاطمه عزیزم بود. زیر بار حرف زور نرفت. شکستندش. در پانزده سالگی به همان پدربزرگ خشک مقدسم دادندش. یک عمر زجر کشید. دم نزد. نشناختندش. خیلی مظلوم رفت. عشقی که هرگز به همسر نداشت نثار پسرش کرد. پسر زود تر از او رفت. قلبش همان روز پاره پاره شد. وقتی در قبرستان ببینی روزهای اشک بی صدایش در چه سکوتی گذشت تا یک ردیف قبر کامل شود و او زیر پای پسرش به خاک سپرده شود، جز حیرت و آه هیچ نداری که بگویی. سکوتم و پنهان کردن دردم را از فاطمه ام آموختم.
حبیبه ، حبیبهی همه آدمهای دور و نزدیک بود. آن آدم افسانه ای که در مهربانی و عشق به دیگر انسانها بدیل نداشت. مظهر محبت بود و آیت عطوفت. هیچوقت تنها نبود چرا که دهها و بلکه صدها فرزند داشت. آشنایان دور و نزدیک اول سال نو را با قدم گذاشتن به خانه محبت او برکت میدادند و او بود که عاشق همسرش شد و هرگاه فرزندانش از سختی کار یا تندخویی پدر شکایت کردند با نهیبی ساکتشان کرد، چرا که اطاعت از پدر، حتی مستبد، حتی بیدین، واجب است. حبیبه وقتی رفت که در غربت بودم. اما حبیبه را وقتی از دست دادم که برای خداحافظیش رفتم. دلش از من شکست که چرا پسرش را تنها میگذارم . من بر سادگی زنی که آنقدر برایم عزیز بود گریستم. غم دائمی ام را همانروز از حبیبه گرفتم.
میگویند غلامحسین مهربان بود، اما خود رای و خشک مقدس. اسیر مال دنیا نبود اما حاضر بود ابراهیم وار فرزندانش را به قربانگاه ببرد. خودرایی ام را از او به ارث بردم.
بخاطر دارم نگاه فضل الله آنچنان در وجود انسان رسوخ میکرد که به اطاعت از اوامر مستبدانه او مجبور میشد. هنوز میشود بوی اسارت را در خاطرات پدرم فهمید. برعکس غلامحسین، فضل الله آن بود که آخرتش را به دنیا فروخت و از مذهب کناره گرفت. خاطرات کودکیام اما از مرد بزرگ جثهای ست که در مقابل نافرمانی دخترک کوچک توی چشمهایش زل زد و آرام خندید. شاید دانسته بود این دخترک قرار است جرات فروختن آخرتش را با خون او به ارث ببرد.
فاطمه عزیزم بود. زیر بار حرف زور نرفت. شکستندش. در پانزده سالگی به همان پدربزرگ خشک مقدسم دادندش. یک عمر زجر کشید. دم نزد. نشناختندش. خیلی مظلوم رفت. عشقی که هرگز به همسر نداشت نثار پسرش کرد. پسر زود تر از او رفت. قلبش همان روز پاره پاره شد. وقتی در قبرستان ببینی روزهای اشک بی صدایش در چه سکوتی گذشت تا یک ردیف قبر کامل شود و او زیر پای پسرش به خاک سپرده شود، جز حیرت و آه هیچ نداری که بگویی. سکوتم و پنهان کردن دردم را از فاطمه ام آموختم.
حبیبه ، حبیبهی همه آدمهای دور و نزدیک بود. آن آدم افسانه ای که در مهربانی و عشق به دیگر انسانها بدیل نداشت. مظهر محبت بود و آیت عطوفت. هیچوقت تنها نبود چرا که دهها و بلکه صدها فرزند داشت. آشنایان دور و نزدیک اول سال نو را با قدم گذاشتن به خانه محبت او برکت میدادند و او بود که عاشق همسرش شد و هرگاه فرزندانش از سختی کار یا تندخویی پدر شکایت کردند با نهیبی ساکتشان کرد، چرا که اطاعت از پدر، حتی مستبد، حتی بیدین، واجب است. حبیبه وقتی رفت که در غربت بودم. اما حبیبه را وقتی از دست دادم که برای خداحافظیش رفتم. دلش از من شکست که چرا پسرش را تنها میگذارم . من بر سادگی زنی که آنقدر برایم عزیز بود گریستم. غم دائمی ام را همانروز از حبیبه گرفتم.